امشبِ ماِ هم به خوبیِ گذشتِ؛؛؛ 🤝👀
پ. ن. بعد امتحان به همچینِ دورِ زدنی نیازِ داشتمِ🦦🌚
کپیِ؟ نه جاانوم💘
#روزمرگی
- عشق آنجاست که دلها به هم گره میخورند و نگاهها به سمت خدا اوج میگیرند ؛ جایی که پایان ، رنگ بینهایت دارد🫀💍
#عاشقانهمذهبی
ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
سیوش ڪن "kalbimde" یعنے: ڪسے ڪه تو قلبت نگهش میدارے و صبر میڪنی؛ تا زمانے ڪه بالاخره بتونے بغلش ڪنی
سیوش کن "𝑴𝒊 𝒔𝒊𝒓𝒆𝒏𝒂" یعنی کسی که چشمات اونو خوشگل ترین میبینه و از نگاه کردن بهش سیر نمیشی ♥️🙈
#سیویجات
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
_
-آره بابا، شهید رئیسی اصن نقششون بود
ک اول مقدمات گند خوردن به کشورو فراهم کنن
بعدم با اینکه هنوز از ریاست جمهوریشون مونده بود
خودشونو از اون بالا پرت کردن پایین
به چند میلیونیم ک به جناب پزشکیان رأی دادن
قبل سقوط آزادشون پول دادن ک رأیو فقط به جناب پزشکیان بدن
بعدم با خیال راحت سقوط آزاد و زدن چون خیالشون راحت بود ک کشور در آینده به گند کشیده خواهد شد!
شماام ک اصلا کوکایین نمیکشین🙄
پ. ن: اومدم بگم گل، دیدم این حجم از توهم
از گل بر نمیاد.
؛ التماس مغز/:😭😂🤌
#بسیجیسارا
#صࢪفأجھـتاطلاع
سَلامـ بࢪڪسانۍڪھ
در اعماقِ قلبِ ما زندگۍمۍڪنند
بۍآنڪھ بدانند...:)☁️❤️
ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄
-مۍرسدازجـانبخدامصلحـتهـآیۍڪہ
آرزویتبود…!:)🌻☕️
ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄
حضورت تو قلبم مثل نفس کشیدنه
آروم و بی صدا اما همیشگی♥️🫂…
#مخاطبخاص
ꪶⅈꪀ𝕜:‹ @pezeshk313 C᭄
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت58 رفتیم کانون ،بچه هارو سوار اوتوبوس کردیم و حرکت
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت60
توان راه رفتن نداشتم ،چه نقشه ها داشتم واسه همچین روزی...
چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهره اش فیلم بگیرم
چقدر ....
تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم مزار دوست شهید رضا بود
نفهمیدم که این جان بی روحمو چه جوری به مزار کشوندم نشستم کنار قبر
یه کم آب ریختم روی سنگ قبر
و دستمامو روی آب حرکت میدادم
و اشک میریختم سلام دوست اقا رضا
رضا همیشه از کرم و لطف شما میگفت
شما برام دعا کنین من چه جوری به رضا بگم...
چند ساعتی مزار بودم
توکل کردم به خدا ،گفتم حتمن اینم یه امتحانه دیگه ،راضی ام به رضای خودش
حالم خوب نبود و برگشتم توی اتاقم
سجاده مو پهن کردمو شروع کردم به قرآن خوندن و نماز خوندن
حال خرابمو همه فهمیدن
منم اینگار لال شده بودم و زبونم حرفی برای گفتن نداشت فقط روز و شبم شده بود ،نماز خوندن و دعا کردن رضا هم با دیدن حالم چند روزی مرخصی گرفت بعد از چند روز ،تصمیم و گرفتم و رفتم سونوگرافی انجام دادم رفتم مطلب دکتر ،تا نوبتم بشه صد بار مردم و زنده شدم
فقط تسبیح دستم بود و ذکر میکنم
بعد از خوندن اسمم وارد اتاق شدم دکتر با دیدن جواب سونو نگاهی به من کرد و گفت نمیدونم چه طور شد ولی
خوشبختانه خارج رحم باردار نیست ( با شنیدن این حرف ،انگار زندگی دوباره به من بخشیدن )
خیلی خوشحال بودم
توی راه فقط خدا رو شکر میکردم که باز به این بنده حقیر لطف کرده
رفتم سمت خونه ،عزیز جون توی حیاط بود ،داشت به گل ها آب میداد - سلام عزیز جون
عزیز جون: سلام دخترم،کجا بودی ،چرا گوشیت و نبردی ،رضا همه جا رو دنبالت گشت - واااییی ببخشید ،فک کردم گوشیمو برداشتم
رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی ۲۰ تماس بی پاسخ از رضا ?
میدونستم خیلی نگرانم شده بود ،از ترس واسش زنگ نزدم
اول رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم
بعد رفتم دراز کشیدم ،اینقدر این چند روزی حالم بد بود ،خواب و خوراکم به هم ریخته بود
نزدیکای ظهر بود که صدای نرگس و رضا رو از داخل حیاط شنیدم
چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم
رضا در و باز کرد و اومد داخل اتاق با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم
سجاده هامونو پهن کرد
رضا: خانومم نمیایی بندگی کنیم
از نگاهش چشمامو باز کردم
انتظار همچین رفتار آرومی رو نداشتم ،اشکام جاری شد...
رضا اومد کنارم نشست
رضا: چت شده رها جان ،چرا چند وقته اینجوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟
به خدا دارم دق میکنم اینجوری میبینمت خانومم
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت60 توان راه رفتن نداشتم ،چه نقشه ها داشتم واسه همچی
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت61
محمد یاسین:
( خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریه هام بلند شد ، عزیز جون و نرگس،یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل )
عزیز جون: چی شده ؟ رها مادر،چرا گریه میکنی؟
( نرگسم یه گوشه ایستاده بود و گریه میکرد، رضا هم از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن،
بعد از یه عالمه گریه کردن ،آروم شدم )
بعد از کلی گریه کردن ،آروم شدم
رضا: خانمی حالا نمیخوای بگی چی شده - رضا جان من حامله ام !
رضا: یعنی یه خاطر اینکه حامله ای ناراحت بودی؟
( کل ماجرا رو براش تعریف کردم و رضا هم اشک میریخت )
رضا: چرا همون اول چیزی بهم نگفتی؟ یعنی اینقدر نامحرم بودیم ؟
- من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی
رضا: عزیزم ،نگفتن این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد
خانومم ،بچه ، امانتی هست از طرف خدا ،هر موقع صلاح بدونه این امانت و میده و هر موقع صلاح بدونه این امانت و میگیره از ما
- ببخش منو ...
رضا: به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم ،بعد هم بریم غذات و بخوری
- چشم
رضا: من عاشق این چشم گفتناتم
رفتم وضو گرفتم و چادرمو سرم کردم
ایستادیم برای خوندن نماز بندگی
رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیز جون گفت ....
نرگسم با جیغ و هورا اومد توی اتاق
نرگس: یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونه گیش به تو نره...
- نه پس به عمه خل و چلش بره خوبه؟
نرگس: الهیی قربونش برم ،ولی خیلی بدی ایکاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی
- به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو
نرگس: واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم
- ععع نرگسس.....
دختره خل باز به من میگه دیونه
جشن ولادت امام علی ،عروسی نرگس و آقا مرتضی بود با رفتن نرگس اتاق نرگس و کردیم اتاق بچه مون رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقع ها هم که میرفت دوهفته ای بر میگشت
آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچه مون دختره به اصرار مامان رفتیم براش سیسمونی خریدیم با کمک نرگس و مامان و هانا ،اتاق و آماده کرده بودیم برای گل دخترمون همه روز شماری میکردن تا بچه دنیا بیاد
بلأخره این قند نبات بابا ،فاطمه خانم دنیا اومدن
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت61 محمد یاسین: ( خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریه
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت62
با دنیا اومدن فاطمه ،و پاگذاشتن به دنیای منو رضا ،همه چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود
فاطمه همه رو عاشق خودش کرده بود
هر روز که بزرگتر میشد و قد میکشید عزیز تر و بامزه تر میشد
رضا و فاطمه اینقدر به هم وابسته بودن که هر شب رضا باید براش غصه میگفت و فاطمه توی بغلش میخوابید
روزهایی که رضا مأموریت میرفت
روزهای سختی بود برای فاطمه ،
رضا روزی چند بار باید براش زنگ میزد تا فاطمه آروم میشد
حتی شبها گوشی رو میزاشتم روی بلند گو ، رضا براش غصه میگفت و فاطمه خوابش میبرد
منم اینقدر دلتنگ رضا بودم ،هر از گاهی فاطمه رو بهونه میکردم برای شنیدن صداش
ماه رمضان از راه رسید
فاطمه دوسال و نیمش شده بود
هر سال شبهای قدر و میرفتیم مزار شهدا و در کنار شهدا قرآن به سر میگرفتیم
حال و هوای عجیبی داشت در کنار شهدا ،رازو نیاز کردن ،چه واسطه ای بهتر از شهدا
همه لباس مشکی پوشیدیم
آماده شدیم حتی برای فاطمه هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این شب
رضا: بریم ،آماده شدین؟
عزیز جون : اره مادر بریم
رضا: رها جان ،نبات بابا بیاین !
چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط
رضا : فاطمه پس کجاست؟
- نمیدونم فک کردم اومده بیرون ؟
با ترس ،منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا میزدیم
یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش کرده اومده
فاطمه: بلیم ،دیل میسه
منو رضا خندمون گرفت
رضا رفت فاطمه رو بغل کرد
رضا: نبات بابا ،دوست داری چادر؟
فاطمه با همون زبون شیرینش خندیدو گفت: آله
رضا : الهی قربون دخترم برم ، این چادر عزیز جونه ،بیا بریم برات یه چادر خوشگل تر بخرم ( فاطمه چادرشو انداخت ،میدونست رضا هر موقع قولی میده و حرفی میزنه ،انجامش میده)
فاطمه پرید تو بغل رضا: باسه
رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن فاطمه
بعد سوار ماشین شدیم و اول رفتیم یه مرکز حجاب که انواع مختلف چادر داشتن
بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند بازم براش بلند بود
که همونجا یه خیاط بود و قد چادر و براش کوتاه کرد
من و عزیز جون داخل ماشین نشسته بودیم و از دور فاطمه رو نگاه میکردیم
عزیز جونم هی زیر لب صلوات میفرستاد
فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود
رضا هم بادیدن فاطمه ذوق میکرد
اول رفتیم سرخاک بابای رضا
یه فاتحه ای خوندیم عزیز جون همونجا نشست : رضا مادر ،من همینجا میشینم شما برین
( انگار عزیز جونم حرفا داشت با معشوقش )
رضا: باشه ،بعد تمام شدن مراسم میایم دنبالتون جایی نرین!
عزیز جون: باشه،رها مادر مواظب فاطمه باشین
- چشم
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈