eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
● رمان ِ: #ازعشق‌تادمشق ○ #پارت‌دوم.. گفت : عمو حسینت شهید شد...😔😭 و زد زیر گریه.. تو شوک حرف بابا
● رمان ِ: .. با رسیدن به مسجد از ماشین پیاده شدیم‌و‌به‌طرف‌در‌ورودی مسجد رفتیم داشتیم با بابا هماهنگ میکردیم که چه ساعتی دم در باشیم تا باهم برگردیم که خانواده آقای مهدوی رو دیدیم... {همسایمون بودن قبلا...} سلام علیک کردیم.. و مادرم به خاله معصومه گفت : پسرای گلت کجا معصومه خانم؟ خاله معصومه گفت : دارن میان ، رفتن ماشینو پارک کنن ... و رو کرد به منو و حلما گفت : شما چطورید دخترای‌گلم؟ماشالا چقدر بزرگ شدید .. چه‌خانم‌و‌رعنا‌شدید... ✨ تشکر‌کردیم.. و رو به مادر کردم و گفتم که ما میریم داخل مسجد و با حلما به طرف مسجد حرکت کردیم تا پشتمان را کردیم به آن ها و راه افتادیم ، صدای سلام علیک دو مرد با پدر و مادرم بلند شد... ... چاییم رو روی میز گذاشتم و رو به پدر گفتم : بابایی.. شما کی میخوای برگردی سوریه؟ با این وضع دست و پا که نمیتونی دوباره بری.. میتونی؟... پدرم گفت : به زودی باید برگردم.. چون فرماندم..نمیشه که نرم🙄 بغض کردم و نگاه به حلما کردم .. به مادرم نگاه کردم انگار از این موضوع خبر داشته و این موضوع آزارش میداده... در همون حین پدرم گفت : حالا نمیخواد ناراحت شید.. تا ۲ هفته دیگه هستم..🙂 راستی قراره توی این دو هفته شمارو ببرم شلمچه...☺️ با تعجب به بابا گفتم : بابایی شماکه دیشب تا مسجد رفتیم و رانندگی کردید، پاتون اونقدر اذیت شد.. میخواید تا شلمچه رانندگی کنید؟😳 بابام گفت : تنها نمیخوایم بریم که... منو حلما یک نگاه از سر نفهمیدن به هم کردیم و به بابا گفتم : یعنی چی تنها نمیریم؟ بابا گفت : ... ... ✍🏻|بانوی‌دمشقی https://eitaa.com/piyroo