eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 یادواره شهدای امنیت و مدافع وطن ✅ جمعه 26 ابان 1402 ساعت ۶:۳۰ صبح همراه با دعای ندبه 🔸سخنران : حجت الاسلام والمسلمین طائب 🔸مداح : حاج محمدرضا ایزی 🔻مکان : حرم مطهر امام زاده عباس بن موسی (ع) https://eitaa.com/piyroo
دل‌گیرنبـاش! :) دلت‌ڪه‌گیر‌باشد‌🖇 رهـا‌نمیشوےیادت‌باشد؛! خدابندگانش‌راباآنچه‌‌بداند دل‌بسته‌اندمی‌آزماید...✨✋🏻 التماس دعا الهی الحقنا بالشهدا والصالحین https://eitaa.com/piyroo
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱قسمت ۱۱۶ سر برمیگرداند و نگاهم میکند اما نگاهش نمیکنم تا دوباره بغض نکنم . _شما زندگیتونو تباه
🌱قسمت ۱۱۷ مادرم لبخند مهربانی میزند _سکوت علامت رضاست.پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم . خجالت زده سرم را پایین می اندازم و لبخند کوچکی میزنم.به محض خروج مادرم لبخندم را عمیق تر میکنم.نمیدانم چطور حس هیجان و شادی ام را تخلیه کنم. هم خوشحالم و هم متحیر.نمیدانم چطور انقدر ناگهانی تصمیم سجاد عوض شد ؟! چطور پدرم اجازه داده ؟! چطور همه چیز بر طبق مراد است ؟! انگار دارم پاداش صبرم را میگیرم . انگار به آسانی پس از سختی دارم میرسم . با صدای پیامک موبایل آن را برمیدارم و به سراغ پیام میروم . پیام از طرف شهریار است «مبارکا باشه خانوم خانوما» آرام میخندم. شهریاری که همیشه در صحنه حاضر است و خدا میداند از کجا فهمیده که خبر خواستگاری به دستم رسیده. مطمئنم او هم در این اتفاق نقش داشته . موبایل را خاموش میکنم و پر انرژی برای گردگیری و تمیز کاری عمیق اتاقم آماده میشوم . . . . کمی پرده آشپزخانه را کنار میزنم و نگاهی به جمع می‌اندازم.همه گرم صحبت هستند . سجاد روی مبل تک نفره ای نشسته و کت شلوار مشکی رنگی با بلوز سفید به تن کرده. صورتش دیگر مثل قبل رنگ پریده نیست و کمی پر شده است. کلاه گیس قهوه ای حالت داری گذاشته.بخاطر ریش های تراشیده و کلاه گیس حالت دارش بیشتر شبه مدلینگ های خارجی شده تا یک جوان مذهبی.بی اختیار آرام میخندم . طبق گفته های شهریار کلاه گیس را عمو محمود خرید اما سجاد به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که آن را روی سرش بگذارد.اما بالاخره با اصرار های خاله شیرین و عمو محمود و صحبت های شهریار قانع شد و کلاه گیس را روی سرش گذاشت . وقتی وارد شدند شهریار دور از چشم جمع به زور ماسک را از روی صورتش برداشت . دوباره نگاهش میکنم. به زمین خیره شده و به شدت درافکارش غرق شده. شهریار کمی دورتر از سجاد با خوشحالی نشسته و گاهی نیم نگاهی به سجاد می اندازد.آنقدر خوشحال و سرمست است که اگر کسی نداند فکر میکند او داماد است . شهریار به خواسته پدرم به عنوان برادر بزرگترم در جمع حضور پیدا کرد. اگرچه ۳ ساعت زودتر آمد و گفت میخواهد قبل از آمدن مهمان ها همه چیز را بررسی کند تا مطمئن شود من دست گل به آب نمیدهم . این رفتارش هم درست مثل دخترهای خواستگار ندیده بود.از فکری که به ذهنم رسید خنده ام میگیرد . عمو محمود با صدای بلند میگوید _خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم . حواسم را جمع و گوش هایم را تیز میکنم . پدرم میگوید +بله شما درست میگی بعد از مکث کوتاهی پدرم با صدای بلند میگوید +نورا جان ، بابا ، تشریف بیار . سریع سراغ کتری میروم و لیوان های چیده شده در سینی را پر میکنم.قندان را با احتیاط کنارش میگذارم و با گفتن بسم اللهی سینی را بلند میکنم.ضربان قلبم شدت گرفته و دست هایم یخ کرده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم . همراه با لبخند کوچکی وارد هال میشوم . با همه سلام میکنم و بعد چای را به بزرگترها تعارف میکنم‌. با قدم هایی کوتاه به سمت سجاد میروم .نگاهم را به لیوان ها میدوزم و زیر لب زمزمه میکنم +بفرمایید سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد استکان چایی بر میدارد و تشکر میکند.به وضوح رنگش پریده و هول کرده است.تا به حال اینطور ندیده بودمش.استرسش از من بیشتر است.در این سجاد خبری از آن سجاد محکم و با اقتدار نیست .مثل یک پسر ۴ ، ۵ ساله ی مظلوم و ترسیده است . انگار که توپش در حیاط همسایه افتاده است . آرام از کنارش میگذرم و سینی را رو به روی شهریار میگیرم .شهریار نگاه معناداری حواله ام میکند و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید _چایی دوست ندادم ولی این چایی خوردن داره و بعد لبخند پهنی میزند . خجول سر به زیر می اندازم و اخم تصنعی میکنم و سعی میکنم نخندم.در دلم بد و بیراه نثارش میکنم.حتی در بحرانی ترین شرایط هم سر به سرم میگذارد . سینی را روی میز میگذارم و کنار مادرم مینشینم.وقتی همه چایشان را میخورند ، عمو محمود دوباره شروع به صحبت میکند _به نظر من این ۲ تا جوون فعلا برن یه صحبت کوتاهی با هم داشته باشن ، اگه دیدن تفاهم دارن راجب بقیه موارد با هم صحبت میکنیم .من هم یه صحبتی باید با محمد و شیرین خانم داشته باشم در این مدت انجام میدم . به نظر عمو محمود میخواهد راجب بیماری سجاد با پدر و مادرم صحبت کند.اگرچه که حدس میزنم قبلا این کار را کرده ولی حالا میخواهد تکمیلش کند . خاله شیرین لبخند مهربانی میزند و با شادی میگوید _ان‌شاالله هرچی خیره پیش بیاد پدر سر تکان میدهد +منم موافقم ، شما چطور خانوم ؟ و نگاه منتظرش را به مادرم میدوزد.مادرم لبخند میزند با سر تایید میکند. پدر بعد از دریافت تایید مادر خطاب به من میگوید +نورا جان آقا سجادو راهنمایی کن اتاقت .
عمو محمود هم آرام به کمر سجاد میزند _پاشو بابا جان سجاد دست پاچه بلند میشود.من هم بلند میشوم و جلو تر از سجاد به راه می افتم . در اتاق را باز میکنم . قلبم بی تابانه خودش را محکم به قفسه سینه میکوبد گویی میخواهد از جا در بیاید . دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم . ابتدا من و بعد سجاد وارد اتاق میشود.روی تخت مینشینم و سجاد هم روی صندلی رو به روی تخت مینشیند . چنددقیقه ای گذشته و سکوت بدی میانمان حکم فرما شده.انگار هیچکداممان قصد شکستن سکوت را نداریم . بعد از چند دقیقه سجاد شروع به صحبت میکند _راستشو بخواید خیلی برای این موقعیت برنامه ریزی کرده بودم که چی بگم ولی انقدر هول کردم که همه چی یادم رفت . به زمین خیره میشوم و گل های قالی را میکاوم . بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد _اگه بخوام راجب خواستگاری اومدنم بگم ، راستش من اولش بخاطر بیماریم قصد نداشتم بیام خواستگاری.وقتی دیدم بیماریم داره بهبود پیدا میکنه اومدم باهاتون صحبت کردم تا مزه دهنتون رو بچشم. راستش از اون صحبت قصدم منصرف کردنتون نبود ، میخواستم ببینم چه اقدامی بکنم.وقتی دیدم با سرطانم مشکلی ندارید تصمیمم عوض شد.البته شهریار هم خیلی بهم روحیه میداد.میگفت بخاطر یه بیماری احساساتتو زیر پا نزار.میگفت تو اقدام کن هرچی قسمت باشه پیش میاد.اول رفتم استخاره کردم. استخاره خیلی خوب اومد . وقتی دیدم خدا هم راضیه اومدم با عمو محمد صحبت کردم و همه چیزو از اول تا آخر براشون توضیح دادم .عمو محمد قبول کردن که با خاتوادم بیام خواستگاری ولی گفتن حرف آخر رو شما باید بزنید.رفتم با خانوادم هم صحبت کردم.اونا هم وقتی دیدن عمو محمد اجازه داده قبول کردن که بیان خواستگاری . مکث میکند تا اگر حرفی دارم بزنم . سکوت میکنم و او هم ادامه میدهد _این همه‌ی چیزی بود که راجب خواستگاری اومدنم باید بهتون میگفتم.اما حالا بریم سراغ خودم.ما که از بچگی با هم بزرگ شدیم اخلاق و رفتار همو میدونیم ، اگرم قرار باشه شرط و شروطی بزاریم باید باشه برای یه دفعه ی دیگه.وضعیت مالیم هم که متوسطه . یه ماشینه ساده به زودی میخرم، یه پولی هم برای پیش خونه پس انداز کردم. از اینکه بخوام از دیگران کمک بگیرم خوشم نمیاد . دلم میخواد رو پای خودم وایسم .از نظر شغلی هم بعد از درمانم میخوام تو سپاه استخدام بشم.کار توی سپاه سختی های خودش رو هم برای من هم برای دیگران داره ولی شیرینه.وقتی وارد سپاه بشم ممکنه ماموریت هایی برم که تا ۲ ماه نتونم خونه بیام.اینکه پدرم الان گفتن میخوان با خانوادتون صحبت کنن راجب همین شغلم هست .پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید.اولی شغلم دومی بیماریم.بیماریم که ان‌شاءالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه .من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید. امروز میریم وقتی دوباره برای اجازه خواستگاری زنگ زدیم اگه نظرتون تغییر کرده بود به خاله بگید اجازه خواستگاری به ما ندن.من دیگه حرفی ندارم گفتنیا رو گفتم، شما اگه صحبتی دارید من گوش میدم . سکوت میکنم . چه دارم که بگویم ؟ اصلا چه میتوانم بگویم ؟ خودش همه چیز را برید و دوخت . گفت اگر میخواهی ام باید همینطور که هستم مرا بپذیری،اگر نمیخواهی هم میروم و احساساتم را زیر پا میگذارم . تا اینجا که فکر میکنم جوابم هنوز هم مثبت است .حتی ذره ای دچار شک و پشیمانی نشده ام .اتفاقا اینکه با حرف هایش غیر مستقیم گفت کار در سپاه و سرباز امام زمان شدن برایش از عشق زمینی اش مهم تر است مرا بیشتر جذب کرد . نشان داد که مرد روزهای سخت است ، مرد کار برای خداست.با این حرف هایش خیلی چیز ها را به من ثابت کرد و نشان داد . برای اینکه فکر نکند سکوتم نشانه تردید است میگویم +من نظرم فعلا تغییر نکرده.اما فقط نظر من ملاک نیست باید نظر خانوادم رو هم بدونم . سر تکان میدهد _کاملا حق با شماست . بعد از چند لحظه میگوید _اگه دیگه حرفی نیست بهتره بریم سر تکان میدهم . هردو بلند میشویم و از اتاق خارج میشویم . با خروج ما از اتاق همه لبخند به لب ما را نگاه میکنند . از همه بیشتر لبخند خاله شیرین نظرم را جلب کرد.امروز برای چندمین بار این لبخند را به لب هایش دیدم.لبخندی که ماه ها بود ندیده بودم.از روزی که سوگل فوت کرد تا به حالا خاله شیرین حتی لبخند تصنعی هم نزده بود و این لبخند از ته دلش برایم بسیار لذت بخش و شیرین است . نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و سرجایم مینشینم.برخلاف تصورم کسی از ما سوالی نمیکند.انگار عمو محمود برایشان به خوبی توضیح داده .
بعد از صرف میوه و شام هنگام رفتن عمو محمود میگوید _ما میریم تا هم این ۲ تا جوون هم شما فکراتون رو بکنید.ان‌شاءالله اگه خدا بخواد دوباره مزاحم میشیم . و این حرفش نشان میدهد که خانواده عمو محمود به این ازدواج رضایت دارند . . . . آرام تقه ای به در میزنم و بعد وارد اتاق میشوم پدرم لبخند مهربانی میزند _گفتم بیای یه ذره با هم پدر دختری حرف بزنیم . بشین بابا جان از پشت میزش بلند میشود و کنارم روی مبل مینشیند . سریع سراغ اصل مطلب میرود _ببین نورا جان میخوام باهات راجب سجاد صحبت کنم . میخوام باهام رو راست باشی . بنظر من و مادرت سجاد پسر خیلی خوبیه . بیماریش به گفته دکتراش به زودی درمان میشه . حتی من تلفنی با دکترش صحبت کردم . میمونه کارش توی سپاه . دستی به موهایش میکشد و جدی ادامه میدهد _تو تک بچه مایی.تو پر قو بزرگ شدی ولی با این حال دختر محکمی هستی .ببین باباجان ، ما تمام سعیمونو گردیم که تو هیچ سختی نکشی . اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟ میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟ ✔️ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ... 🌱دافع عسر و حرج می‌رسد، ان‌شاءالله... یعنی آن ختم حجج می‌رسد، ان‌شاءالله... 🌱مژده بر منتظر مهدی‌زهرا بدهید... عن قریب عصر فرج می‌رسد، ان‌شاءالله... https://eitaa.com/piyroo
زیارتنامه شهدا🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🕊یادشهدا باصلوات https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷۲۶ آبان ماه سالروز عملیات عاشورا در سال ۱۳۵۹ است که در این عملیات حصر سوسنگرد شکست و این شهر آزاد شد.🌷 🌼نماهنگ: فتح سوسنگرد 💐پس از وخامت اوضاع سوسنگرد و اشغال این شهر، در جلسه‌ای در اهواز با حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای -نماینده‌ی امام خمینی در شورای عالی دفاع-، سرلشکر فلاحی -جانشین وقت ریاست ستاد مشترک-، سرلشکر ظهیرنژاد -فرمانده‌ وقت نیروی زمینی ارتش-، آقای غرضی -استاندار وقت خوزستان- و افراد دیگری، تصمیم به اجرای عملیات آزادسازی سوسنگرد گرفته شد و واحدهای نظامی شرکت‌کننده در عملیات نیز مشخص گردید. همان شب، آقای اشراقی داماد حضرت امام خمینی رحمه‌الله‌علیه، در مکالمه‌ی تلفنی با آیت‌الله خامنه‌ای، پیام امام را ابلاغ کرد: «تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود.» اما چند ساعت مانده به شروع عملیات، به دستور بنی‌صدر، تیپ ۲ لشکر زرهی اهواز از شرکت در این عملیات منع گردید. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای پس از اطلاع از دستور بنی‌صدر، در نامه‌ای خطاب به فرمانده آن لشگر (سرهنگ قاسمی) دستور دادند که طبق تصمیم قبلی، تیپ ۲ در عملیاتی که منجر به آزادسازی سوسنگرد شد، به موقع وارد شود. دکتر چمران دیگر نماینده‌ی امام در شورای عالی دفاع نیز در ذیل همین نامه بر ضرورت اقدام سریع و جلوگیری از اتلاف وقت بیشتر تاکید کرد. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | نجات سوسنگرد 🔥 یقین داشتیم اگر عراقی‌ها سوسنگرد رو بگیرند همه بچه‌ها قتل‌عام خواهند شد 🔻شبانه بنی صدر پیام داد عملیات آزادسازی متوقف بشه! 🔆 روایت آقا از فتح سوسنگرد همراه با دکتر شهید مصطفی چمران https://eitaa.com/piyroo
سلام بر همه همسنگران طبق جمعه ها تا ساعت 16کانال تعطیل میشه
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱قسمت ۱۱۷ مادرم لبخند مهربانی میزند _سکوت علامت رضاست.پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم . خجالت
🌱قسمت ۱۱۸ خجالت زده سر پایین می‌اندازم . گونه‌هایم داغ شده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خجالتم را پنهان کنم . پدرم نمیداند . نمیداند دختر ناز پرورده اش چه سختی‌هایی را تحمل کرده . چه نیش و کنایه هایی را شنیده و سکوت کرده . چه وقت ها که دلش شکسته و هیچ نگفته . نمیداند ، هیچ نمیداند شهروز با من چه کرده .... تحمل دوری ۲ ماهه سخت است اما سخت تر از تحمل دوری ابدی نیست . اگر سجاد نباشد چطور بدون او زندگی کنم ؟ میتوانم استرس چند روز را تحمل کنم اما نمیتوانم با یک نفر دیگر ازدواج کنم و عذاب وجدان را یک عمر به دوش بکشم . لبم را با زبان تر میکنم +تحمل دوری سخته ولی ثواب داره . هر چقدر یک ثواب میبره میبرم .تحمل اضطراب اگه برای امام زمان باشه ، اگه برای باشه مشکلی نداره سر تکان میدهد و لبخند میزند _پس یعنی الان به مادرت بگم اجازه بده سجاد برای خواستگاری رسمی بیاد ؟ سر به زیر می اندازم +هر چی خودتون صلاح میدونید . . . شهروز لبخند پیروزمندانه ای حواله ام میکند و آرام میگوید _دیدی بلاخره به خواستم رسیدم ؟ وعده امروز و بهت داده بودم اشک در چشم هایم حلقه میزند. بغضم را به سختی قورت میدهم و نگاهی به جمع می اندازم . همه خوشحالند و سرگرم صحبت با یکدیگر هستند . لبخند عمیقی روی لب های مادرم شکل گرفته . بی اختیار پوزخند میزنم . نه خبری از سجاد هست نه شهریار . بغض دوباره به گلویم چنگ میزند .دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چرا در حقم ظلم کردید ؟ چرا بر خلاف خواسته من عمل کردید ؟ چرا زندگیی ام را تباه کردید ؟ شهروز دستم را میگیرد . دستم را محکم از دست هایش بیرون میکشم . نفس را محکم بیرون میدهد و زیر گوشم زمزمه میکنم _دنبالم بیا تو اتاق کارت دارم به سختی تن صدایم را پایین نگه میدارم +اگه میخوای مراسم آبرومندانه برگزار بشه کاری به کارم نداشته باش . _بهت میگم بیا کارت دارم . میخوام باهات حرف بزنم . دندان هایم را روی هم میسابم +من با کسی که زندگیمو نابود کرده حرفی ندارم _ولی من باهات حرف دارم بلند میشود و به سمت اتاقش میرود . با اکراه بلند میشوم و دنبالش میروم . بهاره سریع میگوید _کجا میرید ؟ شهروز بدون اینکه برگردد میگوید _یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم . زودتر از من وارد اتاق میشوم . آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است خوشحال است ؟ چرا ؟از اینکه زندگی دخترش نابود شده ؟ وارد اتاق میروم و شهروز در را پشت سرم میبندد . به تخت اشاره میکند و میگوید _بشین چادرم را جلو میکشم و روی تخت مینشینم . دستی به موهای مرتب شده اش میکشد و با فاصله کمی کنارم مینشیند . سرم را پایین میاندازم و گوشه ای از چادرم را مشت میکنم . دستش را زیر چونه ام میگزارد و صورتم را بالا می آورد .با برخورد دستش به صورتم انگار بنزین روی آتش وجودم ریخته اند . محکم روی دستش میکوبم .با صدای بلند میگویم +یه بار دیگه دستتو به من بزنی پا میشم جیغ و داد راه میندازم آبروت بره . پوزخند میزند _چرا انقدر حرص میخوری ؟ راستی برای چی بغض کردی ؟ مثلا تو عروسی مراسم عقدته . صدایم بلند تر میشود +میخوای حرص نخورم ؟ نکنه میخوای بخندم ؟ زندگیمو نابود کردی . من داشتم با سجاد ازدواج میکردم . الان باید بجای تو اون کنار من میشست . سر لج و لج بازی منو نابود کردی ... میان حرفم میپرد _ولی من دوست دارم بغضم میترکد . با گریه میگویم +دروغ میگی . اصلا اگه راستم بگی به من چه ؟ به درک که دوستم داری . آره تو راست میگفتی من سجاد رو دوست دارم . آره آره آره تو راست گفتی .چرا با این که میدونستی دوستش دارم نزاشتی باهاش ازدواج کنم ؟ چرا زندگیمو نابود کردی ؟ چرا نذاشتی به خواستم برسم ؟ قطره های داغ اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند . شهروز با دلسوزی نگاهم میکند .حتی دل سنگی او هم برایم آب شد . دستش را دور شانه ام حلقه میکند . با تمام توان هلش میدهم . با نفرت نگاهش میکنم و میگویم +گفتم به من دست نزن یک تای ابرویش را بالا میدهد و لبخند کجی میزند _نمیتونی بهم امر و نهی کنی . هنوز نیم ساعت نشده عاقد از خونمون رفته . همین یک ساعت قبل بهم بعله رو گفتی دیگه نمیتونی کاری کنی . دیگه به من محرمی .لباساتو نگاه کن ، لباس سفید پوشیدی . نماد عروسی و ازدواج . تو الان عروسی ، عروس من . مال منی . دستم را روی گوش هایم میگزارم و فشار میدهم بلکه بتوانم حرف هایش را نشنوم +بسه ، بسه بیشتر از این ادامه نده . دیگه بیشتر از این آتیشم نزن .