eitaa logo
پزشکی و اطلاعات دارویی و عمومی
177 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
14 فایل
📞 09190139934 ☎️ 09379094658
مشاهده در ایتا
دانلود
.. روز معلم بر تمامی اساتید محترم مبارک باد 🌹🌹 در مقام استاد حقوق خاطرهٔ دکتر مصطفی مصباح زاده ، هنگامی که با مدرک دکترای حقوق و درجه ستوان سومی در ارتش خدمت میکرد . خبردار ایستاده بودم .   سرلشگر شقاقی گفت تو حقوق خواندی ؟ گفتم بله . گفت دکتر در حقوق هستی ؟ گفتم بله . گفت اعلیحضرت دستور دادند یک کلاس عالی قضائی  در دانشکده افسری جهت افسران ارشد و امرای ارتش گذاشته شود و ما فکر کردیم تو بروی در این کلاس درس بدهی . گفتم هر طور امر بفرمائید تیمسار . یک هفته‌ای گذشت و دو مرتبه مرا خواست . گفت انتخاب شما مشکلی برای ما ایجاد کرده و آن مشکل اینست که شما ستوان سوم هستی و باید بروی برای افسران ارشد از سرهنگ تا سرتیپ و سرلشگر درس بدهی ، سابقه ندارد یک ستوان سومی برود برای سرلشگری درس بدهد ، در نتیجه معلوم نیست در زمان ورود به کلاس  شما باید به این افسران ارشد سلام بدهید یا آنها باید به شما سلام بدهند . گفتم هر طور که امر بفرمائید تیمسار . دانشکده افسری نتوانست تصمیم بگیرد ، پرونده را فرستادند به وزارت جنگ . یک روز ، سرلشگر نخجوان که وزیر جنگ بود مرا خواست و تا وارد اطاق شدم گفت تو با این هیکلت میخواهی بروی به افسران ارشد درس بدهی ؟ گفتم هر طور بفرمائید تیمسار . گفت خوب سلام بهشان بده . گفتم هیچ اشکالی ندارد . هر طور که امر بفرمائید تیمسار . گفت نه ، باید این پرونده را بفرستم به ستاد ارتش . از وزارت جنگ فرستادند به ستاد ارتش . سرلشکر ضرغامی رئیس ستاد ارتش بود . مرا احضار کرد . مردی بود خیلی متدین . که به همین دلیل ریش داشت و خیلی منظم ،. رفتم خدمت ایشان و به حالت خبردار ایستادم . نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت شما برای دانشکده افسری ، برای وزارت جنگ و برای ستاد ارتش ، زحمت ایجاد کردید . کس دیگری غیر از تو نبود که انتخاب کنند که حالا همه گیر کنیم و ندانیم که چه بکنیم ؟ او هم گفت خوب برو سر کلاس و سلام بده به افسران ارشد . گفتم امر امر تیمسار است اطاعت . بعد یک مرتبه دیدم پشت میزی که نشسته بود سرش را انداخت پائین ، یک دو دقیقه‌ای هیچی نگفت . بعد گفت « نه ، ما این را گزارش و شرف عرضی تهیه میکنیم ، هر طور که اعلیحضرت امر فرمودند آن طور عمل میکنیم ، چون سابقه ندارد یک همچین چیزی » . من را مرخص کرد . رفتیم و یک هفته ، ده روز بعدش مرا خواست . این دفعه که رفتم توی اطاقش دیدم وضع عوض شده است . از پشت میز بلند شد و آمد با من دست داد . خیلی به من احترام کرد و گفت امر اعلیحضرت را به شما ابلاغ میکنم . بعد از پشت میزش بیرون آمد به حال خبردار ، من هم همین طور به حال خبردار ایستادم . گزارش را از اول که دانشکده افسری گزارش کرده بود تا پایانی که به عرض رسیده بود یکی بعد از دیگری همه اینها را خواند ، بعد به آنجا رسید که حالا اعلیحضرت رضا شاه چه دستور دادند . رضا شاه دستور داده بود و جمله‌ای که رضا شاه گفته بود اینطور بود مقام استاد و معلم خیلی بالاتر از مقام تمامی افراد جامعه است بروید « به این ستوان ۳ احترام استادی شود » . بنابراین باید افسران ارشد در کلاس به من سلام میدادند و پایه این کار از اینجا در ارتش ایران گذاشته شد ، یعنی قبل از من هیچ سابقه‌ای نبود که اگر یک کسی با یک درجه پائینتری میخواست درس بدهد چه باید میکردند . من اولین افسری بودم که درباره من تصمیم گرفته شد و تا انقلاب هم دیگر این رویه ادامه داشت . من وقتی میرفتم سر کلاس ، یک سرتیپ دادوری بود که رئیس امور مالی ارتش بود ، او ارشد کلاس بود ، من وقتی که وارد کلاس میشدم میگفت برپا ، خبردار ! تمام افسران ارشد همه به حال خبردار می‌ایستادند . منِ ستوان ۳ میرفتم پشت میزم ، شمشیرم را باز میکردم میگذاشتم روی میز . بعد هم با خونسردی تمام میگفتم آزاد . بعد هم آنها مینشستند و درس را گوش میکردند‌ . بعد که میخواستم از کلاس بیرون بیایم باز همین برنامه اجرا میشد . او بلند میشد برپا خبردار میگفت و من یک آزاد میگفتم و از کلاس می‌آمدم بیرون . حتی وقتی که از کلاس می‌آمدم بیرون بعضی از این افسران اشکال و سوالی داشتند . می‌آمدند در محوطه دانشکده، وقتی که از من سوال میکردند دستشان را بالا میبردند جهت احترام نظامی ، آنوقت سایر دانشجوهای دانشکده افسری که ناظر من و در حال درس ‌خواندن در دانشکده بودند فکر میکردند من از خانواده سلطنتی هستم ، که این امرای ارتش به من سلام میدهند ! ولی خوب ، من رعایت ادب را میکردم و تا آنها دستشان را جهت احترام به مقام والای استاد و معلم بالا میبردند ، من ضمن احترام  دستشان را  پائین می آوردم و همین طوری باهم صحبت و رفع اشکال میگردید . " نقل از مصاحبه دکتر غلامرضا افخمی با دکتر مصباح زاده ، تاریخ شفاهی بنیاد مطالعات ایران . .
.. ⛔ بند نافِ بریده‌ شده را به هر جایی گره نزن 🔸 بند ناف را بریدند و گریستیم از ترس جدایی ، اما رازش را نفهمیدیم . 🔸 به مادر دل بستیم و روز اول مدرسه گریستیم از ترس جدایی ، اما رازش را نفهمیدیم . 🔸 به پدر دل بستیم و وقتی به آسمان رفت ، گریستیم از ترس جدایی ، اما رازش را نفهمیدیم . 🔸 به کیف صورتی گلدار ، به دوچرخه آبی شبرنگ و ... ! بارها دل بستیم و از دست دادیم و شکستیم و باز نفهمیدیم . 🔸 چقدر این درس تنهایی تکرار شد و ما رفوزه شدیم . 🔸 این بند ناف را روز اول بریده بودند ولی ما هر روز به پای کسی یا چیزی گره زدیم تا زنده بمانیم و نفهمیدیم . 🔸 افسوس نفهمیدیم که قرار است روی پای خود بایستیم ، نفس از کسی قرض نگیریم و قرار از کسی طلب نکنیم . 🔸 عشق بورزیم اما در بند عشق کسی نباشیم . دوست بداریم اما منتظر دوست داشته‌ شدن نباشیم . 🔸 به خودمان نور بنوشانیم و شور هدیه کنیم . در بند نباشیم ، رها باشیم ، و آواز عشق سر دهیم . عزت انسان‌ بودنمان را به پای کرشمه هیچکسی قربانی نکنیم . . ‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎