حضرت آقا امروز: حکم بازداشت نتانیاهو کافی نیست؛
باید حکم اعدام اورا صادر کنند.
💫از کلمههای مرد،
مروارید میریخت...
@pichakeghalam
حضرت آقا امروز: بسیجیِ ایرانی یقین دارد که سرانجام در یک روز رژیم صهیونیستی را قطعا از بین خواهد برد.
💫از کلمههای مرد
مروارید میریخت...
@pichakeghalam
دعای رهبر انقلاب در پایان سخنرانی امروز:
پروردگارا!
این سرانجام مطلوب همه بندگان صالح خود را، به حق محمدوآلمحمد(ص) هرچه زودتر برسان...
💫از کلمههای مرد
مروارید میریخت...
@pichakeghalam
من عاقبت بخیرم
حتی اگر تنها وجه اشتراکم با تو،
عشق به آفرینشِ کلمه باشد!
انتخابِ لفظِ سرانجامِ مطلوب در شأنِ امامِ غایبِ منتظَر،
فقط به قوارهی قلم و دهان شما میآمد عزیزِدل💚
منآدمِتلنگرهاونشانههایگاهوبیگاهم
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
این داستان ادامه داره... بعد از یک دهه رکود، من دوباره سال ۹۴ متولد شدم! پاییز ۹۴🧡 شاید یک روز نوشتم
سلام همداستانهای من!
صبحتون بخیر
امروز از وقتی بیدار شدم ولوِلهی نوشتن بخش دوم این روایت افتاده تو دلم.
به امید خدا و لطف شماها به زودی میشینم پاش🙂
یاعلی🌿
@pichakeghalam
راستی من بهتون کلی تشکر بدهکارم
بخاطر لطفی که همیشه بهم دارید
و بازخوردهای مثبتی که میدین😍
واسه کسی که داره اعماق وجودش رو در قالب کلمهها با بقیه به اشتراک میذاره،
هیچ چیز ارزشمندتر از این نیست که بدونه کلامش به جان مخاطب نشسته🥰
ارادتمندتون *مهدیه
@pichakeghalam
آبان بود. آبانِ سال هزار و سیصد و نود و چهار.
چند روزی به تولد دو سالگی زینب مونده بود. دم غروب وایساده بودم کنار پنجره و داشتم برنامه میریختم برای مهمونی که بارون شروع کرد به باریدن.
نیاز به گفتن نبود، تا با همسرجان چشم تو چشم شدیم گفت بپوش بریم بیرون.
سوار ماشین که شدیم بارون شدیدتر شد. انگار همهی شهر ریخته بودن تو خیابون. اولین بارون پاییزی همه رو کشونده بود بیرون. همسر پیچ صدای رادیو رو زیاد کرد. زینب روی صندلی عقب، ساکت زل زده بود به شیشهی بارون خورده.
هرچی پیش میرفتیم زمین لیزتر میشد و هوا سردتر. ماشینها مثل اسب شیهه میکشیدن. شیشهها بخار کرده بود و تقریبا دیدن منظرهی پرترافیک بیرون برامون غیر ممکن شده بود.
داشتم دربارهی تولد زینب با همسرجان حرف میزدم که یکهو انگار زمان برام متوقف شد!
بجز صداهای نامفهوم چیزی نمیشنیدم. چشمهام باز بود ولی چیزی نمیدیدم. حس میکردم زیر دریام و از بیرون چند نفر دارن صدام میکنن. صدای همسر و پدرم توی هم میپیچید و بعد دوباره سکوت و بعد همهمههای نامفهوم هزار نفر انگار!
و نمیدونم چقدر گذشت که حس کردم خونهی پدرم هستم و مامان داره باهام حرف میزنه. منم بی توجه، مثل ربات فقط تکرار میکردم:«زینب کجاست؟»
میگفتن همینجا کنارته.
ولی من نمیدیدم.
ده بار
صدبار
نمیدونم چندبار پرسیدم.
و باز نمیدونم چقدر گذشت که حس کردم روی تختم. یه مایع لزج روی شکمم ریخته شده و یه گوی سرد، داره روی پوستم میچرخه. بعد با چشم بسته تونل تاریک سیتیاسکن رو تجربه کردم.
و صدای دکتر که گفت:« مشکلی نداره. بخاطر ضربهای که به سرش خورده دچار شوک و فراموشی موقت شده»
گذر زمان رو حس نمیکردم. گاهی خیال میکردم همهی اتفاقها داره تو یه لحظه اتفاق میفته،
و گاهی احساس میکردم، صدساله که خوابیدم و تازه بیدار شدم!
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
آبان بود. آبانِ سال هزار و سیصد و نود و چهار. چند روزی به تولد دو سالگی زینب مونده بود. دم غروب وای
تصادف، از من آدم دیگهای ساخته بود.
بعد از چند روز آثار جسمی تقریبا محو شده بود ولی از درون تغییر کرده بودم. احساس میکردم تازه متولد شدم و آرامش و طمأنینهی عجیبی داشتم.
این برای خودم خوشایند بود. ولی اطرافیان نمیتونستن این همه سکوت و سکون من رو بپذیرن!
گاهی از یادآوری اون ساعتها به خلسهی غریبی فرو میرفتم و از اینکه صحنهی تصادف رو به یاد نمیآوردم پریشون میشدم.
روزی چندبار میرفتم جلوی آینه و مدت طولانی به رد کبودی زیر چشمم خیره میشدم. دوستش داشتم! انگار نشونهی یه تحول رو داشتم با خودم حمل میکردم.
تا اینکه چند هفته بعد همسرم بعد از تلاشهایی که برای تغییر حالم کرده بود و تأثیری ندیده بود🙄 برام یه گوشی هوشمند خرید!
تا قبل از اون یه گوشی نسبتا معمولی داشتم که قابلیت نصب خیلی از اپلیکیشنها و برنامهها رو نداشت.
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
تصادف، از من آدم دیگهای ساخته بود. بعد از چند روز آثار جسمی تقریبا محو شده بود ولی از درون تغییر ک
پاییز به آذر رسیده بود.
گذر زمان من رو برگردوند به روزگار عادی.
روی گوشیم تلگرام نصب کرده بودم و اولین کانالی که بهم معرفی شد وعضو شدم کانال عفاف و حجاب بود.
یادمه بعد از مدتی توی کانال اطلاع دادن که قراره روزی دو پارت داستان بارگزاری بشه.
من خیلی وقت بود از داستان فاصله گرفته بودم. تنها رمانهایی که توی ذهنم بود بامداد خمار بود و دالان بهشت!
اما وقتی اولین قسمت رهایی از شب رفت توی کانال، دوباره پرواز کردم به آغوش کلمات. با هربار خوندنش چیزی درون میجوشید که قابل وصف نبود.
من برگشته بودم به دنیایی که سالها ازش فاصله گرفته بودم! و مطمئن بودم هیچ داستان و رمان دیگهای نمیتونست این حالت رو در من بهوجود بیاره.
هر صبح و عصر غرق میشدم توی جملههاش و
مطمئن بودم من به اون لحظهها و اون لذت و شورِ وصف نشدنی تعلق دارم!
و این معجزهی کلمههای ف.مقیمی بود!
@pichakeghalam
رهایی ازشب، به من هم حس رهایی میداد و داشت از دنیای خشک و بیکلمه و بیقلم نجاتم میداد.
ارتباط گرفتن با نویسنده کار دشواری نبود. به محض ارسال اولین پیام، خلوص و باور و صداقت بود که از پشت صفحهی گوشی منعکس شد.
شروع رابطهی ما، مصادف شد با تولد بخشی از من که سالها مرده بود!
بعد از رهایی، نوبت بهجانِاو بود که توی کانال رسمی ف.مقیمی منتشر میشد و جهانِ جدیدی رو برام ترسیم میکرد،
و بعد از اون رسیدیم به.... برگزیده!!
من اینجا میگم برگزیده
ولی شما بخونید یک جهان رؤیای آغشته به واقعیت که درست پهن شده بود وسط زندگی تکتک ما مخاطبها و داشت از ما، آدمهای جدید میساخت!
(این قضیه انقدر وسیع و پررنگ بود که هدیه تولد یکی از اون سالهام شد یه کیک با تمِ برگزیدهی ف.مقیمی)😄
@pichakeghalam