eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودک سوزی؛ جنایت جدید صهیونیست های شهرک نشین! 🔸شهرک‌نشینان اشغالگر اسرائیلی کودک فلسطینی را در نزدیکی شهر الخلیل زنده زنده به آتش کشیدند که او به طور معجزه‌آسایی نجات یافته و یک راننده فلسطینی او را پیدا کرده و به بیمارستان منتقل کرد. حالا باز یه سری حروم لقمه برای این وحوش صهیون می مالن ، از زیباکلام گرفته تا صدها بی شرف دیگه! https://eitaa.com/piyroo
وصیتنامه‌اش دو خط هم نمیشد: "ولاتکونوا کالذین نسوالله فانسیهم انفسهم" "مانند کسانے نباشید ڪہ خدا را فراموش ڪردند و خدا هم خود آنان را از یادشان برد." 🌷 https://eitaa.com/piyroo
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلزار شهدای بجنورد
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌷قسمت ۵۱ و ۵۲ چطور آمد که من متوجه حضورش نشدم ؟ سجاد اخم تصنعی میکند _چرا انقدر لجبازید ؟ با حالت
🌷قسمت ۵۳ و ۵۴ شهروز در آخرین لحظه نگاه غضبناکی به من میکند و با صدایی دورگه میگوید _مطمئن باش تقاص تک تک کاراتو ازت میگیرم . سجاد زیر لب ( لا اله الا الهی ) میگوید و همراه شهروز دور میشود . این دومین بار بود که شهروز را انقدر عصبانی میدیدم . شهروز آدمی نبود که بی گدار به آب بزند ، همیشه قبل از اینکه حرفی را بزند خودش را برای جواب های طرف مقابل آماده میکرد. بخاطر همین ویژگی اش بود که در بدترین شرایط فقط خونسرد نگاهت میکرد.هم خونسرد بودنش ترسناک است و هم عصبانیتش وحشتناک است . نمیدانم با وجود ترسی که از شهروز دارم چرا انقدر در برابرش با جسارت رفتار میکنم . سرم را تکان میدهم و سعی میکنم دیگر به شهروز فکر نکنم . سرم را که به سمت مخالف برمیگردانم سوگل را میبینم که بهت زده به من خیره شده است ‌.انگار زبانش بند آمده . لبخند کوچکی میزنم و خطاب به سوگل میگویم _من با شهروز دعوام شده تو چرا ترسیدی ؟ سوگل به خودش می آید و لبش را به زور به لبخند میکشد . انگار هول کرده است _نه نترسیدم فقط انتظار همچین اتفاقی رو نداشتم . سعی میکند بحث را عوض کند _پات بهتره ؟ آنقدر ذهنم درگیر شد که به کلی پایم را فراموش کردم +آره دردش یکم آروم شده . با شنیدن صدای پایی سر برمیگردانم . سجاد را میبینم اما خبری از شهروز نیست . چشم میچرخانم که متوجه میشوم شهروز دارد از تپه بالا میرود . سجاد نگاه پر مفهومی به من میکند . انگار حس من را درک میکند . بلاخره او هم مار گزیده است و چند باری کنایه های تلخ شهروز را تحمل کرده است . رو به سوگل میگوید _من بهت گفتم شهریار رو بیار چرا شهروز رو آوردی ؟؟ سوگل خجالت زده سر به زیر می اندازد +شهریار رفته بود وسایل رو از ماشین بیاره نبود سجاد یک تای ابرویش را بالا میدهد _اولاً شهریار نه و آقا شهریار . دوماً باید با من مشورت میکردی . ولی حالا کاریه که شده عیب نداره . سوگل بیش از قبل خجالت میکشد. خون به گونه هایش میدود و سرخ میشود . چشم هایش را از سجاد میدزدد که مبادا چشم هایش راز عشقش را فاش کنند . سجاد دوباره موبایلش را از جیبش بیرون میکشد و از ما دور میشود .بعد از چند دقیقه باز میگردد و رو به من میگوید _با شهریار صحبت کردم یکم دیگه میاد . دوباره درد پایم شروع میشود . آخ بلندی میگویم . سوگل با هول و ولا میگوید _چی شد ؟ +پام خیلی درد میکنه _یکم صبر کن +چاره ی دیگه ای ندارم چشم هایم را میبیندم و منتظر میمانم . ۱۰ دقیقه ای میگذرد اما خبری از شهریار نیست . درد پایم بیش از اندازه زیاد شده است . از درد عرق کرده ام و زیر لب ناله میکنم . سوال های متعددی در ذهنم چرخ میخورند اما توان بحث کردن را ندارم . بغض به گلویم چنگ میزند و اماده ی تلنگری برای گریه کردن هستم که صدای ذوق زده ی سوگل در گوشم میپیچد _آقا شهریار اومد چشم هایم را آرام باز میکنم و شهریار را میبینم که نفس نفس زنان از تپه پایین می آید . لبخند بی جانی از سر شادی میزنم . شهریار سریع کنار پایم مینشیند ، انگار سجاد همه چیز را از پشت تلفن برایش توضیح داده است . چادر را از روی پایم کنار میزند ، سجاد که بالای سرم ایستاده به محض کنار رفتن چادر سر بر میگرداند و دوباره از ما دور میشود . با خیال راحت نفسم را بیرون میدهم . شهریار تند تند از من سوال میپرسد _چقدر وقته از تپه افتادی ؟ +حدودا یک ساعت _دردت زیاده ؟ +خیلی نگاهش را به صورت رنگ پریده ام میدوزد ؛ نگاهش پر از دلسوزیست . سر برمیگرداند و میگوید _نفس عمیق بکش قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بپرسم درد زیادی به پایم حجوم می اورد .بلند داد میزنم +شهریار ! شهریار کلافه میگوید _فقط نفس عمیق بکش نفس کشیدن هم برایم سخت است چه برسد به نفس عمیق . قطره های اشک بی اختیار از گوشه ی چشمم سر میخورند . درد مدام بیشتر و بیشتر میشود و تحملش برای من غیر ممکن است .بازوی شهریار را میگیرم و با گریه میگویم +شهریار تروخدا دارم از درد میمیرم دوباره نگاه دلسوزانه ای به من می اندازد و با عجز زمزمه میکند _ببخشید ولی مجبورم دستم از روی بازوی شهریار سر میخورد . حتی دیگر توان نگه داشتن دستم را هم ندارم . سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید . «پیش از اینت بیش از این ، اندیشه ی عشاق بود مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود» حافظ «گر تو گرفتارم کنی ، من با گرفتاری خوشم ور خوار چون خارم کنی ، ای گل بدان خواری خوشم» ✔️ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا