eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ارتش، مجموعه‌ای از بچه‌های مؤمن و آماده‌به‌کار 🔻رهبربصیر انقلاب: امروز بحمدالله نیروی دریایی ارتش، با نیروی دریایی ارتش در سالهای اوّل انقلاب از زمین تا آسمان تفاوت کرده است، فرق کرده است. بنده، هم آن نیروی دریایی را با جزئیّات می‌شناختم، هم این نیروی دریایی را می‌شناسم؛ بچّه‌های مؤمن، آماده به کار. ۱۳۹۴/۰۷/۱۵ 🗓 ۷ آذر روز نیروی دریایی ارتش و سالگرد 📸 عکس: حضور رهبرحکیم انقلاب در مراسم الحاق به ناوگان نیروی دریائی ارتش در سال ۸۸ 💠 هفتم آذر در تقویم روز نیروی دریایی نام گرفته، روزی که به‌خاطر شهادت دریادل رشید برخاسته از خطه کویری سمنان، شهید محمدابراهیم همتی فرمانده ناوچه پیکان در عملیات مروارید، یادآور رشادت و ایثارگری در راه وطن است. یادهمه گرامی باذکرصلوات https://eitaa.com/piyroo
27.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📆 ۷آذر سالروز نیروی دریایی جهموری اسلامی ایران ● در 6 آذر 1359 عملیاتی با عنوان «مروارید» برای انهدام پایانه‌های نفتی «البكر» و «الامیه» که از بزرگترین مراكز صدور نفت و از گلوگاه‌های اقتصادی بعثی بودند، انجام داد. در این نبرد دو سوم تأسیسات این پایانه‌ها به همراه دو ناوچۀ موشك انداز و 13 هواپیمای جنگنی دشمن منهدم شد و تعدادی از تكاوران دشمن به اسارت در آمدند. دشمن در شب هفتم آذر سعی در بازپس‌گیری پایانه‌ها كرد كه در این مصاف هم 1 شناور دیگر بعثی غرق شد. در سپیده‌دم 7 آذر، دشمن مجدداًدر صدد بازپس‌گیری برآمد اما در یك مصاف نابرابر ناوچۀ پیكان به تنهایی ساعت‌ها مقاومت کرد و سرانجام به هنگام ظهر در حالی كه دریادلان، آخرین گلوله‌های خود را به سوی دشمن نشانه رفته‌بودند، پیكان با اصابت چند موشك، غرق شد. نتیجۀ این عملیات، انهدام بزرگترین پایانه‌های صدور نفت منطقه و از كار انداختن بیش از نصف توان رزمی نیروی دریایی عراق بود. این نبرد موجب شد كه دشمن بعثی تا پایان جنگ، تحرک چندان مهمی در دریا از خود نشان نداد. https://eitaa.com/piyroo
15.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 به یاد پدر صنعت هسته ای ایران... ✅ در آستانه سالروز شهادت شهید محسن فخری زاده دانشمند ایرانی که به دست بدخواهان کشور ترور شد. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🔴نامه یک اسیر اسرائیلی به مجاهدان حماس دانیل اسیر اسرائیلی یک روز قبل از آزادی نامه‌ای از خود برای فرماندهان گردان‌های قسام شاخه نظامی حماس بر جای گذاشته که به شرح زیر است؛ خطاب به ژنرال‌هایی (فرماندهانی) که در هفته‌های اخیر همراه ما بودند، ظاهرا ما فردا از هم جدا خواهیم شد، اما من از صمیم قلبم از شما متشکرم. به خاطر انسانیت فراطبیعی که نسبت به دخترم امیلیا نشان دادید. شما برای او همچون پدر و مادر بودید، هر لحظه می‌خواست او را به اتاق خود راه می‌دادید. او احساس می‌کرد همه شما دوستان او و نه فقط دوست، بلکه از نزدیکان و بستگان حقیقی او هستید، ممنون ممنون ممنون بخاطر ساعات طولانی که برای او همچون مربی بودید. ممنون که در برخورد با او صبور و شکیبا بودید و شیرینی و میوه و هر چیزی که حتی در دسترس نبود، در اختیارش میگذاشتید، کودکان نباید در اسارت باشند، اما به لطف شما و افراد خوب دیگری که در این راه با آن‌ها آشنا شدیم، دخترم خود را در غزه یک ملکه می‌دانست. و به طور کلی احساس می‌کرد در مرکز جهان حضور دارد. در این راه طولانی حتی با یک نفر چه عادی و چه فرمانده برخورد نداشتیم مگر اینکه با دخترم با مهربانی و عطوفت رفتار کرد. تا ابد مدیون شما خواهم بود، زیرا دخترم با آسیب و صدمه روحی از غزه خارج نشد. رفتار خوب شما را با وجود شرایط سختی که در آن بودید و خسارات و تلفات سنگین شما در غزه، همیشه به یاد خواهم داشت. ای کاش می‌شد در این دنیا دوستانی خوب برای هم باشیم. برای همه شما آرزوی صحت و سلامتی دارم. سلامتی و عشق برای شما و خانواده‌هایتان. بسیار ممنونم. دانیل و امیلیی ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
❣قسمت ۱۲۷ تک مصرعی که بیش از هزار بار سجاد برایم خوانده . خودش میگفت هر بار که این شعر را بیاد می
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۸ _دستش بنده ، بیا خونه ببینش . دیگر نمیتوانم بغضم را نگه دارم ، سریع تلفن را بی خداحافظی قطع میکنم و میزنم زیر گریه ، دلم نمیخواهد مادرم متوجه گریه ام بشود ، دل نگران میشود . سجاد شهید شده ، شهید شده و به من نمیگویند ، اگر سالم بود مادرم میگذاشت با او صحبت کنم . دست هایم به شدت میلرزند و رگ های سرم نبض میزنند. به راحتی صدای ضربان قلبم را میشنوم. اشک امانم را بریده ، حتی فرصت تفس کشیدن هم به من نمیدهد . موبایلم در دست هایم میلرزد ، به صفحه نگاه میکنم. دوباره مادرم زنگ زده.لب هایم را روی هم میفشارم تا جلوی گریه ام را بگیرم، تماس را وصل میکنم _مادر چی شد ؟ میگم سجاد سالمه دردت به جونم ، بیا خونه ببینش +پس چرا ...... بغض کردید ؟ _خوشحالم عزیز دلم ، بیا ببین چقدر خاله شیرینت خوشحاله ، بیا عزیز دلم بیا سجادو ببین . فقط نزدیک خونه شدی به من زنگ بزن +باش تماس را قطع میکنم، هیچکدام از حرف‌های مادرم را باور نکردم ، همه ی شواهد نشان میدهد سجاد من رفته . سریع تاکسی میگیرم و خودم را به خانه میرسانم . به محض رسیدن به درخانه پیاده میشوم . راننده بلند میگوید _کجا خانم ؟ کرایه رو حساب نکردید برمیگردم و با عذر خواهی زیاد کرایه را میدهم . آنقدر ذهنم درگیر است که حتی زمان و مکان را هم مدام از یاد میبرم . کلید می اندازم و سریع وارد خانه میشوم . صدای گریه و شیون تا حیاط هم می آید . پاهایم شُل میشود و روی زمین می افتم . حتی توان اشک ریختن ندارم ، احساس میکنم مغزم از کار افتاده است . با کمک دیوار به سختی روی پاهایم می‌ایستم . خودم را به در ورودی میرسانم و در را باز میکنم . نگاهم را داخل خانه میگردانم . چند پسر جوان ، هم سن و سال سجاد با لباس سپاهی ایستاده اند و گریه میکنند . آرام روی سرم میکوبم +یا جده سادات صدای شیون و گریه از اتاق مهمان است . سریع به سمت اتاق میدوم ، در اتاق باز است . میترسم ، از اینکه وارد اتاق بشوم میترسم ، میترسم جسد سجاد را ببینم . چرا هیچ کدام از اعضای خانواده نیستند ؟ آرام وارد اتاق میشوم ، پدرم و عمو محمود کنار در ایستاده اند ، با ورود من پدرم سریع سر بلند میکند و بهت زده نگاهم میکند . انگار انتظار حضور من را نداشته ، سریع میگوید _اینجا چیکار میکنی ؟ میزنم زیر گریه و با دلخوری میگویم +نمیخواستید به من بگین ؟ به من که اصل کاری ام؟؟ _نه نورا جان.... با برگرداندن سرم گریه ام متوقف میشود . بهت زده میشوم و چشم هایم را مدام میبندم و باز میکنم ، احساس میکنم چشم من دارد اشتباه میبیند .میزنم زیر خنده ، بلند قهقهه میزنم +دیوونه شدم ، بدبختیام کم بود دیوونگی هم بهش اضافه شد میخندم ، تلخ میخندم ، به بدختی هایم میخندم . دیوانه شده ام سجاد را میبینم . با لباس سپاهی خاکی و خونی به دیوار تکیه داده . موهایش پریشان و چشم هایش کاسه ی خون است . سرش لَق میخورد ، انگار توانایی نگه داری سرش را ندارد . با عشق نگاهم میکند ، دلتنگی در چشم هایش موج میزند ، اما انگار توان تکان خوردن از کنار دیوار را ندارد . با تکان خوردن شانه ام به خودم می آیم اما نگاه از سجاد نمیگیرم . صدای مادرم در گوشم میپیچد _نورا جان مگه نگفتم نزدیک خونه شده به من زنگ بزن و ریز ریز گریه میکند سر بر میگردانم و بی توجه به مادرم به سمت تابوت وسط اتاق قدم برمیدارم ، نکند دارم روح سجاد را میبینم ؟ سرم را خم میکنم ، و با دقت داخل تابوت را نگاه میکنم . با دیدن جسد داخل تابوت روی زمین می افتم . مادرم و خاله شیرین سریع به سمتم می‌آیند ، و کنارم مینشینند . حرف میزنند اما نمیدانم چه میگویند ، صداها برایم مبهم است . حالم خوش نیست . گوش هایم سوت میکشند ، روحم برای خروج از بدنم تقلا میکند . مدام منتظرم از خواب بپرم ، همیشه در جاهای بد خوابم ، از خواب میپرم اما حالا چرا بیدار نمیشوم ؟ چرا هیچکس نیست من را از این خواب بد بیدار کند . دوباره خم میشوم و به جسد نگاه میکنم ، بعد سر بلند میکنم و به سجاد نگاه میکنم . جسد داخل تابوت شهریار است !!!!! احساس میکنم چشم هایم سجاد و شهریار را جا به جا میبیند . آنقدر مبهوتم که نمیتوانم گریه کنم ، اصلا نمیدانم ماجرا چیست که بخواهم برایش گریه کنم .