#شهیدناصرتقیان
نام پدر : ابراهيم
تاريخ تولد : 1/ 1/ 1336
تاریخ و محل شهادت :
-61/4/23 شلمچه
شغل : كارگر كارخانة بهريس
تحصيلات : دوم دبيرستان
💢شرح مختصری از زندگینامه شهید:
ناصر تقيان فرزند ابراهيم در سال 1336 در اميرآباد(شاهين شهر فعلي)به دنيا آمد.دوران كودكي را در دامان دشت حاصل خيزاما زير چكمه هاي جور ستم خاني سپري كرد. آن زمان بر سرزمين هاي زراعتي درگيري به وجود آمدو كشاورزان منطقة امير آباد را از خانه و كاشانه خودبيرون كردند. ناصر با خانواده به گز عزيمت كرد وساكن شدند. او تحصيل را در كنار كار آغاز كردو تا پنجم ابتدايي ادامه داد. ولي به خاطر وضعيت مالي پدر، درس را رها كرد و در كارخانه بهريس اصفهان مشغول به كار شد.خدمت سربازي خود را در زاهدان سپري كرد وپس از خدمت سربازي تحصيلات خود را تا دوره ی متوسطه ادامه داد. در سال 1357 با اوج گيري نهضت امام خميني،فعالانه در راهپيمايي ها و فعاليت عليه رژيم ستم شاهی شركت داشت و تا آخر راه مردانه ايستاد.در سال 1350 ازدواج كرد و از خود دو فرزنددختربه یادگارگذاشت.چون در خدمت سربازي آموزش هاي نظامي را فرا گرفته بود در سال 1360 به عنوان مسئول آموزش بسيج كارخانه آموزش وآماده سازي جوانان براي حضور در جبهه هاي نبرد را به دست گرفت.هر روز خبرهاي جديدي از مناطق عملياتي مي رسيد، ناصر حضور درجبهه را بر فعاليت پشت جبهه ترجيح مي دهد و در عمليات بستان حضور پيدامي كند او در عمليات آزاد سازي بستان مجروح شد. پس از بهبودي مجددا عازم جبهه ها گرديد و در عمليات رمضان، در جبهه شلمچه به درجة رفيع شهادت نائل آمد
💢بخشی از وصیت نامه شهید:
... انگيزه ی جبهه رفتن من با دو سه مسئله خلاصه مي شود:1- زياد بودن گناهانم كه حس مي كردم، آية «والعصر ان الانسان لفي خسر... » اندامم را پوشاند و از جمله كساني هستم كه خداوند در قرآن انسان را زیانکار خوانده .
2)مسئوليتي كه نسبت به خون شهدا بر دوش داشتم و اين مسئله تاب وتوان و عقل را از من گرفته بود.
3) اطاعت از امر خدا نسبت به جهاد و پيكار با كافران كه اين گونه برذهنم متجلّي شد كه زمان همان زمان يزيد و امام حسين(ع) است و بر نفس خودشوريدم و خواستم در سپاه حسين)ع( به ستيز با دشمن مزدور روبه رو شوم ...
... بارخدايا! اين جهاد كه در آن وارد شده ام هرچند ناتوانم از من فقير بپذير.
بارخدايا! مرا در مسيري قرار ده كه تحت تأثير هواي نفس خود قرار نگيرم ودر مسير و راه تو كه جاودانه است حركت كنم.
باري تعالي! از تو عاجزانه مي خواهم، كمكم كن تا حبّ دنيا و مال دنيا از دلم بريده شود و رضايت تو را نصب العين خود قرار دهم...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃کلیپ ⇦عفاف و حجاب بسیار تاثیر گذار
🌺🍃لطـفا منتـشر کنـید
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
✍عارفی به شاگردانش گفت:
بر سر دنیا کلاه بگذارید
(دنیا را فریب دهید)
پرسیدند : چگونه؟
فرمود:
نان دنیا را بخورید
ولی برای آخرت کار کنید.👌😊https://eitaa.com/piyroo
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگی زائران و اهدای تبرکی
توسط خدام وحاج حسین یکتا
در خیابانهای منتهی به حرم مطهر رضوی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
.تو محل کسی جرات نداشت برای کسی یا ناموس،کسی مزاحمت ایجاد کنه...☝️
به مهمان احترام زیادی می گذاشت😊..
هیچ وقت جلوی بزرگتر پاهاشو دراز نمی کرد
و به خصوص مادر و پدرش..👌مادرش و خیلی دوست داشت و همیشه ارزش زیادی برای مادر قائل بود..❤️
.از کوچه که رد میشد سرشو بالا نمیگرفت مبادا چشمش ناگهانی تو چشم
خانومی بیفته..🌹
با همسایه ها مهربان بود و به خصوص به افراد مسن و پیر کمک میکرد.😊
پدرش یه حقوق بگیر ساده بود ولی باز هم به فقرا کمک میکرد حتی اگر خودش غذا برای خوردن نمی داشت..👏
عاشق زیارت آ قا امام حسین بود ...😍
درد و دل شو میبرد پیش حضرت معصومه (س)...❤️
هر وقت میخواست نصف شب هم می بود میرفت پابوس...ساعت ده شب راه میفتاد رو به طرف حرم حضرت معصومه
و صبحش بر می گشت
خیلی ارادت داشت نسبت به عمه🌹
عاشق شهادت بود و به ارزویش رسید💔
#شهید_امنیت
#شهدای_ابان_ماه
شهید مدافع وطن سعید رضایی🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
خصوصیات شهید🕊
محمدرضا خیلی باانرژی بود و شوخ طبع. در دوران خادمی، باتمام خستگی های ناشی ازکار ، شیطنت هایش به جا بود وهر شب باخادم ها جشن پتو و ... اجرا میکرد .مسئولمان دائما به من و محمدرضا تذکر میداد که کمتر شیطنت کنیم. یادم هست که یک بار آن برادر مسئول عصبانی شد و سرمان داد زد .من ازاین رفتار خیلی ناراحت شدم و حتی تصمیم گرفتم که برگردم و ادامه ندهم. اما محمدرضا آرام و ساکت بود و چیزی نگفت و با همان اخلاص همیشگی به خادمی اش ادامه داد. و سرانجام و عاقبت این خادمی، با شهادت گره خورد.
🌹شهیددهقان_امیری
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
♻️همیشه با او شوخی میکردم و میگفتم: اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: اینجا شربت شهادت پیدا نمیشود، چه کار کنم؟ گفتم: کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند، خندید و گفت: اینطوری خودم شهید نمیشوم، بقیه شهید میشوند.
«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود، یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمیشناختم! متنش این بود: ملازم، مدافع هستم، اگر کاری داشتی به این خط پیام بده هنوز هم شربت نخوردم، هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد، آقا ابوالفضل بود بعد از احوالپرسی گفت: این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.
دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم، گفت: خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.
🌹شهید_ابوالفضل راهچمنی
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
@madahkhonahتا خون توی رگ ماست ، همیشه زیر دینیم - زمینه 1.mp3
زمان:
حجم:
3.46M
🍃تا خون توی رگ ماست
🎤 جواد_مقدم
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔹دلم قربانگاه میخواهد
نه قربانگاهی که اسماعیل رفت
قربانگاهی که حسین علیه السلام رفت
اما.....
نه فقط بی سر....
بی پیکر....
بی نشان.....
مثل مادر....
#میپذیری_مرا_؟!!
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#خاطرات_شهدا
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیافتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات را کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، توروخدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید.
ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی! ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. انشاالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالتزده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان گفت: نمیدونم چی بگم، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد؛ اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد؛ و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند.
حاجی حرفهای ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت تو هم! ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد یک ماه از آن قضیه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستیِ شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده، این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم، با این ماجرا میدانند.
#جاویدالاثر_ابراهیم_هادی🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۶/۲/۱ تهران
شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ فکه ، عملیات والفجرمقدماتی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄