#انگیزشی
خودت را بهبود ببخش؛
وضعیت طبیعی غمگین بودن نیست شاد بودن است.
وضعیت طبیعی فقیر بودن نیست ثروتمند بودن است.
وضعیت طبیعی نرسیدن به آرزوها نیست برآورده شدن و رسیدن به آرزوهاست.
وضعیت طبیعی تنها بودن نیست عاشقانه زیستن کنار کسی است که به تو احساس خوبی می بخشد.
اگر در وضعیت طبیعی زندگیت به سر نمیبری یعنی چیزی در درونت مانع رسیدن تو به تمام این خواسته ها میشود و آن افکار و باورهای توست، آنها را تغییر بده تا شرایط آرام آرام تغییر کند چراکه نمیتوانی مانند هر روز فکر کنی، مانند هر روز احساس کنی، مانند هر روز رفتار کنی و انتظار نتایج متفاوتی را داشته باشی، از همین لحظه خوشبخت زیستن را آغاز کن و باور کن میشود...
شاد و سرشار از حسهای عالی باشید🌹
#صبح_زیبا | عضو شوید 👇
@SobheZiba
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا مرگِ منو بده یا مرگِ اون مأمور رو
که نذری مو از دستم گرفت 😭😭😭
#محرم
#ابالفضل
#قمربنی_هاشم
#حضرت_ابالفضل
#حکایات_فرزانگان |عضوشوید👇
@PHarzanegan
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آموزش لهجه عراقی
❇️ #قسمت_دوم
#همراه_ما_باشید
#عربی_در_سفر
#آموزش_لهجه_عراقی
#اربعین #زبان_عربی
#حبیب_زایرامامین
برای مشاهده لیست عناوین آموزش لهجه عراقی اینجا را کلیک کنید.
#حکایات_فرزانگان |عضوشوید👇
@PHarzanegan
11.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آموزش لهجه عراقی
❇️ #قسمت_سوم
#همراه_ما_باشید
#عربی_در_سفر
#آموزش_لهجه_عراقی
#اربعین #زبان_عربی
#حبیب_زایرامامین
برای مشاهده لیست عناوین آموزش لهجه عراقی اینجا را کلیک کنید.
#حکایات_فرزانگان |عضوشوید👇
@PHarzanegan
﷽
#حکایت👌👇👇
مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو ور طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم
#برای_دیگران_ارسال_کنید
🌺 نشر پیام صدقه جاریه است 🌺
#توکل
#حکایات_فرزانگان |عضوشوید👇
@PHarzanegan
076.mp3
1.28M
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»
📖 تلاوت نور
هر روز تلاوت ترتیل صفحه ای از قرآن کریم.
امروز: صفحه ۷۶
🎙استاد شهریار پرهیزکار
#ترتیل_صفحه_هفتاد_شش
━━━━━━━━━━━━━━━━━━
برای تلاوت صفحات قبل قرآن کریم اینجا را کلیک کنید.
نذر سلامتی#امام_زمان صلوات
━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━
برای نوشتن دیدگاه تان اینجا را کلیک کنید.📝
حکایات فــــــــــــــــرزانگان 👇
⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ⃟ @PHarzanegan━🚥
"﷽"
▪️#رؤیای_بانو
◾️#اربعین
▪️#یا_حسین
راه زیادی تا کربلا نمانده بود. سه روز بود که زیباترین روزگارم را در راه نجف به کربلا گذرانده بودم. همسرم همراهم بود و کودک خردسالم. کودکی که با عشق، تمام مسیر را پابهپای ما آمده و دم نزده بود. فقط هر چند ساعت یک بار میپرسید: «مامان کی میرسیم حرم امام حسین؟ کی میرسیم کربلا؟» پدرش کفشهایش را درآورد تا ماندهی راه را با پای برهنه طی کند. من هم از همسرم تبعیت کردم و کفشهایم را به دست گرفتم و راه افتادم. طفل کوچکم که دید پدر و مادرش با پای برهنه راه میروند کفشهایش را کنار جاده انداخت و راه را ادامه داد. هر چه اصرار کردیم که لازم نیست که او با پای برهنه راه برود قبول نکرد و گفت که میخواهد مثل بیشتر مردم راه برود. تنها چند قدم جلوتر نسیمی ملایم بوتهی خاری را از بیابان جدا کرد و داخل جاده کشاند. دخترک غافل از بوتهی خاری که به طرفش غلطیده بود پاهای کوچک و ظریفش را روی آن گذاشت. با نالهای میخواست فرار کند که با کف دست افتاد و تمام بدنش پر شد از خارهای بیابان. پدرش دوید و او را در آغوش کشید. ناگهان خانمی عرب زبان کودک را از آغوش پدرش ربود و در حالی که پیوسته ناله میزد میگفت: «انتِ سیده؟ انتِ رقیه؟» متحیر مانده بودم از این که این زن عرب نام دختر من را از کجا میداند. او از کجا میداند که دخترم سید است. به خودم آمدم. دخترم را روی یک صندکی نشانده بود و با اشک پاهایش را به چشمهایش میکشید و میبوسید و میگفت: «روحی فداک رقیه، ابی فداک رقیه، امی فداک رقیه.» دویدم و کنارش نشستم. رقیه با تعجب به رفتار آن بانو نگاه میکرد و میگریست. زبانش را نمیفهمیدم، سرش را در آغوش گرفتم و گریستم، همسرم هم گریست. تنها نامی از رقیه بس بود تا دلها را بشکند. جوانی عرب که فارسی را خوب میفهمید به یاری ما آمد. زن عرب در حالی که زارزار میگریست گفت: «دیشب تا نماز صبح بیدار بودم و از این که توشهای ندارم تا به پای زوار حسین بریزم گریستم و شکایت کردم. آن قدر اشک ریختم تا خوابم برد. دیدم که عصر عاشوراست. حسین قطعه قطعه در میان قتلگاه افتاده بود و حرامیان به جان خیمهها افتاده بودند. سرورویم را لطمه میزدم و اشکریزان به سمت رفتم. آقایم حسین آنجا بود، به من لبخند زد و فرمود که هر کس که عاشق زائر من باشد عاشق من است. نلیدم که آقا من که برای زائرانت کاری نکردهام، خیلی شرمندهام. آقا با دست پشت خیمهها را نشانم داد. نگاه کردم و در میان غبار و دود عصر غمآلود کربلا جادهی نجف را دیدم.» جملهی آخر بانوی عراقی که از دهانش بیرون آمد گویی جان جوان مترجم هم از بدنش خارج شد. با دست بر صورت خود کوبید، به خاک افتاد و نالهاش به آسمان رسید. «پشت خیمهها، دخترم رقیه، برو پای پر از خارش را تیمار کن.»
به قلــ📝ــم #سید_علیرضا_میری
#حکایات_فرزانگان |عضوشوید👇
@PHarzanegan