❄️ دریکی ازشبهای سردزمستانی که هواسوز عجیبی داشت 🥶
طبق روال هرشب بعدازجلسه تفسیرقرآن📖 درمرکزاسلامی داشتم درهای خروجی رامیبستم تابه رختخواب بروم که صدای ضعیف زنی راکه نفس نفس زنان😮💨 به سمت مرکزمیدویدشنیدم👂وقتی به نزدیکی مرکزرسیدازهوش رفت.به هرزحمتی که بوداورابه داخل بردم ودرمحل گرمی قرارش دادم رفتم تابرایش شیرگرم کنم🥛وقتی به اتاق برگشتم نیمه هوشیارچشمش را بازکردوبه محض اینکه مرادیدترسیدوخودش راجمع کرد.من برای اینکه اواحساس امنیت کندلیوان شیرراجلوی دراتاق گذاشتم وبه اواطمینان دادم که ازسمت من خطری اوراتهدیدنمی کندومیتواندباخیال راحت شب رادراینجا صبح کند.خودم به دفترکارم رفتم وروی صندلی پشت میزم خوابیدم.صبح که برای نمازبیدارشدم رفتم تابه اوسربزنم دیدم قرآن راکه درکتابخانه مرکز بودبازکرده ومثل ابربهاری می گریدپرسیدم خواهرم چیزی شده؟😳 همانطورکه اشک هایش راپاک می کردبابغضی درگلوگفت دیشب برای اولین باردرعمر۲۲ ساله ام درجایی بودم که جسمم موردتوجه قرارنگرفت تابه من آسیب بزند.ازکودکی هرگاه کنارمردی قرارگرفتم جنسیتم بیشترازشخصیتم برایش مهم بودهرچندکه آن مردپدرم یابرادرم باشدیاصاحب خانه ای باشدکه درازای اجاره عقب افتاده ام درخواست های عجیبی ازمن داشته باشدیاهمکاروکارفرمایی که شرط داشتن شغلم راجنسیتم می داندیا ...😭امااینجاانگارفرق داردچون یک مرکز اسلامی است نمیدانم نگاه دین شمابه زن چیست اماهمین قدرمی دانم که رفتار شما خیلی زیبابود درحالیکه آنچه راکه تاامروز ازدین شما به نسل من گفته شده بسیاروحشتناک وغیرانسانی بوده ای کاش ازاین دین بیشتر بدانم...😔
بسمربرئوف 🌱
#روایت_بوم
📌روایت اول: زن با شرف و با استعداد
📌سوژه: ام البنات ایرانی
یک دهه و نصفی از عمرم گذشته بود، ازدواج کردم و مثل اکثر انسان ها با سختی های دوران عقد و زندگی مشترک که ۳ سال و اندی میگذشت با صبری هنرمندانه کنار آمدم.
پس از مدتی کوتاه اولین فرزندم که دختر بود دنیا آمد و ۲ سال بعد از آن دومین دخترم به دنیا آمد و من و همسرم بسیار خدا را شاکر بودیم که دو گل از گل های بهشت نصیبمان شده و برکت و خیرکثیر بی نظیری مهمان زندگیمان شده.
زندگیمان توام با حلاوت شیرینی و شادی و چاشنی مشکلات و سختی ها و اندکی کم و کاستی ها اما شاد و ساده سپری می شد.
با خود میگفتم در این زندگی کوتاه دنیا فعالیتی داشته باشم تا ذره ای حتی برای جامعه و حتی خانواده خود مفید واقع شوم. این افکار باعث شد که تصمیم بگیرم تحصیلاتم را ادامه دهم که با حمایت همسرم مواجه شدم که انگیزه ام در این راه دوچندان شد.
هرچند این مسیر مخالفت ها، طعنه و کنایه اطرافیان را به همراه داشت اما هرگز شکست نخوردم و در خوشبختانه ترین حالت ممکن با وجود فرزندانم کارشناسی را گرفتم.
از جمله فعالیت هایی که خیلی برایم خوشحالی به ارمغان آورد، تاسیس مهد کودکی با ظرفیت شصت نفره بود و به نیت کار آفرینی، شش نفر را به عنوان مربی به کار دعوت کردم در همین حین مشغولیت های کاری و زندگی پسرم به دنیا آمد. چندی بعد وارد بسیج شدم و به لطف خدا بعد از چند سال فرمانده بسیج خواهران شدم و اندکی بعد وارد اطلاعات بسیج و فعالیتهایی از این قبیل انجام می دادم.
شاید اگر جای دیگری بود نمی گفتم اما برای روحیه دادن به مادران و بانوان که هرگز در زندگی نا امید نشوند به عنوان مددکار جهادی پیگیر مشکلات مردم روستایمان شدم و همچنان هستم و از ارگان های مردمی و دولتی همیاری برایشان میطلبم!
بعد از ۳ سال تلاش و پیگیری مداوم وارد آموزش و پرورش شدم و مدتی است طرحی رو به آموزش پرورش پیشنهاد دادم که در تدریس کتب ابتدایی در دبستان کتابی یا مجله ای با عنوان آشنا شدن هر روز با یکی از نعمات خداوند و درک و لمس کردن آن را برای دانش آموزان در نظر بگیرند که انشاءالله مورد استقبال قرار بگیرد و در همین حال و احوال بودم که فرزند چهارم و دختر سومم به دنیا آمد. دختر بزرگم هم اکنون طلبه، دختری پنج ماهه دارد و نویسنده رمان های
مذهبی که سه اثر از کتابهایش به چاپ رسیده که چهارمین اثرآن در دست چاپ و بقیه در سایت بزرگ رمانکده قراردارد.
دختر دوم بنده هم طلبه است و فرزند اولش را باردار است و به همراه همسرش موسس هیئت ها و مراسم های مختلف مذهبی هستند.
پسر ۱۵ ساله ام بسیجی و فوتبالیست و ورزشکاری بسیار ماهر و حرفه ای است.
هم اکنون مشغول یادگیری ورزش جودوکاراته هستم برای مربیگری انشاءالله و برای ارشد تازه شرکت کردم که انشاءالله یاری خدا مثل همیشه کمک حالم است برای ادامه تحصیل و تا سال ۱۴۰۵ ان شاالله بتوانم فرزند پنجمم را به خاطر رهبرم بدنیا بیاورم چون به گفته رهبرم زن با شرف و با استعداد ایرانی هستم...🌱
بسم رب المهدی(عج)
حب الحسین یجمعنا
# روایت_بوم
موضوع: حسین(ع)، معنی آزادی است
باز داره کم کم بوی اربعین میاد و داستانهای کوچک و بزرگی که توی مسیر،میشوند معلم و به "تو" حس پشت میز نشستن دوران کودکیات رو، هدیه میدن.زمان آشنایی من با مریم و ندا برمیگرده به پارسال.سالن فرودگاه، غلغله بود.چهار چشمی دنبال جایی برای نشستن بودم.ندا صدا زد:" خانم، بفرمایید اینجا، جا هست".پیروز مندانه خودم رو روی صندلی، چپاندم، انگار مدال المپیک رو روی گردن میانداختم.مریم سر صحبت رو باز کرد:"شما تا حالا توی اربعین، کربلا رفتهاید؟ راستش نه سرو وضع شون، به این سفر میخورد و نه چادر هاشون، که انگار با صدای بیصدایی، فریاد میزدند:" خانم، به خدا، اولین باره ما رو سرشون کردهاند: بادی به غبغب انداختم و با تبختر، و معصوم نمایی،رو کردم به اونها که: الحمد لله، بله،چند سالی هست شرکت میکنم.ندا، گفت: پس خدا رو شکر، میشه با هم همسفر بشیم؟ با اکراه درونی، لبخندی زدم و گفتم: بله حتما.از شما چه پنهون، داشتم توی خیالم، به ضریح تمام امام ها، علیهم السلام متوسل میشدم که: آقا این بود اون رزقی که روزها و شبها، توی این سفر از شما میخواستم.با هم کارت پرواز گرفتیم و نجف پیاده شدیم. برای راحت شدن از دستشون، رو کردم به اون دو بزرگوار، که من خیلی اصراری به تند راه رفتن ندارم.در اربعین چشمم به مسیر هست تا زود رسیدن به کربلا.مریم سریع من رو فیتیله پیچ کرد و گفت: عزیزم، نترسید نترسید، ما همه با هم هستیم. با خودم گفتم: ای بابا، اینها هم که هشتادو هشتی حرف میزنند، خدایا به دادمون برس، ایخدا، چه گناهی کردهبودم، همسفرام، اینها شدن؟! با رودر بایستی و درماندگی، رو کردم بهشون که: نه اگر با آروم حرکت کردن من مشکل ندارید، در خدمتم. چند روزی با هم، همسفر شدیم. با عوض شدن خورشید هر روز، اونها هم عوض میشدند، روز هشتم بود که کربلا رسیدیم و زیارت مون تمام شده بود که در مسیر برگشت، توی پارکی در کربلا، به موکب کرجیها،برخوردیم و توقفی برای استراحت داشتیم. تقریبا شاید ۲۰۰ نفری خانم،خسته و کوفته، بودیم.گوشیهامون رو باز کردیم؛ توی واتساپ و تلگرام،پر بود از خبر کشته شدن" مهسا امینی"؛ انگار همه خبرنگار شدهبودند و هر کدام تحلیلگر سیاسی.در جمع بیست نفرهمون، دو سه نفری، غیر ایرانی وجود داشت، یکی فرانسوی بود که مترجم همراهش بود، یکی آمریکایی بود که شکسته بسته فارسی حرف میزد و دیگری، از جمهوری آذربایجان که فارسی روان حرف میزد، یک جورایی جو سنگینی ایجاد شده بود و خبرهایی که ضد و نقیض روایت میشدند.در این میان، دیدم ندا، بلند شد و رو کرد به جمع که اصلا نمیشه به خبرهایی که رسانههای دشمن ایرانمون اعتماد کرد، اگر نفع مردم ما رو میخواستند، مردم ما رو تحریم و داروهای خاصی که بیمارهای پروانهایمون به اون ها نیاز دارند، رو ازشون مضایقه نمیکردند و کلی حرف زد که من هم، مثل برق زدهها داشتم حرف هاشو گوش میکردم،الان که دارم به سفر اربعین سال گذشته فکر میکنم، فرمایش حضرت آقا، مثل یک بنر در ذهنم نصب شده که می فرمایند:" بسیاری از این زنانی که ضعیف الحجاب هستند، انقلابی، دیندار، محب اهل بیت و اهل تضرع هستند."
به روزی میاندیشم که دنیا به شعار" زن زندگی، آزادی" روباهان تاریخ پی ببرد و ایمان پیدا کند که معنای آزادی زن و زندگی شرافتمند او در سایه مکتبی است که " شهید سلیمانی ها" را پرورش میدهد.
معصومه شیخ برادران
التماس دعای فرج
اسما ابراهیمیان
کلان روایت: نگرش فاجعه آمیز غرب به زن
سوژه: خانم دکتر ایزابلا در پی شوهر متعهد در طول دو سال ۱۶ بار به ایران سفر کرد.
خانم دکتر ایزابلا استاد دانشگاه در ایران است یک روز سر کلاس از ما سوال کرد چند نفر از شما جای عبارت نام پدر در شناسنامه تان خالی است.
هیچ کس دست بلند نکرد.او می گوید در فرانسه، وقتی نوزاد یک روزه ام را به الکساندر دوست پسرم نشان دادم و فهمید که نوزاد فرزند اوست، نوزاد را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. پرتاب نوزاد از پنجره در فرانسه جرم انگاری شده بود و در طول سال بارها اتفاق می افتاد. پس از آن روز وحشتناک همیشه به دنبال یک مرد متعهد برای زندگی بودم باوجود زیبایی چشمگیر و پیشرفت علمی، متقاضیان زیادی در فرانسه داشتم. اما وقتی آوازه مردان متعهد ایرانی و قوانین خانواده در ایران را شنیدم در پی شوهر متعهد ایرانی در طی دو سال ۱۶ بار به ایران سفر کردم و بلاخره امیر محمد را راضی به ازدواج نمودم .
می دانید دخترها سوال نخستین را که از شما پرسیدم وقتی سر کلاس دختران غربی مطرح میکردم بیش از ۷۰ درصد دست بلند میکردند اما شما دختران ایرانی پدر برایتان نانی در سفره و سقفی بالای سر و جانی برای زندگی است.
#روایت_بوم
#زن_غربی
#مسولیت_پذیری
#فاجعه_نگاه_غرب_به_زن
#خاطره خادم سیدمحمد غیاث الدین
یکی از مربیهای کودک امام زاده سید محمد غیاث الدین بایکی ازخادمها قراربود مسیری رابروند .مربی رفت دنبال خادم که برن، ازقضا ماشینی که قرار بود اونا روببره دیرمیرسه واین مربی مهد میره سرخاک شهید محمد رضا فیضی، و شروع میکنه دعا خوندن وازخادم اونجا میپرسه این شهید چه طوری توامامزاده به خاک سپردند وخادم میگه: یه روز شهید رو میارن امامزاده، واتفاقا همون روز هم سالگرد امامزاده بود وقتی دعا و توسل خوندن تصمیم میگیرن که شهید ببرن جایی که قرار بود به خاک بسپرن ووقتی میان تابوت شهید بردارن درکمال ناباوری تابوت اززمین تکون نمیخوره هرکاری کردند نشد زنگ میزنن مراجع تقلید واونا میگن شهید همونجا به خاک بسپارید ولی متولی امامزاده میگه اصلا امکان نداره چون باید ۳مترزمین بکنن ورفتن تابوت بردارن اما نشد
وتصمیم میگیرن همونجا به خاک بسپرن و به خانواده شهید زنگ میزنن که تشریف بیارن وقتی خانواده شهید میان میگن اگر میشه کفن شهیدمون کناربزنید تاچهره شوببینیم وقتی کفن کنارمیزنن میبینن صورت شهید اصلا هیچ فرقی نکرده و فقط محاسنش سفید شده من که اصلا باورم نمیشد مگه میشه بعدچندسال تکون نخوره میگه پیش خودم گفتم بزارببینم بازوش هم سالمه وقتی ازروی کفن به بازوش دست زدم دیدم واقعا تکون نخورده وجنازه سالمه وفقط اشک میریختم نه تنها من بلکه اونروز ازمردوزن...پیر وجوون همه اشک میریختن بیحجاب وباحجاب هرکدوم به زبون خودشون باشهید دردودل میکردن وازایشون مییخواستن که شفاعتشون کنه وکمکشون کنه که اونا هم مثل این شهید پای آرمانهاشون بایستند من اونروز باخودم عهد بستم تازمانی که زنده ام پای آرمانهام وانقلابم بایستم و ازمملکتم دفاع کنم...😭😭😭
#روایت_بوم
کلان روایت: مردم ایران دیندارند و پایبند به ارمان های انقلابند به ویژه جوانان، نوجوانان و زنان
سوژه: دانش آموز کلاس آموزشی زبان خارجه
برنده سفر زیارتی سوریه
برای جشن عید غدیر بین دانش آموزا کتابچه خطبه غدیر توزیع کردیم،
و قرار شد متن فارسی خطبه غدیر رو داخل دفترچه ها بنویسن و برای ما بیارن
مهدی یکی از دانش آموزای ما بود که بخاطر مشکلات خانوادگی که داشت همیشه با مشاور ارتباط میگرفت و مشکلاتش میگفت
مهدی میگفت: من دیگه نماز نمیخونم، روضه نمیرم، سینه زنی امام حسین انجام نمیدم
میگفت اگه خدایی وجود داشت، نمیزاشت زندگی من در این وضعیت باشه.
نزدیکای عید قربان بود و ما به روز قرعه کشی مسابقه خطبه غدیر نزدیک میشدم
هر روز به دانش اموزا یاد اوری میکردیم که در مسابقه شرکت کنن، ولی اونا در پاسخ میگفتن که خانم ما که برنده نمیشیم، ما ک شانس نداریم چرا شرکت کنیم!
ما هم در پاسخ میگفتیم حالا شما امتحان کنید، شاید که شما برنده مسابقه شدین
بلاخره روز اردو فرا رسید و آقا پسرها منتظر قرعه کشی سفر زیارتی سوریه بودن
خانم میزبان شروع کرد به قرعه کشی و اسم آقا مهدی به عنوان نفر برنده مسابقه انتخاب شد
خداروشکر مهدی عزیز بعد از این ماجرا از همون لحظه اول متحول شد، و تعریف میکرد که رابطه اش با خانواده بهتر شده و برنده شدنش را در این مسابقه نشانه های نگاه خاص خداوند در زندگیش میدونست
بنام خدا
کلان روایت: زن باشرف و استعداد مسلمان
چندسال پیش با دخترای مکتبمون رفتیم اردو، اونجا خدمتکاران بودند، خانم یونسی، صادقی افسری، جمع خوبی بود، گشت و گذار شادی،مسابقه طنابکشی....اونجا جو صمیمی بود، برای چیدن سفره داوطلب شدم برم کمک خدمتکاران، اونجا با خانم افسری بیشتر صمیمی شدم، یک دختر کوچولوی هم داشت، آخه خاهرندارم،بچه هم ندارم، با زهرا بازی کردم، دیگه عیاق شدم با زهرا و مامانش، خانم افسری از افغانستان اومده بود، خیلی وقته تقدیرش این بود که ایران زندگی کنه با دختر کوچولوش، خانم افسری میگفت نزدیکای مکتب خونه اجاره کرده، خودش خرج زندگیشو میده، زهرا رو میفرسته کلاس قرآن ، ژیمناستیک،واقعا تو دلم تحسینش کردم،چقدر قوی، من بودم تاحالا هزاربار کم آورده بودم، خلاصه اردو تموم شد، ثمره اردو پیدا کردن یک دوست ناب بود، دوستیمون ادامه پیدا می کرد تا اینکه درسم تموم شد دیگه مکتب نرفتم، تاسال ۹۶ دوباره ارشد رو شروع کردم، یک روز رفتم مکتبمون کتاب بگیرم از کتابخونه، اتفاقی همکارهای خانم افسری رو دیدم جویای حال خودشو و دخترش شدم، باورکردنی نبود، خانم افسری رفته بود کانادا درس خونده، دندانپزشک شده در عین حال حجابشو برنداشته، تو دلمم افتخار کردم به بانویی که با توکل ایمان اراده از خدمتکاری ساده شده دندانپزشک موفق.
درشبکه اجتماعی یوتیوب تصویرزیبای محبوب ترین ستاره هالیودنظرمرابه خودجلب کردمرابه کنجکاوی درباره این زن واداشت، مرلین مونروسوپر استارمعروف دهه ۱۹۵۰واوایل دهه ۱۹۶۰نمادانقلاب جنسی زمان خودبودکه ۲۰۰میلیون دلارثروت داشت باوجودزیبایی وثروت وشهرت زیاددچاراختلالات خلقی وحس پوچگرایی شدیدشدودرسن ۳۶سالگی جسدبی جان اوبراثرسوئ مصرف زیادموادمخدردرمنزلش بعدچندروزپیداشد
علیرضا هماهنگ کرده بود تا هفتهای دو بار خدمت کاری به منزلمان بیاید و در کارهای خانه کمک حالم باشد
🛫 همسرم برای گذراندن دوره پسا دکترا بورسیه ایالتی در آمریکا شده بود و ما شش ماهی میشد که به این کشور مهاجرت کرده بودیم
👒اولیویا دختر جوان و زیبایی بود که به منزل ما میآمد
اما هر بار هنگام تمیزکاری منزل می دیدم که بیصدا اشک میریزد💔
🥀 بعد از چند هفته علی رغم اینکه همسرم گفته بود نباید احساساتی که با زنان ایرانی داشتم را از زنان این سرزمین انتظار داشته باشم و همیشه گوشزد میکرد که صمیمی نشوم اما نتوانستم و طاقت نیاوردم بالاخره من یک دختر ایرانی بودم و سرشار از عواطف و احساس نوع دوستی💝
🔖 در حالی که به لهجه او مسلط نبودم ولی دست و پا شکسته سر حرف را باز کردم
👱♀ اوایل الیویا چیزی نمیگفت ولی کم کم به قول خودش محبت و احترامی که برایش قائل بودم قفل کلامش را باز کرد
💑در کمال ناباوری به من گفت که چهار سال قبل ازدواج کرده آن هم با پسری که دانش آموخته رشته MBAبوده🎓
🔴 میگفت که جین هر ماهی یک بار او را کتک میزده و کتک خوردن زنان آن هم ماهی یک بار جزو قوانین رسمی ایالت آرکانزاس آمریکا محسوب میشود
وقتی میبیند که علیرضا برایم خدمتکار گرفته
و بعد از آمدن به منزل در حالی که بسیار خسته است برایم 🥝میوه پوست میگیرد به یاد اتفاقات زندگی خودش می افتد
🧠گفت یکبار از شدت ضربه به سرش بیهوش شده و جمجه سرش شکسته
الیویا گفت تنها چیزی که از مسلمانان و خصوصاً ایرانیها به گوشش رسیده این بوده است که مردان ایرانی برای زنان هیچ ارزشی قائل نیستند از زنان خود بیگاری میکشند و آنها را در منازلشان حبس میکنند 😳
😓دیگر اشک هایش شدت گرفته بود و نمیتوانست چیزی بگوید فقط تصویر متنی را در موبایلش 📱نشانم داد که از آرم بالای آن متوجه شدم یکی از قوانین کشورشان است⚖
برای همین کلمه به کلمه اش را یادداشت کردم🖊 تا با تمرکز بیشتری ترجمه اش کنم .
بعد از رفتن الیویا به یاد آن متن افتادم
برگه را برداشتم و ترجمه اش کردم نوشته بود:
🔴در لس آنجلس مرد حق دارد با کمربند زنش را بزند
در حالی که شکار پروانه ۵۰۰ دلار جریمه دارد
و نصب تله موش بدون جواز شکار ممنوع است!!!!!!!
#امپراطوری_دروغ
#زن_زندگی_آزادی به سبک غرب
#بانوان_جهان
#حماقت_مدرن
#غرب_وحشی
در حال و هوای کودکی ،همواره خودم را در حالت کمک به کودکان بیمار تخیل می کردم
اما وقتی بزرگ تر شدم جامعه مُد جذب صورت سفید و چشمان آبی من شدند.
و با پیشنهاد عالی مرا به سمت و سوی مدلینگ و مانکن شدن کشاندن
و من غرق در استیج و عکس و فیلم و میکاپ و لباس هایی از حریر و ابریشم سرخ و سفید و زیور آلات شدم و دیگر واقف به محیط اطرافم نبودم
و در سفر کاری ای که به بیروت داشتم چشمان آبی من،چیزی را دیدن که تا به حال ندیده بودند و رهایی و آرامشی را در آن جا تجربه کردم که هیچ گاه در شهرت و ثروت به آن دست نیافته بودم،
جرقه ی احساسِ این حس رهایی از آنجا در من زده شد و مرا از چیزی که بودم منفور کرد و به سمت و سوی یک آرامش واقعی کشاند
در نهایت من مسلمان شدم .
سپس به آرزوی کودکی خود یعنی کمک به کودکان و مجروحان «درکشور افغانستان»رسیدم.
#روایت_بوم
#زن_غربی
#فاجعه_نگاه_غرب_به_زن
#مانکن_زنده
#مانکن_زن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت
پیشنهاد دانلود
با چه عشقی کوله ام رابستم کوله ای که با تمام کوله های سفر های قبلی فرق دارد، همیشه سبک بار سفر می کنم اما این بار به همراه سه فرزندم قصد سفر دارم کوله از همیشه سنگین تر میشود آخر هر کدام پوشک و لباس و ....
، با چه حرارتی برای بچهها از راه تعریف می کنم و دل خودم و آنها را هم آب می کنم
پاهایم که دارند جلوجلو، بی مُهر گذرنامه، میدوند
حال وصف ناپذیری دارم نگاهم رو روی جمعیت می برم آقای امام حسین چقدر دلداده داری آقا جان من از همه مشغله های علمی ام دست کشیده ام با سه فرزندم راهی طریق عشق شدم اما وقتی این همه عاشقت را میبینم به حالشان غبطه می خورم
تا نجف چندین ساعت که رفتیم راننده نگه داشت و اولین پذیرایی را چشیدیم قیمه نجفی که عجیب لقمه به لقمه اش برایم مزه بهشت داشت
چشمم که به خانه پدری افتاد زیر لب گفتم فرزندانتان را آورده ام عرض ادب و دست بوسی اجازه ورود هست آقا جان
دلی لرزید و اذن ورود داده شد
من از فرصت استفاده می کنم به نیابت از همه دلهاایی که توی کوله ام جا دادم امین الله می خوانم
قدم در وادی السلام می گذاریم دلخوشیم به کودکان عراقی عطر به دست و هدایای که با فرزندانم آماده کرده ایم نذر قدم های زینب
و چه لذتی بالاتر از خوردن شربت لیمو. عمانی های عراقی ها میون خستگی های قدم زدن
و چه می کند با دلت آن کودک که تنها دارایی اش جعبه دستمال کاغذی است
من فورا وارد عرصه رسانه می شوم و حالا وقت مخابره پیام اربعین به رسانه هاست چندتوییت و استوری رو به سرعت منتشر می کنم
#اربعین#روایت#کربلا
بسم الله الرحمن الرحیم
سوژه :مادر شهید حمیدرضا بداغ ابادی
مثل همیشه کلاس قران را برای آموزش قرآن را برای دختران روستا داشتیم .
که زهرا آمد و گفت: خانم میشه تا مزار برویم اتفاقی افتاده است !!!!!
دلم لرزید و شتابان به مزار شهدا رفتیم
که برای تعمیر امام زادگان قسمتی از مزار فرزندم ریخته بود در حالی که پیکرش را بیرون آوردند همه با بهت و تعجب می نگریستند جلو رفتم و به حمید رضا گفتم: که مامان جون صورت زیبایت بعد از ۱۷ سال هنوز عین ماه می درخشد.
او را در آغوش گرفتم و برایش لالایی خواندم و در لحد نهادم .
روایت بوم
#روایت _بوم
اون روز خیلی حالم بدبود واصلا شرایط مساعدی نداشتم با سیامک هم کلی بحثمون شده بود.کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که باید همه چیز روتموم کنیم آخه چرا اون باید به پای من بسوزه .در صورتیکه سالمه ومشکلی نداره ومیتونه بچه داربشه.تو همین فکر بودم وبغض گلوم رو گرفته بود که دیدم تلفنم داره زنگ میخوره دخترخالم ریحانه بود بعداز سلام واحوالپرسی پرسید مریم برنامت برای بعداز ظهرچیه گفتم کارخاصی ندارم خونه ام .گفت پس بیا باهم بریم یه جایی گفتم کجا گفت یه خانم کارشناس قراره بیاد سالن اجتماعات توی پارک محله شنیدم خیلی مباحث کاربردی و خوبی دارن وبه دردمون میخوره ،گفتم باشه میام.قرارمون ساعت۵ بود وقتی رسیدم تازه بحث روشروع کرده بودند.صحبت ازبانوان موفق در جامعه بود واینکه اگر همه هدف اصلی رو در زندگی پیدا کنندخیلی ازمشکلات جامعه حل میشه.صحبت به اینجا رسید که خواستن از یک بانوی موفق واثرگذار در جامعه صحبت کنن.ایشون
گفتن یادمه سالهای اول تحصیلم بود که قرار شد مارو اردو ببرند که همینجا بگم یکی از مهمترین اتفاقات زندگیم بود به طوری که مسیر زندگیم روتغییر داد وروزبه روز انگیزه بیشتری پیدا کردم. برنامه های مختلفی رو در اردو آماده کرده بودند ویکی ازبرنامه ها دیدار ما با یک بانوی موفق واثر گذار ،نه تنها در کشور بلکه در صحنه بین الملل بود بانویی شجاع و باتدبیر با اندیشه های عالی !بانویی که نه تنها دغدغه دختران ایران رو داشت بلکه نسبت به سایر دختران مسلمان در کشورهای دیگر دنیا نیز بی تفاوت نبود.فرهیخته ای که درانقلابمان نیز تاریخ ساز شد ،تفکری جهانی داشت ومشکلات را هیچ گاه مشکل نمیدید به علوم روز دنیا مسلط بود.و باوجودی که از نعمت فرزند محروم بودنه تنها هیچ گاه در درگاه خداوند شکوه نکرد بلکه در سرش اندیشه پرورش هزاران فرزند طراز انقلاب واسلام را بود!صلابت ،عطوفت ومهربانی،اخلاص ،نظم در کارها وداشتن روحیه ای خستگی ناپذیر گوشه ای از ابعاد شخصیتی او بود.اوکسی نبود جز بانو فاطمه طاهایی!
انگار سبُک شده بودم وانگیزه بیشتری برای زندگی پیدا کردم سرم رو بالا گرفتم وافتخار کردم به کشورم واقتداری که تو دنیا داره! اونجا بود کی پی بردم چرادشمن اینقدر از زنان کشورمان عصبانی است ومدام در پی نقشه ای است تا اونا رو از ارزشها، آرمانهاومنزلتشون دور سازد!!!
#_رویشی دوباره
#بانوی قهرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┅✵مروری بر روزهای آغازین رویداد✵┅
روایت بانوی پیشران ایران
#کلیپ_تصویری
#رویداد_روایت
#بانوی_پیشران_ایران
#سازمانبسیججامعهزنانخراسانرضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┅✵ روایت بانوی پیشران ایران ✵┅
روایتی است از جنس ظهور زنانی
در دامن انقلاب اسلامی که میتوانند
تعریف زن و حضور او را در ساحت رشد
و تهذیب خویش و در ساحت حفظ خانه
و خانواده سالم و در ساحتجهاداجتماعی
جهانی کنند و بنبستهای بزرگ را بشکنند؛
زنانی که قدم در میدان عمل نهاده
و به عنوان معماران ایران جدید،
تعریف جدیدی از زن به شرق و غرب را
ارائه نموده اند.
💠 #کلیپ_تصویری 💠
برشی از اولین رویداد روایت بانوی پیشران ایران
فرهيخته گرامی🍃
ضمن تشكر از حضور شما جهت شركت در روز سوم رويداد "روايت بانوي پيشران ايران" خواهشمند است نسبت به تكميل فرم نظر سنجي از طريق لينك زير اقدام فرماييد:
https://yk8.ir/rbp3
قدرت نرم.pdf
423.1K
🔗 پی دی اف ارائه شده در کارگاه قدرت نرم
🔸مدرس : جناب استاد شاد
📌 فیلم هایی که حداقل باید
تحلیل آنها را بخوانید:
۱.گیم آف ترونز
۲. صد
۳. لاست
۴. شناخت جامعه نسبت به سینمای کره
۵. سریال 24