eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلزار شهدای بجنورد
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌷قسمت ۵۱ و ۵۲ چطور آمد که من متوجه حضورش نشدم ؟ سجاد اخم تصنعی میکند _چرا انقدر لجبازید ؟ با حالت
🌷قسمت ۵۳ و ۵۴ شهروز در آخرین لحظه نگاه غضبناکی به من میکند و با صدایی دورگه میگوید _مطمئن باش تقاص تک تک کاراتو ازت میگیرم . سجاد زیر لب ( لا اله الا الهی ) میگوید و همراه شهروز دور میشود . این دومین بار بود که شهروز را انقدر عصبانی میدیدم . شهروز آدمی نبود که بی گدار به آب بزند ، همیشه قبل از اینکه حرفی را بزند خودش را برای جواب های طرف مقابل آماده میکرد. بخاطر همین ویژگی اش بود که در بدترین شرایط فقط خونسرد نگاهت میکرد.هم خونسرد بودنش ترسناک است و هم عصبانیتش وحشتناک است . نمیدانم با وجود ترسی که از شهروز دارم چرا انقدر در برابرش با جسارت رفتار میکنم . سرم را تکان میدهم و سعی میکنم دیگر به شهروز فکر نکنم . سرم را که به سمت مخالف برمیگردانم سوگل را میبینم که بهت زده به من خیره شده است ‌.انگار زبانش بند آمده . لبخند کوچکی میزنم و خطاب به سوگل میگویم _من با شهروز دعوام شده تو چرا ترسیدی ؟ سوگل به خودش می آید و لبش را به زور به لبخند میکشد . انگار هول کرده است _نه نترسیدم فقط انتظار همچین اتفاقی رو نداشتم . سعی میکند بحث را عوض کند _پات بهتره ؟ آنقدر ذهنم درگیر شد که به کلی پایم را فراموش کردم +آره دردش یکم آروم شده . با شنیدن صدای پایی سر برمیگردانم . سجاد را میبینم اما خبری از شهروز نیست . چشم میچرخانم که متوجه میشوم شهروز دارد از تپه بالا میرود . سجاد نگاه پر مفهومی به من میکند . انگار حس من را درک میکند . بلاخره او هم مار گزیده است و چند باری کنایه های تلخ شهروز را تحمل کرده است . رو به سوگل میگوید _من بهت گفتم شهریار رو بیار چرا شهروز رو آوردی ؟؟ سوگل خجالت زده سر به زیر می اندازد +شهریار رفته بود وسایل رو از ماشین بیاره نبود سجاد یک تای ابرویش را بالا میدهد _اولاً شهریار نه و آقا شهریار . دوماً باید با من مشورت میکردی . ولی حالا کاریه که شده عیب نداره . سوگل بیش از قبل خجالت میکشد. خون به گونه هایش میدود و سرخ میشود . چشم هایش را از سجاد میدزدد که مبادا چشم هایش راز عشقش را فاش کنند . سجاد دوباره موبایلش را از جیبش بیرون میکشد و از ما دور میشود .بعد از چند دقیقه باز میگردد و رو به من میگوید _با شهریار صحبت کردم یکم دیگه میاد . دوباره درد پایم شروع میشود . آخ بلندی میگویم . سوگل با هول و ولا میگوید _چی شد ؟ +پام خیلی درد میکنه _یکم صبر کن +چاره ی دیگه ای ندارم چشم هایم را میبیندم و منتظر میمانم . ۱۰ دقیقه ای میگذرد اما خبری از شهریار نیست . درد پایم بیش از اندازه زیاد شده است . از درد عرق کرده ام و زیر لب ناله میکنم . سوال های متعددی در ذهنم چرخ میخورند اما توان بحث کردن را ندارم . بغض به گلویم چنگ میزند و اماده ی تلنگری برای گریه کردن هستم که صدای ذوق زده ی سوگل در گوشم میپیچد _آقا شهریار اومد چشم هایم را آرام باز میکنم و شهریار را میبینم که نفس نفس زنان از تپه پایین می آید . لبخند بی جانی از سر شادی میزنم . شهریار سریع کنار پایم مینشیند ، انگار سجاد همه چیز را از پشت تلفن برایش توضیح داده است . چادر را از روی پایم کنار میزند ، سجاد که بالای سرم ایستاده به محض کنار رفتن چادر سر بر میگرداند و دوباره از ما دور میشود . با خیال راحت نفسم را بیرون میدهم . شهریار تند تند از من سوال میپرسد _چقدر وقته از تپه افتادی ؟ +حدودا یک ساعت _دردت زیاده ؟ +خیلی نگاهش را به صورت رنگ پریده ام میدوزد ؛ نگاهش پر از دلسوزیست . سر برمیگرداند و میگوید _نفس عمیق بکش قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بپرسم درد زیادی به پایم حجوم می اورد .بلند داد میزنم +شهریار ! شهریار کلافه میگوید _فقط نفس عمیق بکش نفس کشیدن هم برایم سخت است چه برسد به نفس عمیق . قطره های اشک بی اختیار از گوشه ی چشمم سر میخورند . درد مدام بیشتر و بیشتر میشود و تحملش برای من غیر ممکن است .بازوی شهریار را میگیرم و با گریه میگویم +شهریار تروخدا دارم از درد میمیرم دوباره نگاه دلسوزانه ای به من می اندازد و با عجز زمزمه میکند _ببخشید ولی مجبورم دستم از روی بازوی شهریار سر میخورد . حتی دیگر توان نگه داشتن دستم را هم ندارم . سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید . «پیش از اینت بیش از این ، اندیشه ی عشاق بود مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود» حافظ «گر تو گرفتارم کنی ، من با گرفتاری خوشم ور خوار چون خارم کنی ، ای گل بدان خواری خوشم» ✔️ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 باز هم جمعه و تنهایی و هجران باهم درد دلتنگی و امید به درمان با هم چهره بگشا و مِیِ شوقِ وصال خود را به بد و خوب همه خلق بنوشان باهم 🌤اللهم_عجل_لولیک_الفرج https://eitaa.com/piyroo
زیارتنامه شهدا🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🕊یادشهدا باصلوات https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ ...🌸 از هاے همراه و با غـریــبه ها،چیــزے شـنیــدی⁉️📱 از عـشق و خیـال،وعــده هاے دروغ و آخرشم.....💔 ارزش دخـترے که و رفــته چیــه⁉️ چقد دختر که بدست پدر و برادرشان شــدند!؟⚡️ چقددختر که شدند؟🎲 چقد دختر که کردند؟؟🔪 🎀 ســاده نبــاش گوش به حرف این که ازالله نــمے تــرســند ، باور کن اگه او به تـو علاقه داشته باشه باتو مے خواست...نهزنا همــین پسر به مادرش میگــه : برام پــیدا کنــید. مادرشمـیـگه: این که میشناسے چطورن❓ میگه :نه‼️ اینا به درد ازدواج نمــے خــورنـد. راحتبا مــن اومدن ،پس با هــم بــیرون میــرن 🌙⃟🖇|↣خـواهـران باایـمـان❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/piyroo
🌹روزى را نزديک خواهيم نمود كه اسرائيل چنان بترسد و در فكر اين باشد كه مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بيرون بيايد... باشد كه ما شبانگاهان بر سرشان بريزيم، همچون عقابان تيزپروازى كه شب و روز برايشان معنا ندارد و باشد آنجايى به هم برسيم كه با گرفتن هزاران اسير از صهيونيست‏ها، به جهانيان ثابت كنيم كه ما به اتكا به ‏مان می‏جنگيم، نه به اتكاى هواپيما، نه با موشک هاى سام، نه با تانک، نه با توپ، نه با آتش جنگ‏افزارهاى مادى ‏مان، ان ‏شاءالله... ای از آخرین سخنرانی سردار https://eitaa.com/piyroo
🦋 من‌یڪ‌محجبه‌ام... ﺑﺮﺍﯾﻢ‌ﺍﺯﺳﺨتےﻫﺎﯾﺶ‌ﺑھﺎﻧﻪ‌ﺑﯿﺎﻭﺭ! ﻭلۍﺑﺪﺍﻥ‌ﺣﺮﻓھﺎﯾٺﺭﻭ؎ﻣﻦ‌ﺍﺛﺮۍﻧﺪﺍﺭﺩ ﻣﻦ‌درﺍﯾﻦ‌ﺩﻧﯿﺎ... باحجابﺑﻮﺩﻧﻢﺭﺍﺑﺎﻫﯿﭻچيزعوض‌نميڪنم! شایدازنظربعضۍهازیبانباشد، ﻭلۍﺗﻤﺎﻣﻢﺭﺍﺑھ‌ ﺭُﺥﻫﺮڪﺲﻭناڪس‌نميڪشم حجاب‌مُھرعنایٺ‌حق برقامٺ‌فرشتگان‌زمین‌است😌🌿!" https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🕊 مردم‌هروقت‌کارتون‌جایی‌گیر‌کرد امام زمانتون‌روصدا کنیدیاخودشون‌میان، یایکی‌رومیفرستن‌که‌کارتون‌روراه‌بندازه 🌷 https://eitaa.com/piyroo
شهیدی که یک کنکور پزشکی سال۶۴ بود 🌷شهید احمدرضا احدی در سال‌های جنگ دو تا سه ماه مدرسه می‌رفت و بقیه سال را در جبهه‌ها بود. کتاب‌هایش همیشه داخل کوله‌اش در سنگر‌ها و جبهه‌های جنوب و غرب کشور بود. برای کنکور هم از جبهه آمد، آزمون داد و به جبهه برگشت. مادر شهید احدی در بیان خاطرات فرزندش می‌گوید: " فرزندم رتبه یک کنکور تجربی شده بود و در رشته پزشکی چند دانشگاه مثل امام حسین و امام صادق قبول شد، اما روحیه مغرور شدن بابت رتبه‌اش نداشت. خیلی درس نمی‌خواند، ولی همیشه خیلی زود همه چیز را یاد می‌گرفت. حتی در مدت دو سال تحصیلش در دانشگاه هم با وجود اینکه همیشه جبهه بود نمره الف می‌شد." https://eitaa.com/piyroo
خاطره‌ی فرزند شهید همت از شهید جهاد مغنیه گفتم: «چه کاره می شوی؟» خندید و گفت: «شهید!» و من سال ها با تعجب به این پاسخ عجیب جهاد مغنیه فکر می‌کردم تا اینکه نام خودش را روی یکی از موشک های صهیونیستی پیدا کرد و به سمت حاج عماد رفت، به سمت پدرش! ما ملت شهادتیم، ما ملت امام حسینیم 💪 https://eitaa.com/piyroo
پس از ۶ روز پنهان کاری، رژیم صهیونیستی امروز به سقط شدن ژنرال لیئون بار ۵۴ ساله، از افسران ارشد ارتش اسرائیل در بخش کرانه باختری ارتش اشغالگر صهیونیستی در جریان نبرد طوفان الأقصى اعتراف کرد. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا