♡┅═════════════﷽══┅┅
□ ا؎كـــــو؎تـُــــو ؛ قِـــــبلہ؎مـُــــرٰاد ،
⇠⇠أدركـــــنے۔۔۔
ا؎دٰادرس ،...روز معــٰـــاد ،
⇠⇠أدركـــــنے۔۔۔
□□ ا؎گـــَــشتہ ⇩⇩⇩
⇦زفـَــــرطجُـــــود واحســــٰـان وعَـــــطٰا۔۔۔
◇مَشهـــــور و ملّقَـــــب بہ
╰─┈➤
◇◇﴿جَـــــوٰادﷺ𔘓﴾⇠⇠أدركـــــنے۔۔۔
#میلاد_امام_جواد_ع_مبارک🎉
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹#امام_جواد(علیه السلام):
🌸 اگر آسمانها و زمین بر شخصی بسته باشد ولی #تقوای_الهی پیشه کند، خداوند گشایشی از آنها برایش قرار میدهد.
#یا_جوادالائمه_ادرکنی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#تلنگر⚠️
شاید گناھ کردی اما...
تو هنوز زندھای . . !
تو داری نفس میکشی . . !
تو هنوز اختیار داری
تو میتونی برگردی..
پس برگرد تا دیر نشده
همین امروز ، با اولین گام 🚶🏾♂
توبه یعنی تولدی دوباره🌿 '! :)
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#چادرانہ🦋
-باهمینچادرسادهات!
حجشڪوهمندحیارابجامیآوری
وفرشتگان
متبرکمیڪنندبالوپرشانرابهتاروپودِ
وجودت:))
+توگمنامترینحاجیهیزمانخودهستے
#دخترانمآدر♡
#زن_عفت_افتخار
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
4_5962919189726367074.mp3
4.46M
🌹 یا علی اکبر رضا
🌼 یا علی اصغر حسین
🎙حاج سیدرضا نریمانی
#میلاد_امام_جواد_ع🌺
#میلاد_حضرت_علی_اصغر_ع🌸
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
یک خداقوت ویژه هم باید گفت به سردار حسنزاده، فرمانده سپاه محمد رسولالله تهران بزرگ که با #رزمایش_۱۱۰هزارنفری_پایتخت، به کمک بسیجیها یکاری کرد که اشتباه محاسباتی و توهم اقتدار دشمن، بهم بریزه.
پیغام تهران به کاخ سفید رسید.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
مـادر جان...
حال که نامه می نویسم ،داغ ۷۵ دوست شهید دیگر بر جگر دارم.
۷۵ دوستم در این عملیات شهید شدند.
مـادر جان..
مقداری خاک تربت از آن مکان که دوستانم شهید شدند ،برایت فرستاده ام...
آن را عطر بزن و نگهداری کن و اگر روزی شهید شدم و جسدم آمد با جسدم آن را در قبر بگذار.
#سردارشهیدجلیل اسلامی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۵۹ #قسمت_پنجاه_نهم 🎬: محیا و منیژه با سرعت کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر می گذاشتند، هر
#دست_تقدیر ۶۰
#قسمت_شصت
محیا نگاهی به منیژه که با نگاه خیره و عصبانی او را می نگریست، کرد و نگاهی هم به آن پسرک هراسان که دل در دلش نبود تا خواهرش را نجات دهد، نمود، یک آن تصمیم خودش را گرفت به سمت منیژه رفت و صادق را در آغوش منیژه گذاشت و بسته ای را که از داروخانه پر کرده بود به دست گرفت همانطور که به پسرک اشاره می کرد تا بایستد دستش را روی شانه منیژه گذاشت و آهسته چیزی در گوشش زمزمه کرد.
منیژه با تعجب به سمت او برگشت و گفت: چی داری میگی؟!محیا میخوای اینجا بمونی و من بچه رو ببرم؟ یعنی چی؟ مگه نمی خوای از این جنهم سوزان نجات پیدا کنی؟! بعدم من خودم یه دختر بچه دارم از سرمم زیاده، این یتیم مادر مرده را من کجا ببرم؟! و بعد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اصلا من صادق را نمیبرم، تو خودت به دنیاش آوردی، خودت نجاتش دادی و میگفتی خودت بزرگش می کنی، پس من نیستم، اگر می خواهی بمونی، بمون، اما صادق هم پیش خودت نگه دار.
محیا با لحنی مملو استیصال گفت: منیژه! وضع این مردم را ببین، اینا به کمک پرستار و دکتر احتیاج دارن، من درس خوندم تا در چنین مواقعی کمک همنوع خودم باشم، یه خدمت به خلق الله کنم،حالا تو قبول کن صادق را ببری، ادرس خونه مامانم را مشهد میدم، صادق را به دستش برسون و بگو بچه محیاست، بگو بوی محیا را میده، بگو برسونتش دست همسرم مهدی تا من میام.
بالاخره منم میام منیژه، حالا یکی دو روز دیرتر و بعد لحنش را آرام تر کرد و گفت: اصلا خودت و دخترت هم پیش مامان رقیه بمونید، خونه ما خیلی بزرگه وجا برا همه داره، منیژه ! جان دخترت...فقط صادق را برسون دست مادرم ...همین
منیژه اوفی کرد و گفت: چقدر تو لجبازی...باشه میبرم، من فقط صادق را به دست مادرت میرسونم و اگر قبولش نکرد همون توی کوچه رهاش می کنم هااا
محیا بسته دستش را زمین گذاشت و دست زیر مقنعه سورمه ای رنگش برد و چیزی را از گردنش درآورد و بعد زنجیر نقره ای رنگی که ایه وان یکاد روی پلاک اویزان به ان به چشم می خورد را گردن صادق کرد و زنجیر دقیقا هم قد نوزاد بود، منیژه خنده کوتاهی کرد و گفت: عجب مادر مهربانی! بچه را حصارش هم میکنه اما این حصار برا صادق بزرگه کاش به من میدادیتش...
محیا سرش را تکان داد و گفت: می خوام تا دوباره صادق را میبینم این زنجیر گردنش باشه، برای صادق هست و با زدن این حرف حلقه دستش را در آورد و بعد گوشواره های گوشش هم بیرون کشید، هر دو را در مشت منیژه گذاشت و گفت: گوشواره ها مال خودت، حلقه هم بده به مادرم تا برسونه به مهدی تا وقتی خودم برمیگردم امانت دستش باشه و بعد آدرس خونه مامان رقیه را داد و بی آنکه بگذارد منیژه حرفی بزند، به طرف پسرک برگشت و گفت: بریم عزیزم، بگو از کدام طرف باید بریم.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی