eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
به فدای گریه هایت ای علمدار حسین چشمهایت که چه زیباست علمدار حسین گریه بر حسین ع پاک کننده گناهان است چرا که دلی در گرو خورشید است حسین علیه السلام نورافشانی میکند و هرکه در انوار پر برکت او قرار میگیرد ازجنس اومیشود از جنس نور روحی فداک یابن الفاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» 💠 از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» 💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :« حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...» 💠 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟» 💠 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» 💠 می‌دانستم درجه‌دار است و نمی‌دانستم حالا در چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد :«می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. 💠 بی‌اختیار سرم به سمت خروجی چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. 💠 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ شده بود که دیگر از نفس افتادم. 💠 دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد و مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد. قدم‌هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم. 💠 تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه (علیهاالسلام) کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. 💠 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد و توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود که دوباره زمین می‌خورد. با اشک‌هایم به (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده: 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هر کوچه یک حسینیه... 🎙مداحی مهدی سلحشور در یکی از محله‌های قم 🔹پاسخ مادر شهیدان خلیل و عبدالجلیل و مفقودالاثر منصور کارکوب‌زاده به طلب دعا برای شهادت مهدی سلحشور/ آقا تنهاست... 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
  شهید دغاغله درسال 1341 درخانواده ای فقیر دیده به جهان گشود و دوران کودکی ونوجوانی را در نهایت فقر گذراند ولی عشق وعلاقه ی وی به تحصیل باعث شد ایشان دوران دبستان و دبیرستان را با موفقیت بگذراند.او از نوجوانی همراه کسب علم برای تامین مخارج زندگی در داروخانه شبانه روزی اهواز کار می کرد.این شهید بزرگوار بخاطرتمایل زیاد به تحصیل دروس حوزوی به اتفاق یکی از دوستان خود به شهر مقدس قم می رود ودر آنجا به تحصیل دروس حوزوی می پردازد تا اینکه هنگام شروع جنگ تحمیلی به اهواز آمده و وارد سپاه پاسداران می شود. دیدار ورسیدگی به خانواده ی شهدا ،شرکت در نمازجماعت ،خواندن دعای کمیل ،خوش رویی وچهره خندان ،نداشتن کبر وغرور و پیشی گرفتن در اسلام از خصوصیات بارز این شهید بزرگوار بود.ایشان بارها می گفت :تا حالا یک پاسدار ندیده ام که دوسال در سپاه عمر کرده باشد و همه شهید شده اند. وسرانجام سنگفرش پاک خیابان های خونین شهر،میعادگاه کریم با پروردگار شد و شهید ما در3/3/61 و عملیات بیت المقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمد. روحش شاد وراهش پر رهرو باد. 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#شهیدکریم_دغاغله  شهید دغاغله درسال 1341 درخانواده ای فقیر دیده به جهان گشود و دوران کودکی ونوجوانی
اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل البلاء اللهم اغفرلی کل ذنب اذنبته و کل خطیئته اخطاتها خدایا ،با باری ازگناه آمده ام به سوی تو و تو رحمان ،رحیم ،تو سریع الرضا هستی ،و تویی یار مستضعفان. این انقلاب باید بقوت خود باقی بماند و به همه ی دوستان وبرادران وصیت می کنم که در مقابل سختی ها تحمل بکنند و درمقابل ضدانقلاب چنان تحمل بیاورند که آمریکا و عوامل داخلی اش خود به خود از بین بروند و هیچ گونه نیرویی صرف چنین خودفروختگانی نگردد. وقت کم است ومن لیاقت آن را ندارم که وصیت بکنم.؛ به دوستان و برادران توصیه می کنم که مسجد را هم چون سنگر جبهه ،خوب داشته باشند و درمقابل هرگونه توطئه ی آمریکایی بایستند.خلاصه امام را دعا کنید وبازوان امام را داشته باشید.حزب ا... در هرکجا که هست می جنگد،می میرد ولی هیچگونه سازش نمی پذیرد.خدا همه ی فرزندان روح ا...را حافظ باشد. پدر و مادر عزیزم امیدوارم از مرگ من خوشحال باشید که شما هم سهمی در این انقلاب دارید و خونی در پیش پای امام زمان (عج) داده اید.هیچ وقت احترامیکه شما از من توقع داشتید ،اداء نکرده ام و امیدوارم مرا ببخشید وتا آنجا که مرا دوست دارید ، همسرم را دوست داشته باشید و از او حفاظت کنید.از خواهران و برادران و فامیل عفو می خواهم و مراببخشید و در مرگ من گریه نکنید وخوشحال باشید که خون در راه امام زمان(عج) و حزب ا... داده اید.مگر من عزیزتر از جوانان شهید شده هستم یا عزیزتر ازشهید مظلوم(ایت ا...بهشتی ) یا رجائی و یا باهنر. خدایا،خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. جنگ جنگ تا پیروزی. 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به نیابت از جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان .... » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸 ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا 🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید‌ ا 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️شروع صبحی زیبا با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش السلام علیک یا محمد یا رســـول الله السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یا علی موسـی الرضـا السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی 🚩 https://eitaa.com/piyroo
‌ 🏴|روضه حسین نشسته بود روی صندلی.با لحن گرم و گیرایش از شهدای کربلا می خواند؛رجز خوان و شمرده شمرده: «چون خدا خواهد ببیند کشته ات...در میان خاک و خون آغشته ات...اکبرم در راه دین جان می دهد.» کمی آن طرف تر سید مصطفی بدرالدین لباس رزم پوشیده بود و داشت چفیه اش را آماده می کرد.حاجی چفیه ای را از روی میز برداشت؛سمت سید آمد،محکم بغلش کرد.شعر را ادامه داد: «رونقی بر دین و قران می دهد»چفیه را دور کمر همرزمش بست و گره زد... «قاسمم کشته به میدان می شود...» ︎وقتی آمریکایی ها ماشینش را زدند غیر از ان بدن ارباً اربا ،چند تا وسیله شخصی هم از حاجی باقی ماند. یکی اش کتاب گلچین احمدی بود؛کتاب اشعار مدح و مرثیه ائمه اطهار(ع).کتابی که باید در بساط روضه خوان ها دنبالش گشت نه کنار دست یک فرمانده ارشد نظامی 🚩 https://eitaa.com/piyroo
💔🥀 سوی میدانِ بلا ، شَه پسری آمده است اَشهد اَنّ علیّا قَدَری ، آمده است شده نامش چو علی کوریِ چشمان عدو یا علی بهر پسر چون سپری آمده است بس که از جِلوه شبیه است به رخسار رسول شده شایع که رسول دگری آمده است 💔🥀 🚩 https://eitaa.com/piyroo
محمد خيلي به حضرت علي اكبر(ع) علاقه داشت ❤️و به من مي گفت : حضرت علي اكبر خيلي غريب و ناشناخته است! ☝️ محمد در عين اينكه ظاهر بسيار جدي اي داشت، در رابطه برقرار كردن با ديگران بسيار مصمم و پيشقدم تر بود.👌 ارتفاعات جاسوسان در سردشت ديگر براي صابرين جاي شناخته شده اي است😔. جايي كه تعداد زيادي از رزمندگان مظلوم اين يگان، در درگيري با اشرار گروهك تروريستي پژاك براي دفاع از خاك كشور به شهادت رسيدند💔 شهید مدافع وطن محمد غفاری🌹 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سال 1340 در تهران در خانواده اي معتقد و نيك سرشت چشم به جهان گشود.وي همراه با گذراندن تحصيلاتش به كسب معنويات و فضائل اخلاقي پرداخت و با برداشت درست از تربيت صحيح خانواده و سخنان و احاديث بزرگان دوران پرخطر و حادثه ساز كودكي و نوجواني را در زمان فساد و تباهي به بهترين و معقول ترين شكل گذراند و با بهره برداري از اين سجاياي پسنديده اخلاقي خود را آماده پذيرش مسئوليت هاي بزرگ و خطير زندگي كرد. او همراه با جريانات انقلاب و با اعتقاد قلبي كه به نظام اسلامي و تحول رژيم پليد شاه داشت در اين وادي قرارگرفت و همراه با ديگر برادران و خواهرانش فعالانه جانفشاني و فداكاري كرد . پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي با همان سن و سال كم به جمع مردان كميته انقلاب اسلامي در آمد.تبسم ، سخت كوشي و روح تعالي طلب او در انجام وظيفه اش شهره خاص و عام بود .پس از شروع جنگ تحميلي در يگان هاي عملياتي تيپ موس ابن جعفر و لشكر 28 روح اله به بهترين شكل انجام وظيفه نمود و در چند مرحله در عمليات مختلف از جمله سال 59 در آبادان براثر تركش سال 67 در دو مرحله شيميايي و موج گرفتگي و سال 68 در منطقه اهواز براثر اصابت گلوله به نواحي دست و پا مجروح شد.سراسر وجود شهيد سرشار از عشق و ايثار و خدمت به كشور و رهبرش بود و پس از ادغام ، در يگان هاي ويژه پاسداران ناجا به نحو شايسته اي انجام وظيفه نمود.سرانجام شهيد محرم با دنيائي افتخار و سرافرازي در حالي كه به عنوان جانباز 70درصد تحت مراقبت و درمان بود در پي عوارض ناشي از مجروحيت و شيميايي در پنجم شهريور ماه سال1377 به جمع شهداي جان بركف ميهن اسلامی پیوست. @piyroo
 هفتم آذر 1341، در روستای احمد آباد از توابع شهرستان شاهین دژ در خانواده مومن و متدین دیده به جهان گشود. در همان اوان زندگي با چهره رنج و درد آشنائي يافت. و با وجود مشكلات فراوان مادي و روحي همانجا تا مقطع متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. در تظاهرات و راهپيمائي‌ها ضد رژیم حضور جدي و فعال داشت. و به سبب عشق و ايماني كه در سراسر وجود او نسبت به اسلام و انقلاب اسلامي وجود داشت، با ايجاد ارتباط و همكاري نزديك و جذب شدن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با شوراشتياق و پويندگي تمام مشغول خدمت بوده، عليرغم سن و سال كم چون سخن او از دل برمي‌خاست به روشنگري ديگران مي‌پرداخت و لاجرم سخنانش بر دل مي‌نشست، تا اينكه در سال60  به عنوان بسیجی در جبهه ها حضور یافت و سفارش میكرد كه امام را تنها نگذاريد تا اين انقلاب را به دست صاحب اصلي آن بسپاريد. پس از مدتي نبرد سرانجام سوم اردیبهشت 1361، در دشت عباس توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
نهم فروردین 1343 در روستاي چيانه شهرستان نقده به دنیا آمد، در خانواده اصيل و مذهبي رشد کرد. دوره ابتدايي را در زادگاهش گذراند و وارد مقطع راهنمايي شد. فردي سخت‎كوش بود. در تعطيلات و اوقات فراغت از تحصيل به كارگري مي‎پرداخت تا مخارج مدرسه را فراهم آورد.وی مهربان از همان كودكي سرشار از عواطف انساني بود هرگاه مستمندی را مي‎ديد به هر طريقی يارايش مي کرد. هر چند كه بيش از نوزده سال نداشت در مراسم مذهبي روستا شركت مي‎ کرد. كتاب هاي عقيدتي و اخلاقي اسلام را مطالعه مي‎كرد، با قرآن مأنوس بود، امام و انقلاب اسلامي را نيك مي‎شناخت. با وجود مخالفت خانواده به علت سن كم، يك سال زودتر داوطلب خدمت سربازي شد. از ضدانقلاب داخلي و خارجي دلي خون داشت و دوستان هم سن و سالش را به اخلاق حسنه، و برخورد انقلابي فرا مي‎خواند. مدت خدمتش به طور كلي داوطلبانه در خطوط مقدم سپري نمود و افتخار شركت در سه مورد از عمليات والفجر را يافت، سال 62 از طريق يگان خدمتي تيپ 74 خرم آباد به منطقه ميمك اعزام گشت و در مورخه هفتم اسفند 1362،تركش هاي دشمن دژخيم سينه پاكش را شكافت و گلهاي نوشكفته جوانيش را پرپر کرد و مشتاقانه به لقاء معشوقش شتافت و سرانجام پيكرش را در شهرستان نقده تشيیع و در گلشن عشق اين شهرستان به خاك نهادند. » را با هم می خوانیم:  رهايم كنيد. من پرنده‎اي سبكبال آسمان عشقم. به سن كم و قد كوچكم ننگريد. در سينه‎ام دلي آگاه از ظلم ظالمان و قلبي سرشار ايمان به حقيقت دارم و اين همه را در مكتب اسلام آموخته‎ام من با چشمان باز ديدم كه بر ملتم چه رفت. ديدم قيامشان را من رنگ خونشان را مي‎شناسم. بگذاريد بروم دشمن از هر سو در كمين است خشم سرخ مرا نمي‎بينيد. 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فرزند قدرت الله، در تاريخ 1337/06/09 در يکي از روستاهاي کوچک و کم جمعيت داراب، در خانواده اي مسلمان و متعهد ديده به جهان گشود. دوران ابتدايي را در همان روستا به پايان رساند و تابستان ها به پدر، در کار کشاورزي و دامداري کمک مي کرد. پس از پايان دوران ابتدايي براي ادامه تحصيل راهي شهر شد و براي اين که بتواند خرج تحصيل خود را در در بياورد به کارگري رو آورد. با شروع جريانات انقلاب، او وارد دبيرستان شد، در سال دوم دبيرستان درس و مدرسه را رها کرد و به کار کردن مشغول شد و روزها همراه با مردم، در تظاهرات عليه رژيم شاه شرکت مي کرد. با شروع جنگ تحميلي از طريق امتحان ورودي وارد ارتش شد و به لشکر 55 هوابرد شيراز وارد گرديد. دوران آموزشي را با موفقيت به پايان رساند و به عنوان دانش آموز نمونه چنان لياقت و شايستگي از خود نشان داد که همه رشادت ها و شجاعت هاي او را مثال مي زدند. در عمليات فتح المبين و مرحله ي دوم عمليات بيت المقدس، فرماندهي قسمتي از عمليات را به عهده داشت. اين شهيد بزرگوار و اين سرباز رشيد اسلام، پس از يک سال و نيم خدمت خالصانه در راه آزاد سازي خرمشهر عزيز، در آخرين روزهاي عمليات بيت المقدس در حالي که خونين شهر مي رفت تا به دست دلير مردان اسلام از لوث بعثيون پاک شود در اطراف منطقه شلمچه شربت شهادت نوشيد و دعوت حق را لبيک گفت. پيکر مطهرش در تاريخ 1361/02/20 پس از تشيع جنازه ي باشکوه در گلزار شهداي فسا، در کنار ديگر هم رزمانش آرام گرفت. 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••