پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت شهیدی که در آغوش امام حسین به شهادت رسید
🔹️ سـر پست نگهبـانی نشسته بـود رو به قبلــه با خودش زمزمه میکرد و اطـراف رو می پائیـد.
◇ نفـر بعـدی که رفت پست رو تحـویل بگیـره دید مهـدی رفته سجـده؛ هر چی صداش زد صدایی نشنید. اومد بلنـدش کنـه دید تیـر خـورده تـوی پیشونیش و بشهادت رسیده.
◇ فکـر شهـادتش اذیتمـون میکـرد؛ هم تنهـا شهـید شده بود هـم مـا دیـر فهمیدیم.
🔸️ خیـلی خـودمـون رو خـوردیم. تـا اینـکه یـه
شـب اومـده بـود بـه خـواب یکـی از بچـه هـا و گفـت: « نگـران نبـاشید! تنهــا نبـودم. همـین کـه تیـر اثـابت کرد بـه پیشـونیم؛ به زمیـن نرسیـده افتـادم تـو آغـوش آقـام امـام حسـین (ع).»
📚 خـط عاشقی / حسین کاجی
🔻تک بیتی سروده #شهید_مهدی_شاهدی
● عاشـق که شدی تیر به سر باید خورد
● زهـریست کـه مانند شکـر بایـد خـورد
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
یادگار کربلا منم.حاج محمود کریمی.mp3
4.06M
مداحی شهادت امام محمدباقر علیه السلام
یادگار کربلا منم
🎙حاج محمود کریمی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۴۵ مهیا سرش را بلند ڪرد... با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۴۶
🎙مــــیباره بارون
روی سر مجنون
توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش
بارونیه چشماش
میگه خدایی تو آقایی
....
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشکهایش میخواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
🎙من مانوســــم
با حرمت آقا
حرم تو والله
برام بهشته
انگار دستی اومدا از غیب
روی دلم اینجور
برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند...
_ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بود...خودش نمیدانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود ..کلافه شده از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود... یواشکی کتاب های پدرش را میبرد و مطالعه میکرد
بعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ میکرد و مطالب را میخواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت
_میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی؟؟
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
🎙میدونم آخر
یه روزه ڪنار تو
آروم بگیرم
با چشمای تر
یا ڪه توی هیئت
وسط روضه بمیرم
...
بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد... با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
🎙یادم میاد
ڪه مادرم هرشب
منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد
مادر من با اشڪ
میگفت توررو کشتن
تو اوج غربت
...
مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود با بغض به مهیا نگاه می کرد
_خاله
مهیا اشک هایش را پاک کرد
_جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
_خاله بلا تی گلیه میکلدی
مهیا بوسه ای به دستش زد
_چون دختر بدی بودم
_نه خاله تو دختل خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
_بلات ببندم خاله؟
مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت
_ببند خاله
پسر بچه کارش که تمام شد رفت ...مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
_میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم؟
🎙من مانوسم
با حرمت آقا
حرم تو والله
برام بهشته
انگار دستی
اومده از غیب
روی دلم اینجور
برات نوشته...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
صبح جمعه رسیده از راه و
در فراق تو بر لبم آه است
ندبه ی چشم های بارانی
ذکر «أین بقیة الله» است
بی تو دل های ما چه سرگردان
بی تو احوالمان پریشان است
«العجل یابن فاطمه» دیگر
جان به لب های ندبه خوانان است
#سـلام_امـــام_زمــانـم....♥️
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹
🕊🌷#زیارتنامۀ شهدا 🌷🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَاءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُؤمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمینَ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم.
#الّهی_بدماء_شهدائنا_عجل_لولیک_الفرج
#درآرزوی_شهادت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
••••﴿﷽﴾••••-🕊⃝⃡
✍| #ڪلام_شهید
اولا فقط به خاطـر مظلـومیت
سیـده زیـنب بہ سوریـہ میـروم
دومـاً اگر بہ سوریـہ بروید قـطعاً
زمینـہ ظهـور #امام_زمـان_عج را مےبینیـد.
#شهید_حسین_مشتاقی
#سلام_صبحتون_شهدایی🕊🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🏴 يا أَبا جَعْفَرٍ، يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْباقِرُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ
◾️شهادت پنجمین پیشوای شیعیان، حضرت امام محمد باقر علیه السلام تسلیت باد.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍ #خاطرات_شهدا
در دوران آموزشی، یک روز فرمانده گروهان به دانشجویان گفت که یکی از سالنهای دانشگاه را نظافت کنند.
آن روز یکی از دانشجوها شیطنت کرد و کار نظافت خوب پیش نرفت. فرمانده گروهان بسیار عصبانی شد و با مشتی از خجالت آن دانشجو درآمد!
لحظاتی بعد، عصبانیتش فروکش کرد و چند برگه کوچک به دست دانشجویان داد. از همه معذرت خواهی کرد و گفت: «توی این برگه ها هرچی میخواید بنویسید؛ چه نصیحت، چه فحش...»
هرکس چیزی نوشت.📝
یادم هست که عباس نوشته بود: «ما شنیده بودیم که فرمانده بددهن باشه، شنیدیم که فرمانده توبیخ و تنبیه میکنه اما نشنیدیم که فرمانده نیروی خودش رو بزنه. به نظر من شما که این دانشجو رو جلوی جمع زدید باید جلوی جمع از ایشون معذرت خواهی کنید.»⚠️
فرمانده گروهان نوشته عباس را که خواند، گفت: «فردا همه باید بیان نمازخونه گردان شهید باکری»
فردای آن روز وقتی همه در نمازخانه جمع شدند، فرمانده گروهان از آن دانشجو معذرتخواهی کرد و دستش را بوسید
مرتضی معاضدفرد_همکار شهید
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹 #ام_البنین_های_لشکر_کربلا
.
▪️پسرش بیسیم چی لشکر ۲۵ کربلا بود.بدست کومله تو غرب کشور اسیر شد و بر اثر شکنجه بشهادت رسید.وقتی پیکرش به زادگاهش بهشهر مازندران بازگشت ؛
مادر خودش پیکر غرق به خون و سوخته و
اربا اربای علی اصغر را غسل داد و کفن
کرد...عکسی که میبینید لحظه ی عاشقی مادر با فرزند شهیدش است.براستی که این مادران عظمتی خلق کردند و در پيشگاه حضرت زهرا رو سفید شدند....
.
🦋 #شادی روح #شهید علی اصغر #مهردادی و #مادرش #صلوات...
.
#شیر_زنان_مازنی
#امان_از_دل_زینب
#هفت_تپه_ی_گمنام
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
۴۰ روز قبل از شهادتش عقد كرد. تو اين مراسم چند تا عكس يادگاری گرفت.
با لباس رسمی سپاه جلوی آينه وايستاد تا یه عكس ديگه ازش بگيرم.
گفت: اين عكس جون می ده برای حجله گفتم: ممكنه مامان بشنوه و ناراحت بشه. گفت: اگر همه اينايی كه دارم رها كنم، شهادتم ارزش واقعی پيدا ميكنه، عادی شهيد شدن كه چيزی نيست!
شهید#رضا_چراغی🕊🌹
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۴۶ 🎙مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی می
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۴۷
مداحی تمام شد...
مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت
_سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
_جانم
_کمک میخواید؟
_آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد...مهیا به طرف در رفت در را زد ..صدای زهرا اومد
_کیه؟
_منم زهرا باز کن درو
زهرا در را باز کرد ...شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند
شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند...زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد...
مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشمهایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد.. تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهایشان هم تمام شده بود
حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست
دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت.. وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن ... نمازهایشان را خواندند ..مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه میکرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید
_بله بفرمایید
مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت
میخواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد
_خانم مهدوی
_بله
_میخواستم بابت حرف های زن عمومـ...
مهیا اجازه صحبت به او را نداد
_لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه میخواستید حرفی بزنید میتونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید
یه داخل پایگاه رفت و در را بست ...شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذاها را چید...خودش نمیدانست چرا یکدفعهای اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود... الان آمده بود عذرخواهی ڪند اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت
_مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا_ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
_مهیا تو چی؟؟
_معلوم نیست خبرت میکنم..
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟