🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_399
رفت طرف ماشین ارشیا.
در راننده را باز کرد و با لحن جدی گفت:
- برو اون ور من می رونم.
ارشیا بدون اینکه پیاده شود از روی دنده رد شد و جایش را داد به ماکان.
ماکان رو به ترنج که همانجا جلوی در خشکش زده
بود گفت:
-دیرت نشه.
و به ماشین اشاره کرد. ترنج به خودش آمد و سریع به سمت ماشین ماکان رفت.
ماکان ماشین را روشن کرد و دور شد. ترنج ولی پشت فرمان نشسته بود و حسابی توی فکر بود:
-خدایا یعنی چش شده؟ چرا پیاده
نشد؟ چرا نذاشت ببینمش؟ چرا نخواست منو ببینه.
داشت دیرش میشد اگر قرار نبود شیوا را ببرد اصلا نمی رفت.
ولی شیوا همین یک ساعت پیش تماس گرفته و گفته بود می آید.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
ماکان در سکوت رانندگی میکرد و منتظر بود تا ارشیا شروع کند.
ارشیا هم انگار که روزه سکوت گرفته بود.
ماکان بعد از ده دقیقه حوصله اش سر رفت.
-راننده می خواستی که اومدی دنبال من؟
ارشیا نگاهش را از خیابان گرفت و گفت:
-نمی دونم از کجا شروع کنم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻