eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 وقتی امام خمینی (ره) به شهید شوشتری قول شفاعت داد 🔹امام خمینی (ره) پس از شنیدن گزارش پیشروی نیروهای خودی در عملیات مرصاد: به شوشتری بگویید در این دنیا که نمی‌توانم کاری بکنم. اگر آبرویی داشته باشم قطعا در آن دنیا شفاعتش خواهم کرد. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌹بر بلندای فلک ✨ذکر مـلائک ، یا علی ست  🌹هر که گوید یا علی ✨در روز محشر ، با علی ست 🌹اوست باب الله ✨باب العشـق ، باب المـعرفت  🌹بعـد پیغمـبر ✨امام و رهبر و مولا علی ست  🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
•﷽• 🌷عیــد غدیــر نزدیڪـ استـــ، غــدیر را تبلیــغ نڪردنــد، کہ عـاشـورا بہ وجود آمــد بالا رفتن دست علے؏ راتبلیغ نڪردند کہ سر حسین ؏ بربالای نیزه‌ها رفت |• به پیشواز غدیر برویم •|🍃 🕊🍃 ۱۶روز تا بزرگترین عید 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
. سنگر به سنگر به دنبالت گشتم کجا جا خوش کرده ای ؟ میان کدامین بوته گل سرخ ؟ که چنین در سکوت مانده دلت افتان و خیزان ؛ سنگر به سنگر ؛ به جستجویت بودم نشانه ای !؟ آثاری !؟ پلاکی ... ؟! یافتم ... ! بالاخره یافتم پلاکت را می گویم خاک مقدس ِ روی پلاک را رُبودم طوطیای دیدگانم نمودم پلاکت نیز همنام ِ اسمت بود " شهید گمــــــــــنام " 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 بنگاه سرمایه گذاری خدا 💠 💢 عمر سرمایه موقت است و فقط سودش برای ما می ماند. ♻️ اگر جای خوبی سرمایه گذاری شود و یا اصلا سرمایه گذاری نشود 👇👇👇👇👇 به هر حال اصل سرمایه از بین می رود. 👌 🌀 باید بدون فوت وقت آن را به کار گرفت. 🔰 نباید منتظر فرصت خوبی باقی ماند. 🌐 بهترین جای نقد و پرسود برای سرمایه گذاری، 👇👇👇 ✨ بنگاه سرمایه گذاری خداست. ✨ 💙 علیرضا پناهیان 💙 https://eitaa.com/piyroo
🍃"و کسی که از یاد من روی گردان شود، پس بی گمان زندگانی (سخت و) تنگی خواهد داشت.." 📝[طه ۱۲۳] 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حےعلےالصلاه اذان بسیار زیبا با صدای ملکوتی #شهیدحامدبافنده 🍃🌹 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
•••🌸••• |🌷 فقط در خون غلطیدن نیست! شهادت هنگامی رخ می دهد که دلت💔 از زخمِ کنایه و تکه پراکنی دیگران بگیرد. و خون همان اشکی ســــت😢 که از آه دلت جاری می شود... و آن هنگام که مردان به دنبال راهی برای شهادت هستند💚 تو اینجا هر‌روز شهید می‌شوی ... 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
✨❤️ يَا وَلِیَ أَلْحَسَنَاتْ ...💕 . از جبهه که میومد... میپرسید: "چی یاد گرفتی…؟!" یه بار با خنده گفتم: "یه کم حدیث یاد گرفتم که به نفع خودمه...!!! . یکی از مسئولین گفته: "امام علی(ع) و فاطمه زهرا(س)... کارای خونه رو با هم تقسیم میکردن...💕 مثلاً... حضرت زهرا(س)هیزم می آوردن و حضرت علی(ع)عدس پاک می کردن و...!!!" . من به شوخی گفته بودم... كلی خندید... اما بعدش گفت: "حالا پاشو برو... عدس بیار پاک کنم…!!!💕 چون شنیدم…مکلف شدم این کارو انجام بدم..." . گفتم: "عدس نداریم ولی لپه هست..." لپه ها رو آوردم... ریخت توی سینی… داشت پاک می کرد که زنگ خونه به صدا در اومد...! سریع سینی رو هل داد زیر تخت...!!! . مادرم بود… احوالپرسی کرد و زود رفت… . گفتم: "چی شدددد...؟! ترسیدی مادرم ببینه داری لپه پاک می کنییی...؟" گفت: "نههه...گفتم یا مادر منه یا مادر تو... اگه مادر من باشههه... ناراحت میشه ببینه عروسش به پسرش کار داده...!!! اگه مادر تو باشههه... حتماً میگه نسیبه رو لوس میکنی...!!! نمیخواستم ناراحتشون کنم… لازم نیست کسی بدونه من دارم لپه پاک می کنم… تو بدونی کافیه… 💕 برای من مهم تویی💕 " . به علی تجلّایی با اون همه اُبُهّت و رفتار نظامیش... نمیومد كه تو خونه... لپه پاک کنه يا... ظرف بشوره...! ولی تا می دید به کمکش نیاز دارم… سریع میومد کمکم...💕 . (خانم عبدالعلی زاده همسر شهید علی تجلّايی) 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ... ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺯﺧﻤﯽﺍﻧﺪ... ﻫﺮﮐﺲ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ، ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ، ﻣﺸﻐﻠﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺫﻫﻦﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ، ﻗﻠﺐﻫﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﺍﻧﺪ، ﺯﺑﺎﻥﻫﺎ ﺑﺴﺘﻪﺍﻧﺪ!! ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺯﻭ کنیم بهترﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ... ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺭﺍ... ﻫﻤﻪ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ‌ایم! یاﺭﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻟﺬﺗﺒﺨﺶ ﺷﻮﺩ... ﺁﺩﻡﻫﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﭘﯿﺮ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ... ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ... ﺑﺎ ﯾﮏ ﺗﻠﻔﻦ... ﺑﺎ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ... ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ... ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ... ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ... ﺑﺎ ﯾﮏ ﺩﯾﺮ ﺭﺳﯿﺪﻥ... ﺑﺎ ﯾﮏ "ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﯾﻢ..." ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ "ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﯿﻢ..." ﭘﯿﺮ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ! ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﭘﯿﺮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ، ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ! ﺳﻌﻲ ڪﻨﯿﻢ ﻫﻮﺍﻱ ﺩﻝ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ بیشتر ﺩﺍشته ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﻢ. https://eitaa.com/piyroo
{ 💚} بلاخره پنج شنبہ از راه رسید... قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم ساعت ۹/۳۰ بود وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم اوووووم خوب چے بپوشم حالااااااا از کارم خندم گرفت نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم ساعت۹:۵۵دیقہ شد ۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشیـݧ و برام باز کرد اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم سجادے هم مشغول رانندگے اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم کہ باعث شد خندش بگیره با اخم نگاش کردم نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود اما نتونستم روشو بخونم بالاخره ب حرف اومد نمیپرسید کجا میریم؟؟ منتظر بودم خودتوݧ بگید بسیار خوب پس باز هم صبر کنید حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد از فرصت استفاده کردم پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم تا اومدم ازش عکس بگیرم از گل فروشے اومد بیروݧ... هل شدم و گوشے از دستم افتاد... بامــــاهمـــراه باشــید https://eitaa.com/piyroo
{ 🌿} هل شدم و گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید؟؟ لبخندے زدم و گفتم:ن چ مشکلے؟؟؟فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے خندید و گفت:بسیار خوب چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید. با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم اصـݧ دست خودم نبود این رفتار خندید و گفت‌:میدونم خودمو جم و جور کردم ‌و گفتم:بلہ؟؟از کجا میدونید؟؟ جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ ضبط و روشـݧ کرد صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید سریع ضبط و خاموش کرد ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید ؟؟ دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم: بااجازتوݧ اے واے بازم ببخشید شرمنده خواهش میکنم. گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے ب صندلے تکیه دادم نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو... همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم اے واے روسریم باز خراب شده فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم سجادے فهمید رو کرد ب مـݧ و گفت: دیگہ داریم میرسیم دیگہ طاقت نیوردم و گفتم: میشہ بگید کجا داریم میرسیم احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم دستے ب موهاش کشید و گفت بهشت زهرا.... پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا... با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد با صداش ب خودم اومدم رسیدیم خانم محمدے... https://eitaa.com/piyroo
#جنگ_نرم_در_کلام_رهبر 🍃 میخواهند جمهوری اسلامی را استحاله کنند هدف اصلی و نهایی جنگ نرم طراحی‌شده، انحلال درونی و استحاله‌ی داخلی جمهوری اسلامی از طریق تغییر باورها و سست کردن ایمان مردم و به‌ویژه جوانان است. 🍃 ۱۳۹۴/۷/۲۰ #با_ایمان #با_اراده #ادامه_میدهیم ـــــــــــــــــــــــــــــــ #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
پایان زندگیت که شهادت باشه برا همه روشنه که عاقبت بخیری.... پایان زندگیت که شهادت باشه وقتی کسی برات گریه میکنه... از سر دلسوزی و دلتنگی نیست پایان زندگیت که شهادت باشه یعنی دلبری کردن واسه خدارو بلد بودی پایان زندگیت که شهادت باشه اشک ریختن برات لذت داره پایان زندگیت که شهادت باشه مادر یه نفس راحت میکشه و میگه... همونی که خواستم شد... سخته ولی رو سفید شدم پایان زندگیت که شهادت باشه پدرت یه لبخند میزنه و میگه دیدی آخرش مرد شد از همه اینا که بگذریم پایان زندگیت که شهادت باشه میگه احسنت بنده من همونی شدی که باید میشدی 🌹در زمان غیبت اطاعت محض از ولایت فقیه داشته باشید .🌹 اللهم عجل لولیک الفرج شادی قلوب نازنین ائمه و تعجیل در فرج صلوات 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
امیرالمؤمنین علیه السلام 💎گناه❗️، درد است، آمرزش خواهى داروى آن است و تكرار نكردن ، درمانِ آن.💎 📙 غررالحکم ۱‌۸۹۰ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
در نقطه ای از این عالم تو را گم کردیم کسی نیست در این شهر پرهیاهو را طلب کند... و تو هنوز مظلومی .... 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
◽چــله می گرفت!!!! قـرارهای مختلفی میگذاشت و زیارت عاشورا مـی خواند!! یا یک چله نماز صبح می رفت.کنارشهدای گمنام تیپ الغدیر. ◽نیتش را نمیدانستم!! وقتی مدتی بعد از نماز مغرب,عاشورا می خواند,حدس میزدم دوباره چله خوانی دارد! ◽از چند روز مانده ب محرم,مراقبه را شروع می کرد!! عشق حسین مارا به این وادی کشانده 🔼ای عاشقان تا کربلا راهی نمانده 🔽در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون یاد شلمچه,یادفکه,یاد مجنون 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سوّم: تمام تجهیزاتم برای جنگیدن گردان به سمت خرمشهر حرکت می کرد و همه ی نیروا مسلح شده و تجهیزات لازم رو گرفته بودند. یه کلاش با ۵ خشاب و دو نارنجک و یک کوله پشتی و مقداری جیره جنگی و یه دونه سربند خوشگل. آها یه قمقمه آبم بود. ولی من از همه اینا بی نصیب بودم و هر چه گفتم پس اسلحه من چه می شه، می گفتند حاج آقا دیر شده و کار تسلیح تموم شده و همه مسئولین تدارکات و تسلیحات آماده حرکتند و بعضی قبلاً رفتن منطقه. اگر میخوای همینجوری همراه گردان حرکت کن یا بمون و با گردانای بعدی اعزام شو. گفتم نه میام، ان شاء الله تو منطقه خودم سلاح و مهمات پیدا می کنم. نیروای گردان همه با سلاح و مهمات و تجهیزات سوار شدند و روحانی گردان که من بودم با یک جفت پوتین یه جفت گوشو یه عمامه راه افتادم. بی انصافی نشه سربند رو بهم دادند که بستم رو عمامه.خب چکار باید می کردم مثل حسنی مدرسه م دیر شده بود. حالا هنوز فرصت بود و با دشمن درگیر نشده بودیم. اصلا به شما چه؟ خودم یجوری درستش می کنم. بعضی از بچه ها سر بسرم میذاشتند و با شوخی می گفتند حاج آقا پس اسلحَت کو؟ نکنه میخوای دشمن رو با وِرد و دعا نابود کنی؟ بسیجی اند دیگه ! از خوش مزگی بچه ها لذت می بردم و گاهی هم احساس شرم می کردم که چرا اینقدر دیر خودمو به جمع این عزیزا رسوندم.! به هر حال روز ۲۸ دیماه ۶۵ سوار شدیم و به خرمشهر رسیدیم و تو ساختمونی که برای توجیه و آشنایی ما با عملیات آماده کرده بودند ، مستقر شدیم. بچه ها سر از پا نمی شناختن و هر کدوم بنحوی آمادگی خودشون رو برای مقابله با دشمن و رزم بی امان با خصم نشون می دادند. چهره ها بشاش انگار دارن میرن عروسی. دعا ؛ قرآن ؛ شوخی و مسخره بازی ، همه جورش بود. عجب حال و هوایی بود و چه روزگار خوشی! یکی دو روزی که خرمشهر بودیم فرماندهان و مسئولین طرح و عملیات ،کالک ها و نقشه های عملیات رو برامون تشریح کردند و اجمالا با منطقه عملیاتی و وظیفه خودمون تو عملیات آشنا شدیم. بعد از توجیهات و تهیه مقدمات لازمه، سوار تعدادی لندکروز عازم منطقه عملیاتی شلمچه شدیم. کم کم صدای انفجار و رگبار مسلسل و توپ و خمپاره ها به گوش می رسید. حسابی بساط سور و سات برقرار بود. ✍ رحمان سلطانی ادامه دارد ⏪ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت چهارم: بسیجی عاشق چتر منور لابد خیلی وقتا شنیدید بسیجیا عاشق چتر منور بودند. کی این حرفارو بهتون گفته؟ بُهتونه بابا. میگن هر وقت دشمن منور مینداخت بچه ها دنبالش می دویدند و بعنوان یادگاری و سوغات جبهه تو ایام مرخصی به خونواده هاشون هدیه می دادند. حالا ولش کن اصلا به من چی! هنوز بدون سلاح و مهمّات بودم و هر آن احتمال داشت ما رو برای عملیات حرکت بدن. نوبرش بود که با دست خالی میرفتیم با کماندوهای گارد ریاست جمهوری میجنگیدیم. خلاصه یه شب برای پیدا کردن اسلحه و مهمات از سنگر زدم بیرون و گشتی تو مقر زدم. چشمم به چند تا تانک غنیمتی خورد که تو محوطه بودند. قبلا هم سابقه داشت یه همچین جاهایی اسلحه و مهمات پیدا کنم. باید شانسمو امتحان میکردم. از یکی از تانکا رفتم بالا و از دریچه پریدم پایین. داخل تاریک بود و چیزی پیدا نبود. به زحمت و مثل کورا همه جا رو با دستم وارسی کردم تا اینکه دستم به یه اسحله خورد، آره یه کلاش بود ورش داشتمو اومدم بیرون. تو مقر هم فشنگ و نارنجک زیاد بود. مقداری فشنگ و نارنجک و وسایل مربوطه رو جور کردم. حالا دیگه روحانی گردان مسلح شده بود. همه برید کنار. دیگه باکم از ماهر عبدالرشید و عدنان خیرالله نبود. مدیونی اگه فک می کنی پیاز داغشو زیاد می کنم. دشمن بی هدف چند تا منور انداخت. یکیشون چشمک زنان داشت نزدیکیای من میومد پایین. اولش بیخیال شدم و راهمو کشیدم و رفتم ولی یه چیزی منو وسوسه می کرد. داشت نزدیک و نزدیکتر می شد. انگار می گفت حاجی بیا من اینجام. بی اراده دنبالش راه افتادم. من می رفتم و اونم عشوه می کرد و سوار بر باد سلانه سلانه هی دور میشد. لامصب وایسا دیگه. تا آخرش پنجا متری تلپی افتاد زمین و گرفتمش. کجا داشتی درمی رفتی با معرفت؟ حالا جدا کردن چتر از قسمت فلزیش کار حضرت فیل بود. نه سرنیزه و نه انبر دستی. با چه زحمتی تونستم جداش کنم که نگو. نوک انگشتام سوخت. حالا دیگه با دست کاملا پر ، شاد و شنگول انگار یه تانکو غنیمت گرفته بودم راه افتادم سمت سنگرم .خب حالا کدوم سنگر بود؟ کجا بود. کدوماشون بود. برقام که همشون خاموشن. کدوم برق اونم نزدیک خط ؟ همون چراغای دستی تو سنگرا منظورمه دیگه. ای داد بیداد .اما سنگرها همه شبیه همند.از کی بپرسم همه خوابن. فقط حاج آقا خیر سرش رفته بود تهجد و شب زنده داری ! تازه اگه کسی منو می دید نمی گفت حاجی این نیمه شب داری چکار می کنی؟ هر سنگری که سرک می کشیدم، بچه های گروهان ما نبود.خجالتم می کشیدم بپرسم. با خودم گفتم بکش این سزای نافرمانی و راه افتادن دنبال یه چتر منوره. ناسلامتی تو روحانی گردان هستی و باید به دیگران یاد بدی نه اینکه مثل بچه ها نصفه شب دنبال یک چتر بدوی اگر شهید یا زخمی می شدی، اون وقت تکلیفت چه بود؟ لابد منتظر بودی چهل تا حوری با هم بیان و تا دم در بهشت تمشیتت بکنن. واقعا هم از یه روحانی که تبلیغ و عمامه را بهانه قرار داده تا به عملیات برسه بیشتر از اینم انتظار نمی رفت، با خودم می گفتم علامه دهرم بشی، بسیجی هستی و عاشق چتر منور! بالاخره با هر زحمتی بود سنگرمو پیدا کردم و با اسلحه ایی که تو دستم داشتم و چتر منور، وارد سنگر شدم. بچه ها بعضی خواب بودند و بعضیم بیدار و به سرنوشت خودشونو و عملیات فِک می کردند. حالا اون طفلکیا لابد پیش خودشون می گفتند عجب حاج آقایی عابد و زاهدی داریم. رفته بیرون رو خاکا نماز شبشو خونده که ریا نشه. آخه کی فک می کرد من در تعقیب و گریز چتر رؤیایی ام بودم. رفتم یواشکی خوابیدم و انگشتامو که سوخته بود رو فوت میکردم. روایت اسرای مفقود الاثر ✍ رحمان سلطانی ادامه دارد◀️ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌹🌹تفحص شهدا خوب و نکوست،، از آن برتر،، تفحص اندیشه های رزمندگان است که می بایست گشت و پیدا نمود.. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌷🌷🌷همسر شهید همت می گوید: بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟ برای خودم هم سؤال شده بود، از او می پرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟ می خندید ،حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت. آخر، شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «پیش خدا کنار خانه اش، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.» همین هم شد. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo