eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 شناسنامه حاج جای خالی برای مهر انتخابات نداشت؛ برای اینکه مکتب شهیدسلیمانی را بشناسید باید به برگ‌های شناسنامه‌ی او نگاه کنید. در شناسنامه‌ی حاج قاسم جای خالی برای مهر زدن نبود. او اصرار بر شرکت در همه‌ی انتخابات‌ها داشت. 📎روایت حبیب از زبان سرلشکر شهید 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
این‌جمله‌هم [‌خیلی‌خیلی]‌ قشنگ‌بودتوی‌وصیت‌نامشون ^^ [دنیارنگ‌گناه‌دارددیگرنمی‌توانم‌زنده‌بمانم] شهید‌مارو‌هم‌دریابید نذارین‌توی‌دنیای‌پرازگناه‌غرق‌بشیم💔 نذارین بارگناهامون زیاد بشه🥀 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌿 مردمان مسافر ڪاروان مرگند ، اما خود نمی دانند ، مرگـــــ ڪاروان دار سفر زندگی استـــــ و ڪجاوه ثابتـــــ می نماید اما ڪاروان در سفر استـــــ . 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰پیام_فرمانده | ✍🏼 امام خامنه‌ای: 🔻 انتخابات مصداقِ «اِن‌ تَنصُرُوا اللهَ‌ یَنصُرکُم»است جمهوری اسلامی را نصرت دهید خدا شما را نصرت می‌دهد. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔰 شهدا به ما می نگرند .... 🔻 از طرف مـن به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است. بپاخیزید؛ و اسلام و خودرا دریابید، نظیرِ انقلاب اسلامی ما در هیچ کجـا پیدا نمیشود نه شرقی ،نه غربی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
شهید احمدرضا احدی🕊 احمد رضا در رشته علوم تجربی تحصیل کرد و در سال ۶۳ موفق به کسب دیپلم شد. او در سال ۶۴ در کنکور سراسری تجربی رتبه اول را کسب کرد و در رشته پزشکی در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد و در آنجا به ادامه تحصیل پرداخت. احمدرضا نخستین‌بار در سال ۶۱ به جبهه رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد و در همین عملیات مجروح شد. سرانجام در شب ۱۲ بهمن ماه سال ۶۵ به شهادت رسید و پیکرش در زادگاه خود یعنی شهر ملایر خاکسپاری شد. در فرازی از وصیت این شهید آمده است: «بسم الله الرحمن الرحیم، فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند همین؛ حدود یک ماه روزه قرض دارم، برایم بگیرید و برایم از همگی حلالیت بخواهید، والسلام، کوچکترین سرباز امام زمان(عج)، احمدرضا احدی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .تونسته بودم بین سلیقه های مختلفم یه جور تعادل برقرار کنم. چون بچه ها با اینکه خودشون موسیقی سنتی کار میکردن ولی همه نوع موسیقی گوش میدادن.توی جمع من از همه کوچیکتر بودم برای همین همه یه جورای خاصی بیشتر توجه به من می کردن. تمام این رفت و آمدها و محبت ها رو مدیون استاد مهران بودم. توی خط هم پیش رفت چشم گیری داشتم.زبانم رو هم با جدیت دنبال می کردم. فکر نمیکردم بتونم به این شیوه زندگی ادامه بدم. ولی خیلی سریع با تمام اینها اخت شدم و راه خودمو پیدا کردم. دیگه می دونستم از زندگی چی می خوام و برای آینده ام قراره چکار کنم. گرچه الهه تمام ماجرای اون روز و فراموش کرده بود ولی من هرگز فراموش نکردم.کینه ای نبودم ولی دلم بد جور شکسته بود. ارشیا رفته بود. ولی حضور استاد مهران باعث میشد که هرگز فراموشش نکنم. برگها می ریختند و شکوفه ها تازه می شدند. سالها عبور می کردند و من رشد می کردم. هنرستان جایی بود که من خودم و استعدادمو پیدا کردم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 گرافیک و حالا نه بخاطر مقابله با ماکان و ارشیا که برای عللقه شدیدی که پیدا کرده بودم ادامه میدادم. دیپلم گرافیک و به دنبالش ورود به دانشگاه توی رشته خودم. اصلا پشیمون نبودم. یک سال زودتر از هم سن و ساالم وارد دانشگاه شده بودم چون دیپلم هنرستان داشتم. و این خودش یعنی یک پله جلو بودن.سه سال گذشته بود. من پوست انداخته بودم. توی خانواده الهه جایی برای خودم باز کرده بودم. مفهوم حجاب و درک کرده بودم و خودم انتخابش کرده بودم. بابا تصمیم و به عهده خودم گذاشته بود ولی مامان کلا مخالف بود. من دیگه ترنج پونزده ساله نبودم. دانشجوی هیجده ساله رشته گرافیک بودم که با مدرک دیپلم چند کتاب کودک و تصویر سازی و چاپ کرده بود. ماکان تا مدتها مقاومت کرده بود و اجازه نمی داد من وارد شرکتش بشم اما بالاخره شکست و پذیرفته و قبول کرده بود که باید از من توی شرکتش استفاده کنه.من هم پذیرفتم. حالل هم درس می خوندم و هم توی شرکت ماکان کار می کردم. دو ترم دیگه فوق دیپلممو می گرفتم و تصمیم داشتم بلافاصله برای کارشناسی امتحان بدم. ارشیا رفته بود و خبری ازش نداشتم. حتی نامزدی آتنا هم خودمو زدم به مریضی و نرفتم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دلم نمی خواست با ارشیا رو به رو بشم. جز خبراهای کوتاهی که گه گاه از زبون ماکان می شنیدم دیگه خبری نبود. ارشیا به گوشه ذهنم خزیده بود و برای خودش جای کوچیکی و اشغال کرده بود. "دیگه مطمئن نیستم........." _ترنج؟ ترنج قلم و نگه داشت و به در خیره شد. بعد به جمله ناتمامش نگاه کرد و ادامه داد........ "عاشق ارشیا باشم." در باز شد و سوری خانم وارد اتاق شد. _ مامان جان فکراتو کردی؟ ترنج باز هم به آخرین جمله دفتر خاطراتش نگاه کرد و گفت: _مامان به این سرعت نمی تونم جواب بدم باید فکر کنم. _خلاصه زشته مامانش دوبار زنگ زده. ترنج سری تکان داد و دفترش را بست و توی کشو گذاشت. بعد لپ تاپش را باز کرد و مشغول کار شد. سوری خانم با دلهره از پله پائین رفت و به شوهرش که توی مبل فرو رفته بود نگاه کرد. مسعود پدر ترنج پرسید: _باز چی شده اخمات تو همه.؟ سوری خانم کنار شوهرش نشست و گفت: _به خدا بیا خودمون جواب رد بدیم برن.ما اصلا به این خونواده نمی خوریم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا