eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
16.1هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 مقام معظم رهبری : امروز هرکس که نام را کوچک بدارد و حرکت عظیم در کشور ما را نادیده بگیرد و تحقیر کند، به تاریخ این ملت کرده است. ۱۳۸۰.۰۸.۲۰
✨ آیت الله العظمی مرحوم آخوند ملاعلی معصومی همدانی وقتی که به مشهد مقدس مشرف شدند خدمت عالم ربانی و عارف بزرگ حضرت آیت الله مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی(نخودکی) می‌رسند و از ایشان تقاضای موعظه می کنند. مرحوم آیت الله نخودکی می فرمایند: آیت الله آخوند می فرمایند: مرنجان را می فهمیم و می توانیم کاری کنیم که مردم از ما رنجش و آزرده خاطر نشوند ولی در مورد مرنج، این کار خیلی مشکل است، چطورمی شود وقتی کسی اهانت کرد،یا اسباب ناراحتی به وجود آورد، انسان خود را کنترل کند و ناراحت نشود، به طوری که هم ناراحتی را بروز ندهد و هم خودش نرنجد. آیت الله نخودکی فرمودند: اگر انسان همواره خودش را کسی نداند، هیچ وقت رنجش پیدا نمی‌کند.✨ آداب الطلاب ص441، 440 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺مهم ترین برنامه زندگی شهید مدافع حرم چه بود؟ همسر شهید مدافع حرم اکبر شهریاری می گوید اکثرا همسرم بعد از نماز صبح زیارت عاشورا میخواند و من هم به این کار تشویق میکرد 🚩 https://eitaa.com/piyroo
روزی که حسنعلی با خوشحالی به من گفت: «مادر جان میخواهم به جبهه بروم! گفتم: «مادر جان این حرف را نزن!» گفت: «وقتی جنازهام را آوردند. میبینی که نه سر دارم و نه دست. دستانم را مانند حضرت عباس (ع) تقدیم میکنم، و سرم را مانند امام حسین (ع).وقتی شهید شد، پیکر مطهرش را آوردند. دستش قطع شده بود و سرش را هم پیدا نکرده بودند. خمپاره سر و شانهاش را قطع کرده بود. "شهید حسنعلی ابو چنار" 🚩 https://eitaa.com/piyroo
✍️ شهید عبدالحسین برونسی خیلی روی و حساس بودند، برای اینکه توی زندگیشان نان حلال بیاورند از کلی زمین گذشتند و آمدند به شهر مشهد و در خانه‌ای کوچک زندگی کردند، چند تا شغل عوض کردند، اولین شغل ایشون کار در مغازه شیر فروشی بود، وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب می‌بند داخل شیر، وزن شیر خالص کمتر می‌شود و آب قاطی شیر می‌شود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمی‌توانم به مردم دروغ بگویم. 📚 گروه فرهنگی نسیمی از بهشت در دیدار با خانواده شهید برونسی 🚩 https://eitaa.com/piyroo
علی در سال ۱۳۴۱ در همدان دیده به دنیا آمد . جرأت ، تیزهوشی و توانایی جسمی از خصوصیات بارز دوران کودکی او بود. با فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی از طریق هنرستان وارد بسیج شد و در پادگان آموزشی قدس همدان آموزش‌ نظامی را گذراند. هوش و ذکاوت او در کسب فنون نظامی به قدری بود که در مدت کوتاهی به عنوان فرمانده نیرو‌های آموزشی انتخاب شد و بعد از مدتی فرمانده مرکز آموزش نظامی شد. چیت سازان با تشکیل لشکر انصار الحسین (ع) همدان ، به‌عنوان فرمانده اطلاعات و عملیات این یگان برگزیده شد. در مواقع عملیات ، با این‌ که او مأموریت خود را که شناسایی مواضع دشمن بود ، از قبل انجام داده بود اما به برداشتن اسلحه و حضور در عملیات به یاری رزمندگان گردان‌های عملیاتی می‌شتافت. سرانجام این سردار ملی و سرباز فداکار اسلام در روز چهارم آذر ۱۳۶۶ در حین انجام یک ماموریت گشت شناسایی به درجه رفیع شهادت نائل و به برادر دیگرش پیوست..... سردار 📕 گلستان یازدهم 🚩 https://eitaa.com/piyroo
✍روایتی از همسر شهید خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت می‌کرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش می‌ماند تا تمام حقوقی که دریافت می‌کند حلال باشد. بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک می‌کرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است. 🌹شهید_حمیدسیاهکالی‌ مرادی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت نوزدهم اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد، قبل از من با زینب حرف می زدن. بالاخره من بزرگش نکرده بودم. وقتی هفده سالش شد، خیلی ترسیدم. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. می ترسیدم بیاد سراغ زینب، اما ازش خبری نشد. دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد. توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود. پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود. هر جا پا می گذاشت، از زمین و زمان براش خواستگار میومد. خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید. اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد. گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن. زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود. سال 75_76 ، تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود. همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش، زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد. مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری، پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد. ولی زینب، محکم ایستاد. به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت. اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمی کردیم. علی اومد به خوابم. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین، - ازت درخواستی دارم، می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته. به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه. تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی. با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم. فکر کردم یه خواب همین طوریه. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود. چند شب گذشت. علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت، - هانیه جان؟ چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه. خیلی دلم سوخت، - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته. با حالت عجیبی بهم نگاه کرد، - هانیه جان، باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره. اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای، راضی به رضای خدا باش. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... 🚩 https://eitaa.com/piyroo
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیستم گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود. حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش، - سلام دختر گلم، خسته نباشی. با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم، - دیگه از خستگی گذشته. چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم. رفتم براش شربت بیارم. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد، - مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟ ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم. همه چیزش عین علی بود، - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ خندید، - تا نگی چی شده ولت نمی کنم. بغض گلوم رو گرفت، - زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل شد و من رو ول کرد. چرخیدم سمتش. صورتش بهم ریخته بود، - چرا اینطوری شدی؟ سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت، - ای بابا، از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره. از صبح تا حالا زحمت کشیدی. رفت سمت گاز، - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من. دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم. - خیلی جای بدیه _کجا؟ _سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده. - نه. شایدم. نمی دونم. دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم، - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست. چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه. اصلا نمی فهمیدم چه خبره، - زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که... پرید وسط حرفم، دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد، - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه، نه چهارمیش، نه اولیش. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون. اون رفت توی اتاق. من، کیش و مات، وسط آشپزخونه. تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه. اشک توی چشم هام حلقه زد. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، - بی انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی. پشت در ایستادم تا اومد بیرون. زل زدم توی چشم هاش، با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم، - یادته 9 سالت بود تب کردی؟ سرش رو انداخت پایین. منتظر جوابش نشدم، - پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم. التماس چشم هاش بیشتر شد. گریه اش گرفته بود. - خوب پس نگو، هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه. پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود، - برو زینب جان. حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری. و صورتم رو چرخوندم. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه. تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد. براش یه خونه مبله گرفتن، حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود. پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه. با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود. بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن. نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند. نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه. سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد. - شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید. زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت. - و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده. نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن. ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش السلام علیک یا محمد یا رســـول الله السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یا علی موسـی الرضـا السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی 🚩 https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🚩 https://eitaa.com/piyroo
🍃رسول ترک، میدونی چطوری روضه میخوند؟ می اومد می نشست میگفت: میدونی با امام حسین(ع) چیکار کردن؟ به حُسِین گُفتَند: تو😭 🚩 https://eitaa.com/piyroo
*سه درس ولایت پذیری از سه شهید* شهیـد‌ حاج‌ قاسم‌_سلیمانی : *«اگـر ڪسی صدای رهبـر‌ خود را نشنود به طور یقین صدای امام‌زمانِ‌ (عج)خود را هم نمی‌شنود؛و امروز خط قرمز بایدتوجه تمام واطاعت از ولی خود،رهبریِ‌نظام‌ باشد.»* شهید مصطفی_صدرزاده : سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.* شهید حسین_معزغلامی : در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و .. ، پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید...* 🚩 https://eitaa.com/piyroo
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم #من_ماسک_میزنم #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
✨ما سالهاست که در راه خدا برای مظلومیت امام حسین(ع) و یارانش و اهل بیت به سر و سینه می زنیم و عزاداری می کنیم. ❓آیا ما فقط تا حدّ عزاداری و سینه زنی شیعه اهل بیت هستیم؟ ❓ اگر مرحله آزمایش ما سخت تر شود آیا قبول می شویم یا از صراط مستقیم خارج می شویم؟ ✨ برای من این آزمایش هم یک مرحله جلوتر بود که گفته شد آیا 🔹 تو که این همه برای امام حسین و اهل بیت عزاداری کردی، 🔹تو که این همه ادّعا داشتی، 🔹 تو که این همه می گفتی کاش ما هم در کربلا بودیم، 🔹 تو که این همه می گفتی ما شیعه علی بن ابیطالب هستیم، 🔹 تو که این همه برای مأموریت های سخت آموزش دیدی، 🔹تو که این همه تمرین کردی ⁉️ آیا زمانی که به مرحله عمل رسیدی‌‌، عمل میکنی یا جا می زنی؟ ✨ بین حرف و عمل خیلی فاصله است.باید عمل کرد... حالا که ما این راه را انتخاب کردیم، ان شاءالله که قبول می شویم. ✨از پدر و مادر عزیزم می خواهم که صبر داشته باشند و خدا رو شکر کنید و ناشکری نکنید. مرگ هر لحظه در کمین ماست. اولین نفری نیستم که می میرم و آخرین نفر هم نیستم. 🔖فرازهایی از وصیتنامه شهید 🏴 🌹 🚩 https://eitaa.com/piyroo
☀️ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✍از نیروهای حشدالشعبی بود. شعر سروده ی خودش را که برای شهید سلیمانی خواند، از او پرسیدم: حاج قاسم را در یک جمله تعریف کن... 👈با صدای بلند فریاد زد: حاج قاسم، عباس العراق... 🚩 https://eitaa.com/piyroo