eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 قاسمم را به روی زین بگذار عبّاسم قمری را به روی دست گرفته قمری نوعروست که نشد موی تو را شانه کند عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری 💔🥀 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🥀🖤 امروز روز جووناست... روز جوون لیلا... روزِ اکبر لیلازاد آی جوونا امروز باید حاجت‌ بگیریم... شهید علی‌وردی، شهید عجمیان... شهیده فائزه رحیمی... چجوری دعا کردین که تو جوونی عاقبت بخیر شدین؟💔 🏴 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
35.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️زبانحال حضرت ام البنین سلام الله علیها در فراق حضرت اباالفضل علیه السلام نبودم ندیدم که محشر به پا شد" محمد الجنامی 🏴 حضرت علیه السلام حضرت علیه السلام ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
لالایی مادری در غزه این شد: قول میدم اگه ورق برگرده و علی نمیره جوری لالایی بخونم حرمله گریه اش بگیره💔 🏴 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🚫 ماجرای به دار کشیدن آزادیخواهان آذربایجان بدست لشگر قزاق روس روز عاشورا سال ۱۲۹۰ 🔹️ هنگامی که روس ها در حال بدار کشیدن آزادیخواهان و دلاوران آذربایجان در سال ۱۲۹۰ بودند مردم آذربایجان در حال عزاداری برای امام حسین علیه السلام بودند. ◇ عده ای زنجیرزن، عده ای سینه زن و عده ای قمه زن.... 🔸️ فرمانده روس اینگونه گفت: میترسیدم که آن جمعیت عظیم عزادار حسینی به آزادیخواهان مبارز بپیوندند و در آن صورت چه بر سر ما می آمد‼️ ◇ می گفت ایستادیم و آرام بر سینه زدیم که دسته ها عبور کنند ، آن جمعیت عظیم! فقط عزاداری کردند و عبور کردند و به اعدام ۹ دلاور آزادیخواه خود توجهی نکردند. 🔥 آری این است نتیجه اسلام بدون حسین، این است اسلام منهای سیاست و این چیزی است که به شدت به دنبال ان است و برای آن میلیاردی هزینه میکند. 🔻 براستی در هیئتی که دغدغه مبارزه با اسرائیل و آمریکا نباشد ابن زیاد سینه میزند، شمر اشک میریزد و یزید ضجه می زند... آری این است نتیجه بی بصیرتی و هیئت بدون اهداف و آرمان حسین(ع) ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
تاریخ امانت‌دارِ فریادِ "هَل مِنْ ناصر" حسین است و فطرت گنجینه‌ دار آن، و از آن پس کدام دلی است که با یاد او نتپد؟! مُردگان را رها کن ؛ سخن از زندگان عشق می‌گویم... "شهید آوینی" 🏴 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
•{﷽}• کربلا نرفتن سخت است… کربلا رفتن سخت تر! تا نرفته ای شوق رفتن داری… تا رفتی شوق مردن! کربلا رفته ها می دانند، بعد از کربلا روضه ی حسین حکم زهر دارد برای دل اوراق شده ی زائر! آخر اینجا، دیگر عباس نیست تا آرام شوی در حریم امنش… کربلا دلتنگتم😔 🏴 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۹۸ _مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم. _چرا راستشو بهم
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۹۹ خسته، کتاب هایش را جمع کرد. _مهیا داری میری؟؟ _آره دیگه کلاس ندارم. _وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم. مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد. از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.... تلفنش زنگ خورد. با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد. _جانم؟! _جانت بی بلا! دم در دانشگاهم. _باشه اومدم. مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.به طرف ماشین رفت.در را باز کرد و سلام کرد. _سلام! _سلام خانم خدا قوت! با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت. _خیلی ممنون! _خواهش میکنم! شهاب دنده را عوض کرد و گفت: _خب چه خبر؟ _خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن... شهاب خندید. _چقدر غر میزنی مهیا! _غر نمیزنم واقعیته... سرش را به صندلی کوبید.. _به خدا خسته شدم. _تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت. _الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه! شهاب اخمی به مهیا کرد. _جرات داری اینکارو بکن! _شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی... شهاب، ماشین را نگه داشت. _پیاده شید بانو! از ماشین پیاده شدند.مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت. _بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت. مهیا چشمکی زد. _آفرین! شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: _ولی نمیدونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا... _بعد به من میگه غر میزنی! مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت: _خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. _اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!! مهیا؛ ریز خندید. _دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟