🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_508
سعی کرد به ارشیا فکر نکند.
باید خودش را مشغول می کرد کار نیمه تمامش را از زیر تخت بیرون کشید و وسایلش را یک به یک آورد.
لباس هایی را که برای این جور مواقع کنار گذاشته بود پوشید.
یک شلوار لی رنگ و رو رفته با یک پارگی بزرگ روی زانوی راستش که وقتی می نشست تقریبا زانوی کوچک و لاغرش از توی ان بیرون
می زد و یک پیراهن مردانه سورمه ای که قبال مال ماکان بوده و جلویش آستینش زیر اتو کمی رنگ عوض کرده
بود.
ترنج تقریبا توی گم میشد.
لباس هایش پر بود از لگه های رنگی گواش و آب رنگ.
موهایش را هم دسته کرد و پیچاند و با یک گیره بزرگ بالای سرش جمع کرد.
دستگاه پخشش را روشن کرد و چند تا از اهنگهای مورد علاقه
اش را گذاشت توی پلی لیست.
در حالی که رنگهای گواش را با هم مخلوط می کرد سعی می کرد روی طرحش تمرکز کند.
اگر می توانست، ارشیا هم از ذهنش می رفت.
موضوع پوسترش جشنواره دستباف های عشایر بود.
چقدر خودش این طرح گبه ای که زده بود را دوست داشت با ان خطوط سفید که جای تارهای قالی را می گرفت.
چقدر ارشیا سر اتود این طرح به جانش غر زده بود تا تائیدش کرده بود.لبخند زد و به کارش مشغول شد.
طراحی حروف هم کار خودش بود. تمام حواسش را گذاشته بود روی کارش چقدر خوب بود که کارش را اینقدر دوست
داشت که تمام مشکلاتش را هم فراموش می کرد.
حودش هم نفهمید چند ساعت سرش پائین بود و مشغول کشیدن طرحش بوده. ولی وقتی سرش را بالا آورد دردی
توی گردش پیچید.
با دست کمی گردش را ماساژ داد و به ساعت نگاه کرد.
ساعت دوازده بود و تا کلاس هنوز دو سه ساعتی وقت داشت.
کار تمام شده اش را گذاشت تا خوب خشک شود که برای بردنش مشکلی پیش نیاید. وسایلش را جمع کرد. دست
هایش جا به جا رنگی شده بودند.
کار با رنگ حس خوبی به او می داد. از غصه های صبح اثر کمتری در خودش می دید و سعی کرد همه چیز را فراموش کند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻