eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیده عصمت پورانوری برای کسب اطلاعات بیشتر نام ایشان را در اینترنت جستجو کنید.... شهید شاخص سال ۱۳۹۸ 🌹🌹 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد https://eitaa.com/piyroo
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حےعلےالصلاه اذان بسیار زیبا با صدای ملکوتی #شهیدحامدبافنده 🍃🌹 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
💚 خداوند عزّوجلّ فرمود: 🌹هر‌ڪه مرا ياد ڪند، همدمش می‌شوم. ✍حدیث قدسی ، 📚 منبع : ڪافي، ج 2، ص 496 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
💠نوشته های محمد جواد / صدو پنجاه و سه 🌷.. می گفت: خواب بود، ولی همه چیز واضح و روشن و طولانی گفت : رزمایش بود محمودرضا هم بود با لباس رزم؛ کلی باهم حرف زدیم، آخرش محمود گفت :چیزی میخوای ازم؟ گفتم محمودرضا هیچی‌‌... فقط...تو رو خدا بهش زیاد سر بزن.... نگاهم کرد و صورتمو بوسید و گفت بیا بریم، گفت بلندشو بریم پیشش اومدیم تو یه خونه متروکه.‌‌، اومد.... بُدو همدیگرو بغل کردن... از صورت و پیشونی و لبش بوسید و بغلش کرد؛ ما سه تا کنارهم بودیم..... گفت: زود بلندشد رو زانوهاش نشسته بود.... 🌷گفت بچه ها! بخدا من زنده ام... پیش شما هستم...‌ شما چرا نمیدونین که من کنارتونم....؟ گفت: هم نوازشمون کرد، هم غفلتمون رو به رومون آورد...!! و ما چه میدانیم"عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ"یعنی چه؟؟ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
✒️ در سال 1376 در دانشکده🏢 افسری امام حسین (علیه‌السلام) خدمت مقام معظم رسیدیم.همه نیروها 👥در میدان صبحگاه در گروهان های خود شدند. بعد از قرار گرفتن حضرت آقا 💞در جایگاه، به دستور ایشان همه نیروها جلوی جایگاه آمدند. 💂همه هجوم آوردیم که به حضرت آقا باشیم؛ رهبری شروع به سخنرانی 🎤کرد. شهید مجیری بلند شد و گفت: آقا من میخواهم دو تا خدمتتون بگم‼️ حضرت آقا گفتند: بگو ؛ چه چیزی میخوایی بگی؟☺️ عبدالرضا گفت: آقا دو تا دارم؛ اوّل اینکه دوست داریم تشریف بیارید دانشکده🏢 ما در و دوّم اینکه دعا کنید من شــ🌷ـهید بشوم!با این صحبت بین همه نیروها افتاد و همه می‌گفتند آقا برای ما دعــا 📿کن. رهبری گفتند: یعنی همتون می خوایید بشوید؟ همه نیروها گفتند؛ بله 😇؛ حضرت آقا گفتند همتون شهید بشوید سپاه چیکار کنه پس؟! نیرو می خواد! و بعد گفتند دستان✋ تون را بلند کنید و کردند: پروردگار❣ مرگ ما را درراه خودت قرار بده.🕊 ✍ به روایت همرزم شهید 🌷 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
💠 🌸زیارت بر شانه های پســر🌸 مادر شهید شفیعی هنوز کربلا نـرفته . شبی در خواب علی بهش می گه : روی شانه هایم بنشین تا ببرمت . مادر می نشیند و کربلا از شانه های پسرش پیاده می شود . علی نخی به دستش می دهد وسر دیگر نخ را به دست خود می گیرد . قبر امام حسیــن (ع) و امام علـی(ع) و بقیه را بهش نشان می دهد . مادر برای زیارت می رود وبر می گردد . باز بر شانه های دست پرورده شهیدش می نشیند وبه خانه باز می گردد .مادر از خواب می پرد. بوی عطــری فضای خانه را تا مدتها پر کرده بود .وهر کس به دیدار ننه سکینه می آمد از این گلاب خوش بو درخواست می کرد و هم به اجبار می گفت: شیشه گلابی روی فرش شکسته و ریخته که چنین بویی پخش می شود . آری،راهی که به قیمت خون پاکشون باز شد. پس روا نیست مادر عزیز شهید در حسرت زیارت یار بماند. 🌹 (کرمان) ❤️ ❤️ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت هفدهم: یک شبِ بی حاصل اون شب بارها از روی اجساد متلاشی شده که نمی دونستم ایرانی هستند یا عراقی عبور کردم. بارها لابلای سیم خاردارها گیر افتادم و هر بار بخشی از بدنم، خصوصا دستام پاره و زخمی می شد. این گشت و گذار بی هدف و رنجاور تا سپیده صبح ادامه داشت. هوا کم کم داشت روشن می شد. یه جایی توقف کردمو نماز صبحو خوندم. اطرافمو به دقت نگاه کردم دیدم در فاصله ی نسبتا دوری(البته برای من که توان و رمقی نداشتم) پایگاهی دیده میشه بدون معطلی و با خوشحالی به سمتش راه افتادم. هوا گرگ و میش بود و با زحمت زیاد خودمو به نزدیکی پایگاه رسوندم. بنظر خیلی شبیه پایگاهی بود که سرِ شب از اون حرکت کرده بودم. خیلی احتیاط می کردم که مبادا منو ببینن به همین خاطر بیشتر سینه خیز می رفتم. از اینکه ناغافل اسیر بشم خیلی می ترسیدم و ترجیح می دادم شهید بشم و گیرِ بعثیا نیفتم. وقتی نزدیکتر شدم با تعجب دیدم خودشه. برای اینکه مطمئن بشم سری به اتاقا زدم و همون اتاق مخروبه و تخت شکسته ، دبه ی سوراخِ داخل محوطه و خمیر ریش وباقی ماجرا. میخواستم از شدت عصبانیت داد بکشمو بزنم تو سرِ خودم. چه اتفاقی افتاده! چرا دوباره برگشتم اینجا؟ لحظاتی مات و مبهوت بودم و متحیر از اینکه پس این همه تلاش و بی وقفه ساعتا سینه خیز و دوِ مارتن با یکپا رفتن و یه شب کامل از اون همه موانع عبور کردن ، حالا به نقطه شروع ختم شده. ساعتا فقط دور خودم چرخیده بودم و دوباره برگشته بودم سرِ جای اولم. خدا نکنه انسان ناامید و درمونده بشه و بفهمه تلاشهاش بی نتیجه س. آیا دوباره تا شب اینجا بمونم تا آفتاب غروب کنه و تلاشمو برای دور شدن از دشمن و رسیدن به جبهه خودمون آغاز کنم؟ با چه امیدی. با چه توشه و توانی؟ داشتم از تشنگی هلاک میشدم. مگه میشه بیشتر از این تلاش کرد؟ چقد زجراور بود وقتی میدیدم این شده نتیجه از سرِ شب تا سپیده صبح تلاش کردن و آخرشم هیچ و پوچ. سرگیجه گرفته بودم و فقط دورِ خودم چرخیده بودم. تلاش برای هیچی، بلکه بدتر از هیچی. اگه می موندم و این همه انرژی مصرف نمی کردم لااقل جونی برام باقی مونده بود. حسابی به هم ریخته بودم. هیولای مرگ دور سرم می چرخید و مرتب چشمام سیاهی می رفت. جسمم که هیچ درب و داغون بود، روحیه ام رو هم باخته بودم! خیلی نا امید شدم. احساس میکردم ساعات و لحظات آخرِ عمرمه. تشنگی و گشنگی امونمو بریده بود و ضعف بر همه اعضای بدنم حاکم شده بود. دیگه به زحمت می تونستم بدنمو تکون بِدم. مثل تنه درختی خشکیده گوشه ای افتادم و از شدت خستگی ناخواسته چشمام روی هم قرار گرفت و خوابم برد. انگار نه انگار وسط معرکه و آتش دوطرف گیر افتاده بودم. نمی دونم چقد خوابیدم ولی بنظر میومد یکی دو ساعت با اون همه صدای انفجار خواب بودم... ✍رحمان سلطانی ادامه دارد ⏪ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا