🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت69 دوروز مثل برق و باد گذشت موقع وداع رسید چشمانم
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت70
قرار بود به خاطر سالروز پیروزی انقلاب اسلامی
بچه های کانون شعر ایران و اجرا کنن
هر روز با فاطمه میرفتیم کانون و با بچه ها تمرین میکردیم
روز جشن رسید
یه پیراهن صورتی با یه ساپرت سفید با یه روسری گل دار واسه فاطمه پوشیدم
خودمم لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم
که دیدم فاطمه هم چادرآورده و میخواد بزار سرش نمی تونه
خندم گرفت ،هی میگفت ،اه نیسه ،اه نیسه
رفتم چادر و روسرش مرتب کردم که صدای بوق ماشین نرگس اومد
رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
سالن پر بود از جمعیت که نرگس میگفت ،خیلی هاشون خانواده شهدا هستن
چقدر چهره اشون آروم بود ، چقدر خدا صبر به اینا داده
توی دستاشون قاب عکسی بود
واااای خدای من ،چقدر هم جوون بودن
حالا میفهمم که رضا چقدر تلاش برای رفتن میکرد
وقتی که عاشق باشی، وقتی که ناموست در خطر باشه، قید همه چیزو میزنی
بعد از نیم ساعت ،مراسم شروع شد. مجری برنامه ،کمی صحبت کرد ، درباره شهدای جنگ،درباره انقلاب ،درباری شهدای مدافع حرم .. بعد از کلی صحبت رسید به نوبت ما از جام بلند شدم و به همراه بچه ها رفتیم بالای سکو
فاطمه هم همراه من اومد بالا یه صندلی کنار خودم گذاشتم و فاطمه نشست کنارم
شروع کردم که پیانو زدن بچه ها هم با همون لحن قشنگشون شروع کردن به خوندن
بعد از تمام شدن مراسم همه به خاطر بچه ها ایستادن و دست میزدن
من و فاطمه هم بلند شدیم و ایستادیم
یه دفعه فاطمه شروع کرد به فریاد زدن
بابایی بابایی بابایی
دستشو از دستم جدا کردو رفت
منم مات و مبهوت نگاهش میکردم
چند باری از پله ها خورد زمین نرگس اومدجلو تر و بلند ش کرد
ولی فاطمه از نرگس خودشو جدا کردو دوید
چشم دوخته بودم به قدم های فاطمه
فاطمه ایستاد سرمو بالاتر گرفتم باورم نمیشد
رضای من بود ، باز هم غافلگیر شدم
باز هم هاج و واج مونده بودم به دیدنش
منم از پله ها پایین رفتم .چقدر این راه طولانیی شده بود امروز
نرگس شروع کرد به گریه کردن
رفتم نزدیک رضا
اشک از چشمهای رضا سرازیر میشد
فاطمه زیر پاهاش بود و هی خودشو میکشید بالا تا رضا بغلش کنه
یه دفعه چشمم به آستین لباسش افتاد
لمسش کردم
دستی نبود ، دنیا روی سرم خراب شد و از هوش رفتم
چشممو باز کردم توی اتاقم بودم
رضا هم کنارم نشسته بود
دوباره چشمم به آستین بدون دستش افتاد
اشکام جاری شد ،یاد خوابم افتادم
ولی خدا رو شکر کردم ،که باز هم کنارمه و نفس میکشه - کجا بودی بیمعرفت ،ما که مردیم از دلتنگی
رضا: سلام خانومم ، شرمندم
خودم خواستم که چیزی بهتون نگن - داشتیم آقا رضا؟ قرار نبود هر چی اتفاق افتاده به هم بگیم ؟
رضا: نه دیگه،الان یک ،یک مساوی شدیم ،از این بعد چشم
بلند شدم و رفتم وضو گرفتم
سجاده هامونو پهن کردم
نگاهش کردم
- آقایی نمیای بندگی کنیم
رضا: چشششم (با اینکه دستهایت را ،در سرزمین عشق جا گذاشتی ،باز هم خدا رو شاکرم که کنارم هستی، باز هم عاشقانه تر ازقبل دوستت دارم مرد من)
پایان ♥️
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت70 قرار بود به خاطر سالروز پیروزی انقلاب اسلامی بچ
اینم از پایان رمان امیدوارم که راضی باشید برای سلامتی خانوادم و شادی روی پدربزرگ و مادربزرگم فاتحه بفرستید🌗🌱
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
هیچکس را برای طرز فکرش نمی شود دوست داشت ،طرزِ فکرها خیلی زود عوض می شوند..🚶♀️
#دلنویس
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
Ragheb - Hamine Eshgh 128.mp3
3.81M
اونی که مالِ قلبته دیر عاشقت میشه..(:🥲🫀
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
قشنگترین آپشن هرانسانی ذاتشه...!🤌 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا ربطی به غرور نداره...👀
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
و چقـدر غمانگیز است این کھ آدم
بخواهد تمام وقت مراقب خود باشد، تا آنچہ
را احساس میکند به زبان نیاورد🤏💕
ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄
✨خلاصه رمان✨
امیر علی پسری بسیجی با عقایدی کاملا مذهبی و دریا دختری رها و آزاد به دور از هر عقاید مذهبی که در یک دانشگاه مشغول به تحصیل می باشند عقاید مذهبی امیر علی دلیلی می شود برای دریا تا حسابی با کارهایش امیر علی قصه را اذیت کند
دریای تخس دل می بازد به پسر بسیجی قصه اما عشق این دختر به چشم پسر بسیجی قصه نمی آید...
ولی دست روزگار امیر علی را مجبور می کند طی یک عملیات کاری دریا را به مدت پنج ماه صیغه کند و.....
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
✨خلاصه رمان✨ امیر علی پسری بسیجی با عقایدی کاملا مذهبی و دریا دختری رها و آزاد به دور از هر عقاید
#پارت1
#پسربسیجی_دخترقرتی
هو الحق
شنل بافت مادر بزرگ رو دورم پیچیدم میخواستم سردی که تک تک سلولهای بدنم رو در بند گرفته از بین ببرم ولی دریغ از زرهای گرما همش سرما بود .
بازم مثل همیشه از خودم پرسیدم چرا ؟ واقعا چرا ؟ بعد از گذشت این همه سال بازهم این سرمای لعنتی باید نفسم رو بگیره ؟
با حسرت به برگهای زرد شده ی باغ عزیز خیره شدم هنوز اوایل پاییزه هنوز اونقدرها هم سرد نشده پس چرا من سردمه ؟
با انگشت قطره اشکی که از چشمم جاری شد رو گرفتم
آه دریای بیچاره تو وسط تابستون هم به اون اتفاق لعنتی فکر کنی از سرما می لرزی
از سر درماندگی با بغض دادی کشیدم :
-لعنتی لعنتی تو من رو نابود کردی دلم برای خودم تنگ شده لعنت بهت لعنت به ناجوانمردیت
با صدای دادم عزیز سرا سیمه وارد اتاق شد
دریا مادر چی شده عزیزم چرا داد میکشی؟
دلم برای پیرزن بیچاره سوخت تا کی می خواست این دیونه بازی های من رو تحمل کنه ؟
چیزی نیست عزیز فقط دلم گرفته قربونت برم
نگاه نگرانش روبهم دوخت
بازم دریا ؟ بازم به گذشته فکر کردی؟ عزیزم، عزیز، برات بمیره بیا و بگذر از این عذابی که به خودت میدی مادر بیا فراموشش کن چرا خودت رو نابود می کنی؟
نمی تونم عزيز من لعنتی هنوز دوسش دارم
جلوی پاهاش زانو زدم در حالی که هق میزدم گفتم :
الان چکار کنم عزیز ؟ الان چکار کنم؟
کنارم نشست و بغلم کرد در حالی که موهام رو نوازش می کرد گفت:
-دخترم تو باید بتونی فراموشش کنی ، تو حتی خبر نداری اون کجاست از این گذشته اون تو رو پس
6
زده میفهمی دخترم تو باید با واقعیت کنار بیای عزیزم به فکر مادرت باش اون بجز تو کسی رو نداره ، مادرت داره از غم تو داغون میشه بیا و بگذر از این بلای که افتاده به جونت
کاش می تونستم عزیز کاش می شد ، کاش می شد ، نمیدونم چرا نمیشه؟
-مادر تو نمیخوای وگرنه تا الان بعد چند سال باید فراموش می شد
چرا عزیز فکر میکنی من نمیخوام ؟ بخدا بیشتر از همه خودم میخوام این دل لعنتی رو آروم کنم پس به خودت فرصت بده چرا نمیخوای به یکی از خواستگارات این فرصت رو بدی ؟ نه عزیز نمیشه من دوس ندارم با دل کسی بازی کنم نمیخوام کسی رو برای آرامش دل خودم بازیچه کنم نمیشه
چرا بازیچه جونم تو این حق رو داری که زندگی کنی ، باید خانواده تشکیل بدی ، به خودت نگاه کردی؟ داری جونیت رو شادابیت رو از دست میدی پس کی میخوای به فکر خودت باشی ؟ تا این عشق رو فراموش نکنم نمیخوام ازدواج کنم حتی اگه تا آخر عمرم این عشق
نه عزيز من فراموش نشه
-ولی دختر..
بین حرفش پریدم
ببین عزیز من اگه الان اینجام به این خاطره که از اصرارهای مامان دور باشم اگه شما هم میخواید
مثل مامانم اصرار کنید من از اینجا هم میرم
این چه حرفیه دخترم ؟ منو مادرت فقط نگران تو هستیم