🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت صد و هشتاد و ششم:
اولین خبر از خانواده
همیشه تو این فکر بودم که آیا خونوادم فهمیدن من اسیر شدم یا نه؟ منو به عنوان شهید معرفی کردن و مجلس ختم برام گرفتن یا نه! و هنوز منتظرن برگردم.
شرایط اسارتم جوری بود که هیچ کس ندید که من اسیر بشم و آخرین نفری بودم که مجروح شدم و بعد از سه شبانه روز سرگردانی و به تنهایی اسیر شده بودم، قاعدتاً هیچ کس نباید از اسارتم خبری داشته باشه. خیلی از دوستامم که شهید شدن جنازه هاشون جا موند. با این حساب و کتاب بیشتر مطمئن بودم که خبر شهادتم رو به خونواده دادن و اونا هم دیگه دل ازم کندن و فقط منتظرن جنگ تموم بشه و شاید بقایای جنازهم به دستشون برسه.
خیلی وقتا درگیر این فکر و خیالات بودم. آیا همسرم مونده یا رفته پی زندگیش. بچهم زنده س یا نه؟ یکی از عذابآورترین شکنجههای روحی که بعثیا در اسارت به ما دادن همین عدم معرفی به صلیب سرخ و مفقود موندن بود. حتی بعضی وقتا میومدن و با شماتت میگفتن بدبختا! شما دیگه فراموش شدید. کسی تو ایران به فکر شما نیست و زناتون رفتن شوهر کردن و الآن دارن با کسایی دیگه زندگی میکنن. بچه هاتون آواره شدن و از این جور زخم زبونا فراوون بود.
یه روز از پشت پنجره آسایشگاه یک، اسم منو خوندن. معمولا تو این اسم خوندن ها خیری نبود. یا برای رفتن به سلول انفرادی بود یا تبعید یا کتک خوردن. ولی برخلاف همیشه و خاطرات تلخی که از اسم خوندنای این جوری داشتم، اینبار قضیه فرق میکرد. همراه نگهبان عراقی یکی از دوستام اومده بود و حامل خبری مهم بود. گفت یکی از همشهریات که تو رو خوب می شناسه در به در دنبالت می گرده و الان بند دو هست اگه می تونی اجازه بگیر و برو ببینش. خبرای جالبی برات داره. اسم ایشون و نشون آسایشگاهش رو بهم داد و خداحافظی کرد و رفت. هر چه به مغزم فشار میاوردم همچین اسمی رو بیاد نمی آوردم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#خاطرات_شهید
محمد و رحمان هر دو رفیق بودند بچه محل، عضو یک گردان و...
با هم عقد اخوت خونده بودند...
محمد شده بود فرمانده؛ رحمان رو گذاشت بیسیم چیش....
اما رحمان تو کربلای ۵ پر کشید و رفت...
محمد خیلی بیقراری میکرد چند بار وقتی میخواست مداحی کنه اول دعا که اومد بسم الله رو بگه وقتی به بسم الله الرحمن میرسید دیگه نمیتونست ادامه بده...گریه امانش نمیداد...
یه شب محمد تو مناجاتای سحرش با رحمان صحبت میکرد...رفیق بنا نبود نامردی کنی و...
بالاخره نوبت محمد شد با پهلوی دریده به دیدار خدا بره و اینگونه بود که محمد رضا تورجی زاده فرمانده گردان یا زهرا از لشکر امام حسین اصفهان بعد از گذشت چند ماه از #شهادت دوستش سید رحمان هاشمی به خدا پیوست...
الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه...جانم به این #رفاقت...
سمت راست:
#شهید_سیدرحمان_هاشمی🌷
سمت چپ:
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🗞برشى از وصيتنامه شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى)
🌸براى «#فرج» امام زمان (عج) بسيار #دعا كنيد كه فرجمان در فرج آقا و مولايمان #صاحبالزمان (عج) مىباشد
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فرازی از #وصیت_نامه شهیدسید مجتبی علمدار :
حزب اللهی ها، بچه مسلمونها نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود پشتیبان #ولایت_فقیه باشید.
ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ 5 ﺳﺎﻝ ﺍﻟﯽ 5 ﺳﺎﻝ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻫﻢ ﺷﺪ.
👌ﺩﻓﻌﺔ ﺁﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺗﻮﺳﻞ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺩﯾﺪﻡ ﺣﺎﻝ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﻭ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺷﻮﺧﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺷﻨﮕﻮﻝ ﺑﻮﺩ. ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ، ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎ ! ﺍﻣﺸﺐ ﺷﻨﮕﻮﻟﯽ؟ ! ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻡ.
ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﺍﻣﻀﺎﺀ ﮐﺮﺩ. ﺁﻗﺎ ﺍﻣﻀﺎﺀ ﮐﺮﺩ. ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ.
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺻﺒﺢ، ﺩﯾﺪﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺐ ﺩﺍﺭﺩ. ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ. ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ، ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ.
👤ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ : « ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﻭﻡ ﺣﻤﺎﻡ. ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻏﺴﻞ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﮑﻨﻢ. ﺁﻗﺎ ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺍﻣﻀﺎﺀ ﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯽ. ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ. ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ.»
☘️ﻏﺴﻞ #ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ. ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻗﯿﻬﺎﯾﺶ ﺩﺭﺑﺎﺭﺓ ﻧﺤﻮه ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺫﺍﻥ ﮐﻪ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﮐﺎﻣﻞ، ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﻬﺎﺩﺗﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ...
به روایت همسر #جانباز #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_سید_مجتبی_علمدار
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
💕❣
#عاشقانه_با_شهدا
خانه ما و آنها روبروی هم بود یك روز ناهار آنجا می خوردیم و یك روز اینجا. آن روز نوبت خانه ما بود. ناهار بود یا شام؛ یادم نیست؛ دیدم خانمش تنها آمده؛ همیشه با هم می آمدند. خانمش به نظر كمی دمق بود. پرسیدم: چی شده؟
چیزی نگفت: فهمیدیم كه حتماً با یوسف حرفش شده است. بعد دیدم در می زنند. در را باز كردم. یوسف بود. روی یك كاغذ بزرگ نوشته بود :
«من پشیمانم»
و گرفته بود جلوی سینه اش. همه تا او را دیدند زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جو خانه عوض شد.
این راحتی اش در اقرار به خطا برایم خیلی جالب بود.
#شهید_یوسف_کلاهدوز
📘هالهای از نور، ص٧
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
♥️🍃
🍃: # شهیدانه
#خوش_به_حال_شهدا
خَستهام
خَسته از اینگونه دَوام آوردن
کاش #شهدا
دست دل های ما را هم بگیرند
بلندمان کنند
از این همه زمینی بودن...
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
..به دوستش میگفت:
+ بیا برای هم مثل آیینه باشیم✨
هر عیبی که من دارم تو بگو من هم اگه چیزی دیدم میگم.
خودش به طور مستقیم حرفی نمیزد.
یا حدیث میخواند یا آیه...🍃
#شهیدصیادشیرازے🕊
#رفاقت_خدایی🌿
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
|⇦• تقدیم به روح ملکوتی همۀ شهدا ، مخصوصاً شهدایِ غواص به مناسبتِ روزِ پاسداشت دلاورمردان نیرویِ دریایی به نفس حاج میثم مطیعی•✾•
یک عده روی خاک صحرا جان سپردند
یک عده در اعماق #دریا جان سپردند
یک عده مانند کبوتر هایِ عاشق
رفتند و بینِ آسمانها جان سپردند
یک عده بی سر عده ای با درد پهلو
یک عده دیگر ارباً ارباً جان سپردند
یک عده روی دست ارباب دو عالم
یک عده روی پای مولا جان سپردند
یک عده هم بی دست ، لب تشنه ولی مرد
دور از وطن مانند سقا جان سپردند
در بستر تردید مردن ننگشان بود
رفتند و در آغوش زهرا جان سپردند
شاعر : محمود یوسفی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
#تبسم
خاطره ای زیبا و خنده دار از جبهه و جنگ😃
نخونیش از دستت رفته!! 😄😉
👤بین ما یکی بود که چهرهی سیاهی داشت؛ اسمش عزیز بود.
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب..
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش..
🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! 😅
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! 🤭
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! 😶
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! 😳
رفتیم کنار تختش..
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
👤با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ ☹️🙄
یهو همه زدیم زیر خنده 😅😁
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد!
👤عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
👤 وقتی ترکش به پام خورد، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند.
توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت میکشمت. 😱
چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. حالا من هر چه نعره میزدم و کمک میخواستم ، کسی نمیاومد.
اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... 😕😭
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😁
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
👤عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات میفرستادند.
دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین.😅😅😅
دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 😂😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه، برید بیرون
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! میکشمت!!! 😱
👤عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاترین فضیلت انتظار فرج هست یعنی چی؟ یعنی دست روی دست گذاشتن و منتظر ظهور بودن؟ واقعا فکر میکنید اینجوریه؟
⁉️‼️❓. ⁉️‼️❓
استاد پناهیان:
فعلا که در جامعه ما هرکسی ایمان نداشته باشه به نصرت خدا و صریحا عدم ایمانش رو به نصرت خدا اعلام کنه ....بیشترین رای را میاره
توضیح:
کسانی که مردم را از جنگ میترسانند ایمان به نصرت خدا و ایمان به فرج ندارند درحالی که با فضیلت ترین عبادت انتظار فرج هست.
اکثر کالاهای مهم بطور مستقیم و غیر مستقیم از نفت تشکیل میشه و بیشترین نفت دنیا در مناطق شیعه نشین هست و راه خروج این نفت ها از تنگه هرمز رد میشه یعنی تمام شاهراه های علم دست مریدان مهدی فاطمه علیهما السلام هست. این ماییم که میتوانیم آمریکا و چین که قطب اقتصادی دنیا هستند را به تنهایی تحریم کنیم....ما درواقع به لطف و نصرت الهی از آمریکا و چین روی هم رفته قوی ترهستیم ، اما متاسفانه مسئولان بی تدبیر ما، جز ذلت و فقر برای ما چیزی برای ما نداشتند.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
﷽؛ 🔰 با صدای اذان 🔰
💍 بدون این كه كلمه ای تذكر بدهد. سر اذان كه می شد، آستین ها را بالا می زد. هر كس پیشش بود فرقی نداشت، تا صدای تكبیر ـ الله اکبر اذان ـ می آمد، آستین هایش بالا می رفت.
💍 یک عذرخواهی کوچک می كرد و می رفت نمازش را می خواند.
📚 شهید علم، ج 1، ص61، شهید دکتر مجید شهریاری
#نماز_شهیدان #داستان_نماز #نماز_اول_وقت
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo