eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
195 دنبال‌کننده
272 عکس
36 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان احترام «می‌خوای منو بندازی تو آب؟» دلم هری ریخت پایین. به زور لبخند زدم:«نه مامان جان». مامان برعکس نشسته بود روی مبل و داشت از پشت شیشه به دریا نگاه می‌کرد. چمدان‌ها را گذاشتم روی زمین. رفتم جلو. خم شدم و هیکل درشتش را چرخاندم طرف خودم. پاهایش را از زیرش کشیدم بیرون و آویزان کردم:«باز که با کفش اومدی تو» خیره شدم به صورتش. عکسم افتاد توی مردمک‌های عسلی. دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌‌اش می‌چکید. لب‌های قیطانی‌اش تکان خورد:«بریم خونه» التماس، به چشم‌های مغرورش نمی‌آمد. روسری‌اش را درآوردم. با گوشه‌اش عرق‌ها را پاک کردم.رفتم طرف پنجره. بوی زهم مشامم را پر کرد. دریا ناآرام بود و موج‌ها وحشیانه به سر و صورت ساحل چنگ می‌زدند. پنجره را بستم و پرده‌ را کشیدم. توی این دو سه سال، اولین بار بود می‌آوردیمش سفر. گفتم شاید حال و هوایش عوض شود، داروها هم اثر کند. رحیم در را با پا هل داد و آمد تو. سیخ‌ها و سبد خوراکی را داد دستم و افتاد روی کاناپه:«خیر سرمون کنار دریا ویلا گرفتیم.چقدر تاریک کردی!» آهسته گفتم:«مامان اذیت می‌شه» پوفی کرد و همان‌جا دراز کشید.صدای قیژ قیژ مبل درآمد.خندیدم:«از زیر در نری!» محل نگذاشت. وسیله‌ها را جا به جا می‌کردم اما حواسم پیش مامان بود. دست چپش را گرفت جلوی صورت. النگوهایش تکان خوردند و صدایشان درآمد. انگشت‌ها را از هم باز کرد و با انگشت سبابه‌ی دست راست یکی یکی شمرد:«مصطفی،فاطی،فرزانه،...» خیره شد به من. یعنی بقیه را تو بگو. لبخند زدم:«حمید». یک انگشت اضافه آورد، مثل همیشه! نگاهش هنوز به من بود.قلبم تند می‌زد.گفتم:«تموم شد مامان» چشمش پر شد. کار هر روزش بود.سرشماری‌مان می‌کرد.پنج تا انگشت می‌شمرد، اما اسم سعید را هیچ‌وقت یادش نمی‌آمد. سعید خیلی کوچک بود که توی حوض مزرعه‌ی بابابزرگ غرق شد. داشتیم دور حوض دنبال هم می‌دویدیم. دمپایی ابری پوشیده بودم. تا آمدم سعید را بگیرم لیز خوردم و پاهام محکم خورد به کمرش.صدای افتادنش شبیه بمب توی گوشم پیچید.زبانم بند آمد و خودم را ‌‌خیس کردم. جنازه‌اش را که کشیدند بیرون مامان چنگ به صورت زد و غش کرد.زیر چشم و دور لب‌هایش تا چندوقت زخم بود. «مامان گشنه‌ت نیست؟» جواب نداد.دست‌هایش را آورد پایین. خیره شد به دیوار روبرو و نامفهوم چیزی را زمزمه کرد. ** یک تکه جوجه‌کباب گذاشتم توی دهان مامان. رحیم نان سنگک را کشید کف بشقاب و نگاهش کرد:«بخور احترام خانوم...بخور که خونه پسرات جوجه موجه گیر نمیاد». لب گزیدم و با چشم و ابرو اشاره کردم مراقب رفتارش باشد. مامان سرش پایین بود. داشت نان‌ها را ریز می‌کرد. لقمه‌ را که قورت داد همان‌جا کنار سفره دراز کشید. دست انداختم زیر سر و از زمین بلندش کردم:«پاشو مامان.پاشو اول بریم دستشویی» به زور بلند شد. دستش را گرفتم توی دستم و آن یکی را انداختم دور کمرش:«اومدیم مسافرت،با مامان خوشگلم.فردا می‌ریم جنگل..دریا..» صدایش لرزید:«می‌خوای منو بندازی تو آب؟» جلوی در دستشویی پیرهنش را دادم بالا:«نه قربونت برم».نشاندمش روی فرنگی و پشتم را کردم بهش. کارش تمام شد. دکمه سیفون را فشار دادم و آمدیم بیرون. از توی کمد دیواری ته هال سه تا تشک آوردم و پهن کردم کنار هم. مامان خوابید روی یکی از تشک‌ها. رحیم سفره‌ی تا شده را پرت کرد روی میز:«خبر مرگمون اومدیم سفر» پتوی ملافه‌دار را کشیدم روی مامان و آهسته گفتم:«ماه عسل نیومدیم که» بااحتیاط کفش‌ها را‌ از پایش آوردم:«نمی‌شه تنهاش بذارم». دستش را توی هوا چرخاند:«برو بابا» رختخوابش را زد زیر بغل. لامپ‌ها را خاموش کرد و رفت توی اتاق. هر دفعه که نوبت نگهداری مامان به من می‌رسید همین آش بود و همین کاسه. تنم خیس عرق بود. خوابم نمی‌برد. طول پنج متری هال را صد بار رفتم و آمدم. صدای خر و پف مامان و رحیم خانه را برداشته بود. هوا دم داشت. جرات نمی‌کردم پنجره‌ها را باز بگذارم. پرده‌ را زدم کنار. نور ماه افتاد روی سر و صورت مامان. تارهای نقره‌ای‌اش می‌درخشید.چروک‌های روی پیشانی و دور چشمهاش عمیق تر شده بود. بغض کردم. دلم برای بغل کردنش پر کشید. دوست داشتم مثل شب‌های بعد مردن سعید، کنارش بخوابم و سرم را فرو کنم توی سینه‌اش. مامان دست بکشد روی موهام. بعد هم جوری که نفهمم، خودش را نفرین کند که چرا زودتر به داد سعید نرسیده. هی اشک بریزد و من وسط ناله های سوزناک خوابم ببرد. خم شدم و پیشانی‌اش را بوسیدم. پاورچین رفتم توی اتاق رحیم. ایستادم بالا سرش:«رحیم» خُر خُرش قطع شد و همان‌طور که پشتش به من بود هومی گفت. سرم را بردم نزدیک:« در حیاط‌و قفل کردی؟» تکان خورد و باز صدایی درآورد که یعنی آره. برگشت طرفم. دستم را کشید زیر پتو و با صدای خش دار گفت:«چه عجب!»
** از گرما بیدار شدم. آفتاب از پنجره تا ته اتاق پهن شده بود. مگس ها دور و برمان پرسه می‌زدند. رحیم دمر شد و بالش را گذاشت روی سرش. از جا پریدم. مامان! دویدم طرف هال. رختخواب مامان خالی بود. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم. داد کشیدم:«رحیم پاشو بدبخت شدیم». در هال نیمه‌باز بود. منتظرش نماندم. تونیکم را سریع پوشیدم. شال را الکی انداختم روی سر و پا برهنه دویدم بیرون. نه توی حیاط بود نه بیرون ویلا. زانو‌هایم می‌لرزید.احساس می‌کردم به اندازه یک عمر دویده‌ام. دهان خشکم مزه‌ی زهرمار می‌داد. کف پاهایم روی ماسه‌های داغ می‌سوخت. مثل دیوانه‌ها دور خودم می‌چرخیدم. رحیم دست گذاشته بود روی سر و آن طرف ویلا پرسه می‌زد. ضجه زدم و مامان را صداکردم. دیگر جانی برایم نمانده بود.چشمم سیاهی رفت و دنیا دور سرم چرخید. تلو تلو خوردم. رو به دریا افتادم روی ماسه‌ها. صدای رحیم را شنیدم که فرزانه فرزانه می‌کرد و نزدیک می‌آمد. به زور پلک‌هام را باز کردم. نگاهم از روی ماسه‌ها تا دریا راه گرفت. کفش سیاه مامان لب خیس ساحل افتاده بود! 🖌مهدیه صالحی ⭕️لطفا کپی نکنید! @pichakeghalam
هدایت شده از پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
سلام اینجا کانال نوشته‌های منه pichakeghalam@ خوشحال می‌شم کنارم باشید و هراز گاهی دل بدید به واژه‌هایی که پیچ خوردن تو دل روزگارم... ارادتمندتون مهدیه @pichakeghalam می‌تونید این دعوتنامه رو برای دوست‌داران قلم ارسال کنید
هدایت شده از مجله قلمــداران
برای سلامتی آقای رئیسی و همراهانشون کنید...
بسمه تعالی سلام عزیزان بناداریم به نیت سلامتی رییس جمهور وتیم همراهشون گوسفند قربانی کنیم خواهشمندم دراین امرخیر هرچه سریعتر مارا یاری بفرمایید نیازی به اعلام نیست 5047061038993339 نرگس آقایی بانک شهر 🌹یاعلی بن موسی الرضا🌹
هدایت شده از قلم برمی‌دارم🖋️
خداوندا این اولاد زهرا زمانی که آزادانه قرآن می‌سوزاندند.قرآنت را در برابر چشم عالمیان بالا گرفت و بر سر نهاد. به حق قرآن سلامت بدارش.
سید من نمی‌دونم چه سر و سرّی با امام رضا داری؛ تو رو به حرمت همه‌ی اون خدمت‌هایی که تو آستانشون کردی، تو رو به امشب، تو‌ رو به امام رضااااااا، بلند شو... این سرزمین حالا حالاها به قدم‌هات، به نفس‌هات، به بودنت، محتاجه... @pichakeghalam
هدایت شده از شکوهی
اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ آقای رئیسی توی پایین و بالا رفتن دلار توی افزایش قیمت مسکن گرانی شب عید یا بزرگ شدن حباب سکه نباید دنبال محبوبیت تو می گشتیم حالا که یک ایران دست به دعا شده و دل توی دلمان نیست که تو سالم باشی می‌فهمیم که چقدر تمام آن تلاش های شبانه روزی جایت را توی قلبمان محکم کرده آقا ابراهیمِ ایران یک بار دیگر به خاطر مردم بلند شو
هم‌اکنون به نیت سلامتی رئیس جمهور کشورمان، و گروه همراهشان، دعای هفتم صحیفه سجادیه را با هم قرائت می‌کنیم. @bonyad_shahidpalizvani
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ و خدا قصه را این‌گونه تمام کرد: خادم‌الرضا سیدابراهیم رییسی، در روز میلاد امام رضا، به آغوش یار پیوست🖤🖤🖤