eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معامله با خدا 🌷شهید مصطفی ردانی‌پور در درگیری با خوانین منطقه و مبارزه با افرادی که به کشت تریاک مبادرت می‌ورزیدند، از جمله کارهای اساسی بود که نقش تعیین‌کننده‌ای در سرنوشت آینده مردم مستضعف یاسوج به ‌جای گذاشت. یکی از همرزمان شهید می‌گوید: " یک‌روز به محل کارش رفتم و گفتم «با فرماندتون کار دارم.» گفتند «الآن ساعت ۱۱ است، ملاقاتی قبول نمی‌کند.» رفتم پشت در اتاقش. در زدم، گفت «کیه؟» گفتم «مصطفی منم.» گفت «بیا تو.» سرش را از روی سجده بلند کرد، چشم‌هایش سرخ، خیس اشک. گفتم «چی شده مصطفی؟» زل زد به مهرش. گفت « ۱۱ تا ۱۲ هرروز را فقط برای خدا گذاشته‌ام، برمی‌گردم کارامو نگاه می‌کنم. از خودم می‌پرسم، کارهایی که کردم برای خدا بود، یا برای دل خودم." ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
📌جای شهید حججی خالی که مادرش گفت: عکس سربریدنشو دیدم دلم اتیش نگرفت،عکس اسارتشو دیدم اتیش نگرفتم اما عکسی دیدم که لباش خشکه دلم اتیش گرفت.. 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
برپا شده است جبهه و سربند دیگری ؛ شد سوریه برایِ تو اروند دیگری ... سردار حاج : بنده مخالف اعزام حسین بودم امّا او با پافشاری و اصرار ، ۴۰ روز بر سرِ قبر شهید یوسف‌الهی چله گرفت و مشغول راز و نیاز شد؛ هنوز نمی دانم که روزِ اعزام وقتی با خنـده به من نگاه ڪرد چی شد تا به آمدن بادپا راضی شدم.. ▫️جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس ▫️شهادت: ۹۴/۰۱/۳۱ بصری‌الحریر ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
زینب سلیمانی: شهید سلیمانی معتقد بود همه دعوای ما با عالم غرب بر سر «مسجد الاقصی» است و برای این اعتقاد جنگید. این روزها که مردم فلسطین به خروش آمده و برای آزادی آن مسجد می‌جنگند، چهارمین سالگرد شهید عزیزمان را با عنوان گرامی و زنده نگاه خواهیم داشت. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_سی_ونهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم. فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند. آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم. دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.» در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.» دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.» فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.» اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم. 🔸فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.» 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سید حسن نصرالله: تأثیر و الهام بخشی برخی از شهدا فراتر از زمان و مکان است، شهدایی هستند که بر نسلی پس از نسل دیگر تأثیر گذارند و برخی از آن‌ها تا روز قیامت بر بشریت تأثیرگذارند.ما معتقدیم که براساس قرائن موجود الهام بخشی و تأثیر حاج قاسم سلیمانی به عنوان یک شهید، یک فرمانده بزرگ ، حداقل برای نسل‌ها باقی خواهد ماند. https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت