eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺به بهانه سالروزشهادت 🎥 سخنرانی بسیار زیبا ازسردار شهید حاج مهدی زین الدین| از کجا معلوم امام زمان همینجایی نباشد که ما هستیم... ۲۷ابان ماه سالروزشهادت سردارشهید حاج مهدی زین الدین 🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱قسمت ۱۱۸ خجالت زده سر پایین می‌اندازم . گونه‌هایم داغ شده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خجالتم
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۱۹ شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد . عمو محمود ادامه میدهد _پس فعلا قرار بر ۱۴ تا سکه و طبق رسوم قران و شاخه نبات . بازم اگه خواستید اضافه کنید تا قبل عقد تعیین کنید . فکری به ذهنم میرسد . سریع میگویم +عمو میشه یه چیز دیگه هم اضافه کنم ؟ با لبخند سر تکان میدهد +میخوام ۱۰۰ تا شاخه گل رز هم اضافه کنم . نگاهم را بین پدرم و مادرم میگردانم مادرم با لبخند و پدرم با تکان دادن سر تاییدش را اعلام میکند . خاله شیرین با محبت میگوید _چرا نمیشه عزیزم ؟ هر چی دوست داری اضافه کن . سجاد سر بلند میکند و نیم نگاهی به من می‌اندازد . لبخند پهنی میزند و چشم میدزدد . لبخندی از سر شادی میزنم و از خاله شیرین تشکر میکنم . عمو محمود تسبیح فیروزه اش را دور دستش میپیچد . _به نظر من یه عقد کوتاه یک ماهه ای خونده بشه تا بیشتر باهم آشنا بشن و صحبت کنن . پدرم لبخندی از سر رضایت میزند +بله منم موافقم . مادرم و خاله شیرین هم تایید میکنند . عمو محمود میگوید _فقط مهریه این عقد کوتاه چقدر باشه ؟ پدر ابرو بالا می اندازد +مهریه نمیخواد _نه نمیشه که یه نیم سکه خوبه ؟ سجاد کمی خودش را جلو میکشد و سریع میگوید +یه نیم سکه و ۱۰ شاخه گل رز . لطفا دیگه نه نیارید شهریار با خنده میگوید _فضا داره احساسی میشه . با حرف شهریار همه میخندد . بخاطر حرف سجاد مهریه را قبول میکنیم . سجاد دوباره سر بلند میکند و من را نگاه میکند . نگاهش پر از حرف است . انگار میخواهد چیزی را با زبان بگوید اما نمیتواند . نگاهش را از من میگیرد و چادرم میدوزد . با شادی نگاهم را دور تا دور جمع میچرخانم . فکرش را هم نمیکردم روزی که در آرزوهایم تصور میکردم به واقعیت تبدیل شده است . میترسم ، میترسم همه چیز خواب باشد و از این خواب شیرین بیدار شوم . دلم میخواهد اگر خواب است در این خواب بمیرم . . . نفس عمیقی میکشم و به خیابان چشم میدوزم . دل در دلم نیست که سجاد را ببینم . 💞دیروز به خواست بزرگترها صیغه محرمیت یک ماهه ای بین ما خوانده شد و امروز قرار است من و سجاد برای آشنایی بیشتر بیرون کشت و گذاری داشته باشیم . با صدای بوق ماشین سر بلند میکنم . با دیدن ماشین عمو محمود ذوق میکنم . سجاد پشت فرمان نشسته ، برایم دست تکان میدهد و با محبت لبخند میزند . به خاطر هیجان زیاد دست هایم یخ کرده اند . دست های یخ کرده ام را روی گونه های داغم میکشم و با قدم هایی آهسته با ماشین نزدیک میشوم . سجاد از ماشین پیاده میشود و در را برایم باز میکند .تشکر میکنم و مینشینم . هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست . باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم . خداوند بعد از آن همه پستی بلندی بالاخره جاده زندگی ام را هموار کرد . سجاد ماشین را روشن میکنم . نگاهی به او می اندازم . این بار کلاه گیس مشکی رنگ گذاشته . این کلاه گیس طبیعی تر از قبلیست و بیشتر به موهای اصلی اش شباهت دارد . صورتش شاداب و چشم هایش خندان است . تیشرت سفید رنگ و روی آن بلیز لیمویی به تن کرده و دکمه هایش را باز گذاشته است . من را نگاه میکند و لبخند شیرینی میزند _خبر جدیدی ندارید ؟ فکر میکردم هول شود اما کاملا بر خودش مسلط است .متقابلا لبخند میزنم +نه خبری نیست چطور مگه ؟ نگاهی معناداری حواله ام میکند _بی منظور پرسیدم زبانش یه چیز میگوید چشم هایش یه چیز دیگر . معلوم نیست برای چه سوالش را پرسید . بدون اینکه من را نگاه کند میگوید _کجا بریم . شانه بالا می اندازم +برای من فرقی نداره _پس بریم یه پارک سر سبز قدم بزنیم . و بعد با چشمایی ذوق زده نگاهم میکند . به دست هایم نگاه میکنم .کف دست هایم عرق کرده ، دارم از خجالت ذوب میشوم . نمیدانم چرا بیشتر از قبل از او خجالت میکشم . در تمام طول مسیر تقریبا ساکت بودم . سجاد چند باری سر صحبت را باز کرد اما آنقدر کوتاه جوابش را دادم که هر چه تلاش میکرد نمیتوانست بحث را ادامه بدهد . از بودن در کنارش خوشحالم اما خیلی خجالت میکشم و این احساس مانع بروز شادی ام میشود . از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به پارک می اندازم . پر از درخت های سر سبز و گل های خوش رنگ است . لبخند میزنم و با اشتیاق نگاهم را بیت درخت ها میگردانم . سجاد ماشین را دور میزند و با فاصله کمی کنارم میایستد همانطور که به پارک اشاره میکند میگوید _خب بریم . با هم شروع به قدم زدن میکنیم . به رو به رو خیره میشود و سکوت را میشکند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارتنامه شهدا🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🕊یادشهدا باصلوات https://eitaa.com/piyroo
آن چشمه ی جوشنده اکسیر حیا ت انگیزه ی خلقت است و آیینه ی ذات بشنو که فرشتگان همه می گویند بر خاتم انبیا محمد صلوات 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حاج محمود کریمی غوغا کرده 😄 زن.. زندگی... آزادی را پر معنا خونده حتما نگاه کنید و لذت ببرید
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۱۹ شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خن
🌿قسمت ۱۲۰ جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم .این نام را پشت عکسی خواندم که از بین کتاب چشم هایش افتاد ، کتابی که از کتابخانه سجاد ، روزی که بی اجازه به اتاقش رفتم برداشتم . سجاد بی محالا به چشم هایم خیره میشود _میخوام دفعه بعد که با هم اومدیم بیرون ببرمتون سر مزارش تا انتخابمو نشونش بدم . خجالت زده چشم از او میگیرم و به قدم های کوتاهم میدوزم . اما سجاد همانطور که به من نگاه میکند لبخند کوچکی گوشه لبش جا میدهد . باورم نمیشود من همان آدمی هستم که کمتر از یک سال پیش ، وقتی از تپه افتادم، برای دیدن پاهایم با سجاد بحث میکردم و حالا از خجالت حتی نمیتوانم نگاهش کنم.سجاد نگاهش را از من میگیرد و دور تا دورمان میچرخاند.از حرکت می‌ایستد و من هم به تابعیت از او می‌ایستم . _انقدر غرق حرف زدن بودم که زمان و مکان از دستم دَر رفت . با پایان حرف سجاد سر بلند میکنم و نگاهی به دور و اطراف می اندازم .حق با اوست . تقریبا ۱ ساعت است که داریم قدم میزنیم . سجاد به نیمکتی که نزدیکمان است اشاره میکند . _بفرمایید بشینید من الان میام بی هیچ حرف و سوالی سر تکان نیدهم و مینشینم . سجاد با قدم های بلند و سریع از من دور میشود . به رفتنش چشم و با لبخند نگاهش میکنم . با هر بار دیدن و حرف زدن با او به تصمیمم مصمم تر و به انتخابم افتخار میکنم . یاد شعر امیر خسرو دهلوی می افتم و آن را زیر لب زمزمه میکنم لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای که پس از دوری بسیار به یاری برسد چقدر این شعر وصف حال من است.چقدر از داشتن سجاد خوشحالم و چقدر خوب سختی هایم و روز های پر فراز و نشیبم جبران شد . با صدای پایی سر بلند میکنم . سجاد با ۲ لیوان بزرگ آب هویج به من نزدیک میشود.لبخندش را حفظ کرده و چشم هایش برق شادی میزنند.کنارم مینشیند و بعد از صحبت کوتاه و خوردن آب هویج ، به خاطر نزدیک شدن به غروب ، بلند میشویم و عزم رفتن میکنیم . سجاد کمی دورتر از خانیمان ماشین را پارک میکند.قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم دست میبرد و در داشبورد را باز میکند . جعبه ای کوچک از آن بیرون میکشد و به سمتم میگیرد . ذوق زده چشم به جعبه میدوزم . جعبه ای کرم رنگ با طرح قلب های کوچک قرمز . قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم گره میزند _یه هدیه ناقابله . لطفا تو خونه بازش کن سر تکان میدهم و جعبه را از دستش میگیرم .شادی ام را با لبخند عمیقی به سجاد منتقل میکنم و از ته دل تشکر میکنم . از ماشین پیاده میشوم و قبل از ورود به خانه برایش دست تکان میدهم . سجاد لبخند مهربانی تحویلم میدهد و متقابلا دست تکان میدهد .گرچه دل کندن از او برایم سخت است اما به ذوق باز کردن اولین هدیه ای که از سجاد سجاد گزفتم وارد خانه میشوم . به محض ورود به خانه سلام میکنم و سریع به سمت اتاقم میروم . قبل از بستن در اتاقم میگویم +من یه ربع دیگه میام ، هر حرف و سوالی داشتید اونموقع در خدمتم . و بعد در اتاق را میبندم .مطمئنم پدر و مادرم با چهره هایی متعجب به در اتاق خیره شده اند .بی خیال روی تخت مینشینم و جعبه را از زیر چادرم بیرون میکشم . لبخندی از سر شادی میزنم و در جعبه را باز میکنم . با دیدن هدیه ابرو بالا می اندازم و لبخند عمیقی میزنم . تسبیح تربت دست ساخته ای است . تسبیح را بر میدارم . زیر تسبیح کاغذ کوچکیست . با دقت نوشته روی کاغذ را میخوانم ✍«تسبیح تربت کربلا ، آخرین هدیه رفیق شهیدم به من . خیلی برام عزیزه لطفا خوب ازش مراقبت کنید» لبخندم عمیق تر میشود و بی اختیار بغض میکنم .هدیه اش ارزش مالی ندارد اما ارزش معنوی زیادی دارد . این علاقه سجاد را نشان میدهد که حاضر شدا این هدیه ی ارزشمند را به من بدهد . تسبیح را میبوسم و میبویم و دوباره داخل جعبه قرار میدهم . . . . روی تخت کنار شهریار مینشینم +بفرمایید در خدمتم پاسخی دریافت نمیکنم .شهریار به زمین خیره شده و در فکر فرو رفته .میخوانمش +شهریار با اجبار نگاهش را از زمین میگیرد و به من میدوزد _بله ؟ یک تای ابرویم را بالا میدهم +گفتی کارم داری سر تکان میدهد _آها ، آره راس میگی . یه لحظه حواسم پرت شد . بعد از مکث کوتاهی میگوید _برای مراسم عقدت شهروز نمیاد متعجب نگاهش میکنم . خبرش خبر خاصی نیست . اگر بیاید تعجب میکنم . حتی اگر هم بیاید با هدف کنایه زدن و زَهر کردن مراسم به کامم می آید . پس نبودش به نفع من است .
+خب چرا اینو گفتی ؟ _شهروز رفت خارج زندگی کنه، بی خبر رفت تا از بقیه خدافظی نکنه.گفت زندگی اصلیش تو ایتالیاست و تو یه سالی که ایران بود خیلی اذیت شد. لب هایم را روی هم میفشارم تا پوزخند نزنم.‌ شهروز اذیت شده یا دیگران را اذیت کرده ؟ از اولش حدس میزدم برود و مدت زیادی در ایران دَوام نیاورد .به احتمال زیاد چند وقت دیگر عمو محسن و بهاره هم دوباره به ایتالیا برگردند . شهریار با دقت نگاهم میکند . منتظر عکس العملم است . وقتی ظاهر آرامم را میبیند ادامه میدهد . _اینا مقدمه بود ؛ اصل مطلب مونده . منتظر نگاهش میکنم . دست در جیب سمت راست شلوارش میکند و کاغذ تا شده ای از آن بیرون میکشد.با اکراه کاغذ را به سمتم میگیرد .انگار دلش نمیخواهد به من بدهد . _از طرف شهروز نمیدانم شهریار چون نامه را نخوانده شاکیست یا نامه را خوانده و از متن داخلش شِکوه دارد . برای اینکه بفهمم میپرسم +توش چی نوشته ؟ نگاه گذرای به صورتم می اندازد . _نخوندم ، راستش نمیخواستم نامه رو بهت بدم ، شهروز که بهم داد گفتم بهت نمیدم و اگه میخواد بهت بده باید خودش بده ولی خیلی اصرار کرد که بهت بدم ، گفت نمیتونه خودش بهت بده، گفت اگه خودش بهت بده یا نامه رو نمیخونی با پارش میکنی . ازم خواست اصلا نامه رو نخونم . امیدوارم هرچی که توش نوشته ، چیز خوبی باشه . با اتمام حرفش بلند میشود و به سمت در اتاق میرود _دیگه میرم ، اومده بودم اینو بدم و برم . انگار بابت نامه خیلی ناراحت است . +کجا میری تازه اومدی سر برمیگرداند _نه باید برم با سجاد تو مسجد قرار دارم دیرم میشه.سر راه اومدم نامه رو بهت بدم و برم . +اگه دیرت میشه اصرار نمیکنم ولی زود بیا سر بزن دلم برات تنگ میشه . دفعه بعد زیاد بمون سر تکان میدهد و لبخند عمیقی میزند _باشه حتما ، راستی سلامتو به سجاد میرسونم . و بعد چشمکی حواله ام میکند.از اینکه دیگر اوقاتش تلخ نیست ذوق میکنم و لبخندی از سر شادی میزنم . بعد از بدرقه کردن شهریار دوباره به اتاق برمیگردم.پشت میز تحریرم مینشینم و نفس عمیقی میکشم . کاغذ را باز میکنم و شروع به خواندن میکنم . ✍«بی مقدمه سراغ اصل مطلب میرم . این نامه رو نوشتم تا بگم دیگه از دستم راحت شدی.از ایران میرم و دیگه هم برنمیگردم، اگرم برگردم فقط برای اینکه به خانوادم سَر بزنم. این نامه رو نوشتم تا همه چیزو خودم اعتراف کنم و از اول تا آخرشو بگم .حق با تو بود . من نه تنها دوست ندارم بلکه ازت متنفرم.همونطور که خودت فهمیدی هدفم از ازدواج با تو اذیت کردنت بود.حاضر بودم خودم عذاب بکشم ولی بی خیال اذیت کردن تو نشم.این کارها بی‌دلیل نبود، یه هدف بزرگ پشتش بود.قرار گذاشته بودم بیشتر از این اذیتت کنم ولی پشیمون شدم. بخاطر این اذیتت نکردم که ازت متنفرم ، برای اینکه عمو محمدو عذاب بدم تو رو اذیت کردم.حتما نمیدونی چرا .عمو محمود به شدت خانوادم مخصوصم پدرمو سرزنش کرد. چون پدرتو از ما دلگیر بود ، تو نمیدونی بابام چند بار زنگ زد و با اون همه غرورش به بابات خواهش و التماس کرد تا ببخشدش و کوتاه بیاد و به رفت و آمد دوباره راضی بشه.برای من همه چیز قابل تحمله اِلا تحقیر شدن ، مخصوصا تحقیر شدن خانوادم.پس من تصمیم گرفتم برای اذیت کردن عمو محمد تو رو عذاب بدم. اولش با تیکه انداختن به تو شروع کردم، بعد ماجرای نازنین اتفاق افتاد. نمیدونم چقدر میدونی ولی برای اینکه نازنینو راضی کنم که این کار رو انجام بده طرح دوستی باهاش ریختم و مجبور شدم چند ماه تظاهر به دوست داشتنش بکنم.....» پوزخند میزنم. بیش از آنکه فکرش را بکند راجب این ماجرا میدانم. ادامه اش را میخوانم ✍«قصد من از این کارا فقط و فقط اذیت کردن عمو محمد بود. وقتی تو رو اذیت میکردم، هرچقدر عمو محمد کمتر میفهمید که این اذیتا کار منه بیشتر به نفع من میشد و من بیشتر میتونستم تو رو اذیت کنم. سر ماجرای نازنین تو هیچی به پدرت نگفتی در حالی که میدونستی کار منه، مطمئنم که نگفتی چون اگه گفته بودی عمو محمد میومد باهام دست به یقه میشد.تو کمکم کردی که من بیشتر پدرتو اذیت کنم . این که با حرفام تو رو اذیت میکردم علاوه بر اینکه به خاطر تنفر از تو و پررو بودنت بود بخاطر این هم بود که میخواستم از من بیشتر متنفر بشی تا وقتی مجبور شدی با من ازدواج کنی بیشتر عذاب بکشی، و هرچی تو بیشتر عذاب بکشی پدرت بیشتر اذیت میشه.میدونی چرا تو رو انتخاب کردم ؟میدونی چرا مستقیم پدرتو اذیت نکردم ؟ چون بچه جگر گوشه آدمه ، آدم حاضره خودش بمیره ولی یه خط روی بچش نیوفته. بخاطر همین از تو برای اذیت کردن عمو محمد استفاده کردم البته اذیت کردن تو هم بهم مزه میداد.....»
بغض میکنم و نگاهم را از نوشته ها میگیرم . همانطور که حدس میزدم ، باعث و بانی همه ی مشکلاتم خودم بودم ، با بی عقلی کردن ، و نگفتن ماجرا به خانواده ام نه تنها باعث عذاب بیشتر خودم شدم بلکه برای خانواده‌ام هم مشکل به وجود آوردم . چقدر شهروز بی رحم است ، از من به عنوان طعمه استفاده کرد . نفس عمیقی میکشم . بخاطر فشار عصبی زیاد سر درد گرفته ام ، احساس میکنم اگر باقیه نامه را بخوانم مغزم از جمجمه ام بیرون میزند . نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم . ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارتنامه شهدا🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🕊یادشهدا باصلوات https://eitaa.com/piyroo
❣️❣️ سلام ای همه ، تمام دلم سلام ای که به ،سرشته آب و گلم سلام دلبر، بیا و رحمی کن به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم.. امام خوب هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ 💚 💚 https://eitaa.com/piyroo