eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ _بیشترین مطلبی که از احمد آقا می شنیدیم ، درباره خودسازی بود. احمد آقا گفت: بچه ها ، کمی به فکر اعمال خودمان باشیم..... بعد ادامه داد: بچه ها ، حداقل سعی کنید سه روز از گناه پاک باشید ، اگر سه روز مراقبه و محاسبه اعمال را انجام دهید ، حتما به شما عنایاتی می شود عارف شهید ...🌷🕊 📚منبع : کتاب عارفانه ، چاپ ۱۳۹۶ ، ص۸۲ https://eitaa.com/piyroo
🌷 شهیدحمیدآقا 🌷مربی ورزش رزمی بود. بهشون گفتم حمیدآقا هدفت از ورزش چیه؟ گفت یه ورزشکار مومن باید آماده باشه تا اگه آقا صاحب الزمان اومد از نظر سلامتی و سربازی ایشون در جبهه حق علیه باطل آماده باشه.. شهیدمدافع حرم 🌷 هدیه صلوات ✨ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••••﴿﷽﴾•••‌•-🕊⃝⃡ 🌱چنان زندگی کن که کسانی که تو را می‌شناسند و خـــدا را نمی‌شــناسند، به واسطه‌ی آشنایــــی با تو، با خـــدا آشنا شوند..! -شَـهیدمصطفـیٰ چمـران 『اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج』 • • https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۳ لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما حتی لایق تر
🌱🌷قسمت ۱۲۴ از ادامه شروع به خواندن میکنم ✍«....از این حرفا بگذریم، میدونم آدم خوبی نیستم، میدونم آدم بدی هستم، ولی هنوز اونقدر بد نشدم که بخوام زندگی مشترک ۲ نفر که عاشق هم هستن رو به هم بزنم. به نظرم به اندازه کافی هم تو اذیت شدی، هم پدرت.یه چیزیو دلم نمیخواد بگم ولی علیارقم میل باطنیم میگم، یکی از دلایلی که باعث شد دیگه اذیتتون نکنم و از ایران برم خودم بودم .آدم وقتی کسی رو اذیت میکنه خودشم اذیت میشه ، اینکه مجبور بودم بی خوابی بکشم تا نقشه بکشم تو رو اذیت کنم، اینکه مجبور بودم ادعای عاشقی کنم در صورتی ازت متنفر بودم، اینکه مجبور بودم به نازنینی که واقعا قابل تحمل نبود محبت کنم، همش برام سخت بود، خیلیم سخت بود. هیچی از زندگی نمی فهمیدم فقط فکر و ذکرم اذیت کردن تو بود.فقط امیدوارم دیگه نه تو و نه پدرتو ببینم، چون قول نمیدم دوباره اذیتتون نکنم.» نامه را میبندم و سرم را به صندلی تکیه میدهم .پس هنوز امیدی به درست شدن شهروز هست . چون هم به قول خودش آنقدر بد نشده که زندگی ما را به هم بزند و هم به این پی برده که در ازای بدی کردن باید تاوان بدهد . نامه را میبندم و در سطل آشغال کناز میز پرت میکنم ، ترجیح میدهم شهروز را برای همیشه فراموش کنم ، انگار که شهروز فقط خواب بوده و حالا من از این خواب تلخ بیدار شدم . تنها خوبیش این بود که درس عبرت گرفتم و فهمیدم باید مشکلاتم را با خانواده ام درمیان بگذارم . با صدای پیام موبایل آن را از روی میز برمیدارم . با دیدن نام سجاد روی صفحه بی اختیار لبخند میزنم و پیام را باز میکنم 📲_اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ، دل من داند و من دانم و دل داند و من میخندم و پیام را مجزا میخوانم . معلوم نیست این وقت شب برای چه بیدار است . برایش شروع به نوشتن میکنم 📲_چرا این وقت شب بیداری ؟ چند لحظه بعد پاسخ میدهد 📲_خودت چرا این وقت شب بیداری ؟ داشتم یه سری از کارامو انجام میدادم طول کشید مجبور شدم بیدار بمونم . وسط کارم یهو دلم برت تنگ شد .اینو فرستادم که صبح پاشدی پیاممو خوندی خوشحال شی با انرژی روزتو شروع کنی . بلند میخندم . حتی به فکر بیدار شدنم هم هست . با صدای اذان موبایل را خاموش میکنم و برای وضو از اتاق خارج میشوم ۲ ماه پیش مقدار زیادی عروسک کوچک خریداری کردیم و به یکی از مراکز بهزیستی بردیم و بین بچه ها بخش کردیم.این عروسک ها را با هزینه مراسم نامزدی که نگرفتیم خریداری کردیم .روز بسیار قشنگی بود .بچه ها با چهره هایی ذوق زده مارا نگاه میکردند و مدام از ما تشکر میکندند . بعضی هاشان مارا فرشته بعضی دیگر هم ما را دوست خدا خطاب میکردند . آنقدر تجربه شیرینی بود که تصمیم دارم هر سال این کار را در بهزیستی های مختلف انجام بدهم . ۱ماه و نیم قبل برای سجاد و یک هفته پیش هم برای شهریار تولد گرفتیم . تولدی که برای من خیلی سخت گذشت ، چون تولد سال قبل شهریار من و سوگل برایش کیک خریدیم و برنامه ریختیم ، اما آن روز سوگلی نبود که به من کمک کند و ذوق کند . از ۲ هفته دیگر دانشگاه ها هم باز میشود و من دوباره راهی دانشگاه میشوم . . . . از در دانشگاه خارج میشوم . سجاد روبه روی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده و برایم دست تکان میدهد . با دقت نگاهش میکنم . دقیقا ۲ماه است که ریش گذاشته است و دوباره چهره اش از یک مدلینگ خارجی به یک جوان مذهبی تبدیل شده است.معصومیت گذشته به چهره اش برگشته و بخاطر درمان بیماری‌اش رنگ پوستش باز شده است . لبخند میزنم و به سمتش حرکت میکنم اما قبل از رسیدن به سجاد صدایی متوقفم میکند _خانم رضایی . جرعت سر برگرداندن را ندارم .در دل آرزو میکنم صاحب صدا شخصی نباشد که من فکر میکنم . آب دهانم را با شدت قورت میدهم و آرام برمیگردم .نه اشتباه نمیکردم ، صاحب صدا علیرام است . علیرام چند قدمی دورتر از من ایستاده با چهره ای رنگ پریده مدام نگاهش را بین من و سجاد میگرداند . سجاد با اخم علیرام را نگاه میکند ، قبل از اینکه به سمت علیرام بیاید با ابرو اشاره میکنم که از ما دور شود . آنقدر خواهش و التماس در چشم هایم موج میزند که سجاد به اجبار از ما دور میشود . از ما دور تر می ایستد و مدام کلافه دست در موهایش میکشد . علیرام با قدم هایی کوتاه به من نزدیک میشود _سلام خوب هستین ؟ ایشون برادرتون بودن سرم را خم میکنم و به پاهایم چشم میدوزم . با تن صدای پایینی میگویم +نه همسرم هستن متعجب نگاهم میکند و غم در چشم هایش لانه میکند _شما که گفتین قصد ازدواج ندارین
بی آنکه سر بلند کنم میگویم +یادتونه به بار پسر عموم اومد دم در دانشگاه یه حرفی زد راجب اینکه من عاشق کسیم؟ شما بعدا از من توضیح خواستید من گفتم پسر عموم دروغ گفته ولی من واقعیت و نگفتم . من واقعا عاشق بودم . این آقا هم که الان همسر منه یکی دیگه از پسر عموهام هست . واقعا ببخشید که مجبور شدم دروغ بگم علیرام انگار حالش خوب نیست . نفس هایش به شماره افتاده و رنگش پریده است . نگاهش را به زمین می‌دوزد و با صدایی که از ته چاه در میاید میگوید _کاش زودتر گفته بودین دستی به ریش های منظمش میکشد _من اگه میدونستم شما کسی رو دوست دارید مزاحمتون نمیشدم . بابت مزاحمتای این مدتم حلالم کنید .امیدوارم خوشبخت بشید ، یا علی و بعد با قدم هایی بلند از من دور میشود . دلم برایش میسوزد ، امیدوارم بتواند من را فراموش کند و ازدواج کند . نگاهم را به رفتنش میدوزم . با صدای سجاد تازه به خودم می آیم _این پسره کی بود ؟ سر برمیگردانم ، کی آمده بود که من نفهمیده ام ؟ دست در جیبش کرده و با اخم به علیرامی که دارد سوار ماشین میشود نگاه میکند . +یکی از بچه های دانشگاه بود بی آنکه نگاهش را از علیرام بگیرد میگوید _چیکارت داشت ؟ بین گفتن یا نگفتن حقیقت دو دلم . ما به هم قول دادیم که به هم دروغ نگوییم و چیزی را .با بیاد آوری قولم کلافه چشم به زمین میدوزم و با تردید میگویم +قبلا خواستگارم بوده ، خیلی هم مصمم بود. منم برای اینکه دَکِش کنم گفتم قصد ازدواج ندارمو سنم کمه . حالا که تو رو دیده بود میخواست بدونه تو کی هستی . بهش گفتم همسرمی و اونم برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت . نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و گره ابرو هایش را باز میکند _خوبه ، سعی کن زیاد دور و برش نباشی سر تکان میدهم و بی اختیار لبخند میزنم . . . . در اتاق را باز میکنم و به تختم اشاره میکنم . +بیا بشین هردو با هم روی تخت مینشینیم . نگاهم را به سجاد میدوزم . در سکوت به فرش خیره شده و گل های قالی را از نظر میگزراند . انگار در فکر عمیقی فرو رفته . +به چی فکر میکنی ؟ نگاهش را به اجبار از فرش میگیرد و به چشم هایم میدوزد ، در چشم هایش ترس و اضطراب موج میزند . کلافه دستی به صورتش میکشد _میخوام بهت یه چیزی بگم ، دارم تو ذهنم جمله بندی میکنم . ابرو بالا می اندازم +خبر بدیه ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد _اصلا ، شاید بشه گفت یه جورایی خبر خوبیه . میگوید خبر بدی نیست اما ظاهرش مضطرب است . این ضد و نقیض حرف زدنش را دوست ندارد . +خب بگو دیگه . نگاه از من میگیرد و به دستش میدوزد _میگم ، چند لحظه صبر کن . +زودتر بگو ، بدم میاد از اینکه تو خماری بمونم . سر تکان میدهد و نگاهش را تا چشم هایم بالا می آورد . نگاهش هر لحظه ملتهب تر میشود .
_میخوام برای سوریه ثبت نام کنم ، اول باید رضایت تو رو بگیرم ، راضی من برم سوریه ؟ آب دهانم را با شدت قورت میدهم . با فکر اینکه حتما خاله شیرین اجازه نمیدهد برود خودم را آرام میکنم +خاله شیرین اجازه داده ؟ سر تکان میدهد _هنوز اجازه نگرفتم ، میخوام وقتی رضایت تو رو گرفتم با هم بریم ازش اجازه بگیریم . اگه تو به مامان بگی اجازه میده . دستی به موهایم میکشم . برایم خبر خوبی نبود . نه دلم میاید بگزارم سجاد برود در دل داعش نه میتوانم ناراحتی اش را ببینم. مضطرب با دست هایم بازی میکنم ، چطور از من میخواهد اجازه بدهم برود جایی که احتمال مرگش بیشتر از زنده ماندنش است ؟ اگر خودش بود اجازه میداد ؟ نمیداد ، مطمئنم نمیداد . سجاد که حال و روزم را میبیند سعی میکند قانعم کند _ببین ما فقط نباید به فکر خودمون باشیم . فکر میکنی برا من سخت نیست برم با یه مشت حرومی بی شرف بجنگم ، فکر میکنی من اذست نمیشم وقتی نمیبینمت ؟ ولی اگه بخوایم فقط خودمون رو در نظر بگیریم خود خواهیه . مگه تو ناموس من نیستی ؟ مگه تو برای من مهم نیستی ؟ خیلی از مرد ها هستن که الان ناموسشون دست داعش افتاده ....... کلافه 《لا اله الا اللهی》میگوید و به پیشانی اش دست میکشد . فرصت را غنیمت میشمارم و میگویم +این بی انصافیه، ما هنوز ازدواجم نکردیم . خودخواهی اینکه تو منو بزاری بری ، اگه یه وقت ..... اگه یه وقت شهید بشی ، تو یه بار میمیری تموم میشه ولی من تا آخر عمرم صد بار میمیرم و زنده میشم . تو میری اون دنیا تو خوشی زندگیتو میکنی ولی من میمونم تو این دنیا پر پر میشم . بی اختیار بغض میکنم . سجاد با لحن ملایمی میگوید _ببین اگه از مرگ و شهادت میترسی ، چه من اینجا باشم چه تو سوریه اگه زمان مرگم برسه میمیرم ، با این تفاوت که اونجا شهید میشم ولی اینجا فقط میمیرم . حضرت علی میفرماین جهاد مرگ رو جلو نمیندازه . بعدم فکر نکن کاری که تو میکنی کمتر از منه ، تازه بیشتر از کاریه که من نیکنم، من میرم اونجا میجنگم جهاد اصغر میکنم ولی تو که میمونی اینجا و سختی میکشی جهاد اکبر میکنی . برای تو ثواب جهاد اکبرو مینویسن . کمی مکث میکنه ، چهره غم زده ام را که میبیند میگوید _ببین من نمیخوام مجبورت کنم ، من الان میرم تو خوب فکراتو بکن ، یک ساعت دیگه برمیگردم نظرتو بهم بگو . فقط حرفایی که الان بهت زدمو یادت نره . از روی تخت بلند میشود . حتی سر بلند نمیکنم نگاهش کنم ، نه بخاطر اینکه دلخورم ، بخاطر اینکه اگر نگاهش کنم بغضم میترکد . فقط به دست هایم خیره شده ام و فکر میکنم . سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد . زیر گوشم با محبت زمزمه میکند . _همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارتنامه شهدا🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🕊یادشهدا باصلوات https://eitaa.com/piyroo
نوشتـہ هایم هم بے تابتـان هستند ! صبـح بخیـر بگویید .... تا صبـحگاهم با عطـرِ نفسِتـان آغـاز شود... 🕊 https://eitaa.com/piyroo
🖇 🌿 شهیـد،کسےاسـت‌کہ‌وقتےهمہ‌، بہ‌دنبـال‌روشـنایےبودند‌او‌خــودش، چــراغ‌هدایـت‌شـد♥️! https://eitaa.com/piyroo
: «خون» با حسین، پیمان «ریختن» بسته است، «سر» با حسین، پیمان «باختن» : حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می‌دارم. : امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند https://eitaa.com/piyroo
شهید‌غلامرضا‌حقیقی: کاری ‌را انجام‌ دهید که ‌موجب ‌خشنودی قلب ‌امام‌ زمان(عج) گردد..! 🕊 ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷🌷ساگرد آسمانی شدن (نابغه اطلاعات و عملیات لشکر۳۲ انصارالحسین علیه السلام) حاج علی آقای چیت سازیان گرامی باد🌷🌷🌷 🌹هدیه شما پنج صلوات نذرظهو حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه شود به شادی روح این شهید بزرگ وبا عظمت اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/piyroo
◖‌ 🔗🌱 ◗‍ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ‌مۍگفت : قبل‌ازشوخےنیت‌تقرّب‌ڪن وتوۍدلت‌بگو : دل‌یه‌مؤمنُ‌شادمیکنم ، قربةاِلےاللّٰھ .🌹 این‌شوخیاتم‌میشه‌عبادت'!- شھیدحسین‌معزغلامی https://eitaa.com/piyroo
:🌷 🔸دفاع از حرمین و مظلومیت مسلمانان را بر خود واجب می دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده (ع) می دانم و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بگرداند ان شاالله . 🔸آنچه این حقیر تا کنون در زندگی خویش فهمیده ام کج فهمی ها و درشت فهمی ها و بی بصیرتی انسانهایی است که یا این خانواده را درک نکرده اند و در هیچ برهه ای در کنارشان قرار نگرفته اند و یا ظاهرا در کنارشان بوده اند ولی در صحنه های حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بودند در این مسیر . 🔸آنان که ماندند از دین داری به دین یاری رسیده بودند و فهم  درک کرده بودند که این مسیر تنها راه رسیدن به خداست و عامل انحراف بشریت دور ماندن و کور ماندن از راه و از نور هدایت است. 🔸وای از روزی که آنان که ولایت دارند قدر آن را ندانسته و بی راهه بروند زیرا تا مادامی که پشتیبان ولایت باشیم و ره رو این مسیر همیشه سرافرازیم و نوک پیکان ارتش و سپاه ولی عصر (عج ) ان شاالله... 🕊 🥀 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱🌷قسمت ۱۲۴ از ادامه شروع به خواندن میکنم ✍«....از این حرفا بگذریم، میدونم آدم خوبی نیستم، میدونم
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۵ و بعد به سمت در میرود . قبل از اینکه از اتاق خارج شود میگوید _من از عمو محمد و خاله اجازه گرفتم ، گفتن اگه تو رضایت بدی مشکلی ندارن . بهشون گفتم باهات راجب این موضوع حرف نزن ، نمیخوام به اجبار قبول کنی ، خوب فکراتو بکن ، اگه از ته دلت راضی شدی اونوقت رضایت بده . و بعد از اتاق خارج میشود . با بسته شدن در سر بلند میکنم و به جای خالی اش نگاه میکنم . هنوز بوی عطر یاسش در اتاق هست . با تمام توان هوا را میبلعم تا هم بغضم را قورت بدهم ، هم عطر یاسش را وارد ریه هایم کنم .بلند میشوم شروع به سرچ در اینترنت میکنم ، ✨درباره همسر شهیدان ، ✨درباره خاطراتشان . نکات جالب و علت اجازه دادنشان را در دفترچه ای یاد داشت میکنم . راه میروم ، فکر میکنم ، مینویسم ، میخوانم و تمام تلاشم را میکنم تا به نتیجه برسم . با صدای در به خودم می آیم . دفترچه را میبندم و همانطور که خودکار را کنارش قرار میدهم نگاهی به ساعت می اندازم .دقیقا ۱ ساعت گذشته است . از پشت میز تحریر بلند میشوم و با صدای بلند میگویم +بفرمایید در را باز میکند و آرام وارد میشود . لبخند پهنی میزند و نگاهم میکند .تصمیم را گرفتم ، میگذارم برود . دیگر از او دلخور نیستم ، خوشحالم ، از اینکه خودخواه نیست ، از اینکه باغیرت است . از اینکه میخواهد راه شهدا را در پیش بگیرد .برایم سخت است ، فکر کردن به رفتنش هم برایم سخت است .دوری از او سخت است ، خیلی هم سخت است . روی تخت مینشیند و همانطور که به کنارش اشاره میکند میگوید _بیا بشین . کنارش مینشینم ، دوباره بغض میکنم . نمیخواهم متوجه بغضم شود ، نمیخواهم گریه کنم ، میترسم ناراحتی ام پریشانش کند .چشم به دست هایم میدوزم و با انگشتر حلقه در دستم بازی میکنم . انگشتری نازک و نقره ای رنگ که روی آن پر از نگین است . _تصمیم گرفتی یا بیشتر وقت میخوای +تصمیم گرفتم . لبخندش عمیق و لحنش مهربان تر میشود _خب نتبجه چی شد ؟ +میتونی بری . راضیم . یه ذره ناراحتم اونم بخاطر اینکه نمیتونم ببینمت وگرنه از اینکه میری خوشحالم چقدر گفتن این یک جمله برایم سخت بود . مردم و زنده شدم تا آن را گفتم . چشم هایش را رضایتمند باز و بسته میکند و با صدایی پر از شادی میگوید _مطمئن بودم همین تصمیمو میگیری . سر بلند میکنم و در چشم هایش نگاه میکنم . قهوه ای چشم هایش پر از ذوق است +سالم برمیگردی دیگه ؟ _یه چیزی بگم ؟ سر تکان میدهم _من روز عقد دعا کردم شهید بشم . از تو ام خواستم برام دعا کنی که به حاجتم برسم . تو حرم...... میان حرفش میپرم . صدایم از شدت بغض میلرزد +یعنی چی ؟ به من گفتی عمر دسته خوداست ، این همه دل منو خوش کردی آخرش میگی من دعا کردم شهید شم لبخندش را جمع و لحنش را ملایم میکند _مگه شهادت بَده ؟ کلافه میان موهایم دست میکشم . سعی میکنم کمی بر خودم مسلط باشم تا گریه ام نگیرد +من نمیگم بَده ، میگم اگرم قرار بر ..... بر شهید شدن باشه حداقل الان نه . ما هنوز ازدواج نکردیم . من چقدر با تو خاطره دارم ؟ چقدر با تو زندگی کردم ؟ مگه من ..... میان صحبتم ساکت میشوم .اگرم ادامه بدهم گریه ام میگیرد . چقدر سخت است بغض گلویم را بفشارد و تو مجبور باشی به زور نگهش داری . _ببین من اینو گفتم تا آماده باشی ، تا با خودت فکر نکنی من ۱۰۰ درصد قراره سالم برگردم . گفتم که اگه شهید شدم...... +باشه ، بسه ، ادامه نده بغض بیشتر به گلویم چنگ میزند . سجاد متوجه بغضم میشود . نگاهم میکند چشم هایم را از او میدزدم و به زمین میدوزم . _نورا پاسخی نمیدهم _سرتو بلند کن باز هم جوابی از دهانم خارج نمیشود . اگر نگاهش کنم یا حرف بزنم بغضم میترکد . با محبت میگوید _نورا میدونم ناراحتی ، میدونم نمیخوای منو اذیت کنی ولی نریز تو خودت ، بهت آسیب میزنه . گریه کن من ناراحت نمیشم ، اگه گریه نکنی بریزی تو خودت من بیشتر ناراحت میشم . این حرفش مثل نفتی ست که روی آتش میریزند . آتش جانم را بیشتر میکند و اشک تا پشت چشم هایم میاید اما باز هم مقاومت میکنم . هرچه من سعی در نگه داشتن گریه ام دارم سجاد تلاش میکند تا من گریه کنم و در خودم نریزم . دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد .تن صدایش را پایین می آورد _منو نگا کن ،،،،،،،،، میخوای گریه کنی سبک شی ؟ دیگر نمیتوانم دَوام بیاورم . دست جلوی دهانم میگیرم و با صدای بلند گریه میکنم . سجاد بی هیچ حرفی در آغوش میکشدم و موهایم را نوازش نمیکند . هیچ نمیگوید ، فقط سکوت ، سکوتی که از هر حرفی آرامش‌بخش تر و از هر دلداری آرام کننده تر است . . . . در خانه را باز میکنم و پشت سر سجاد وارد خانه عمو محمود میشوم . همانطور که در را میبندم با خنده میگویم +صابخونه ؟ کجایی ؟ مهمون نمیخواید ؟