عاشق حضرتزهرا(س)بود.
همش مےگفت:
دوست دارم دست خود را
گہ بہ صورت،گہ بہ پهلو
گاه بربازو بگیرم.
آخرهم با ترڪش توپ
بہ صورت، پهلو و بازو
درعملیات کربلاے۱۰شهید شد.
#شهید_فریدون_کرمی
🌹🍃🌹🍃
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ♡
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۲۸ _دستش بنده ، بیا خونه ببینش . دیگر نمیتوانم ب
✔️قسمت ۱۲۹
آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم .
با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم .
سجاد لبخند محزونی میزند
_بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟
سر تکان میدهم و بلند میشوم . سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم . از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم . هنوز کامل باور نکردهام شهریار شهید شده.محاسبه سر انگشتی میکنم، ۱۷ روز پیش شهریار رفت . درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت .
بهاره خانم از اتاق من خارج میشود .برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده . زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است . گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد .
سرم را به سمت سجاد برمیگردانم .
+حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟
سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند
_بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست
+اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم . تا آرومم بهم بگو . بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم .
سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود . آهی از سر حسرت میکشد . دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زیاد به روی خودش نمی آورد .
با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم .زیر آفتاب سوریه سوخته است.آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم.نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودنهایش بگویم . فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است .
نگاهی به دور و بر می اندازم .
مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گریه میکنند . پدرم و عمو محمود همراه پسرهای بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند، این را از میان حرفهای مادرم و خاله شیرین متوجه شدم .
سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود .نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند
_از اولشم شهریار نرفت ایتالیا، قرارم نبود بره. قبل از رفتنم باهم هماهنگ کردیم.قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کارهای شهروز و غیره بیاد سوریه . این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن.گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .همین کارم کرد . بلاخره با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه.خودشم ناراحت بود از اینکه داره این کارو میکنه. حتی بعضی شبا گریه میکرد.ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیذاشتن .وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه .تو سوریه پیش هم بودیم . ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم . خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم . دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان . اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه.هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون . وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن #خمس ندادست دلش نمیخواد وقتی شهید شد پیکرش بره تو همچین خونه ای .
با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند .
به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است .
با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم .انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند .اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند .
لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود .
دستش را از روی گونه ام پایین میکشد .
نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند .
قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند .سریع بلند میشوم و به اتاق میروم .بهاره بی حال به دیوار تکیه داده .
خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد
خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد و مادرم با پر چادرش بادش میزند .با ورودم به اتاق بهاره به سختی میگوید
_نورا برو از اتاقت کیفمو بیار ، سریع
متعجب ابرو بالا می اندازم اما سریع از اتاق خارج میشوم و برای آوردن کیف بهاره اقدام میکنم .وقتی کیف را به او میرسانم سریع کیف را باز میکند و یک جعبه از آن بیرون میکشد .جعبه ای بنفش و کوچک که پامیونی صورتی زینت آن شده است .
جعبه را به دستم میدهد
_شهریار تو سوریه بهم زنگ زد ، گفت اگه دیگه بر نگشت اینو بدم بهت ، گفت قبل از اینکه دفنش کنن بهت بدم
و بعد میزند زیر گریه . بخاطر گریه زیاد و حال خرابش نفسش مدام میگیرد .
جعبه را از دستش میگیرم و تشکر میکنم .
با گریه او بی اختیار من هم گریه ام میگیرد . فرصت را غنیمت میشمارم و کنار میکر شهریار مینشینم .
اما در باز میشود .
چند نفر زن و مرد وارد اتاق میشوند . هیچکدام را نمیشناسم ، به احتمال زیاد از اقوام بهاره هستند که در ایران سکونت دارند ، چون وضع حجاب مناسبی هم ندارند .
نگاهم را به صورتشان میدوزم .
اشک و گریه های تصنعی شان از هرار کیلومتری هم قابل تشخیص است.
بیش از هر چیزی نگران آرایش صورتشان هستند که نریزد و سریع اشک هلی دروغینشان را پاک میکنند تا مبادا آرایششان خراب شود .
سری به نشانه تاسف تکان میدهم ، بهاره خانم تا متوجه آنها میشود سریع میگوید
_برید بیرون
همه متعجب ابرو بالا می اندازند .
بهاره ادامه میدهد
_شهریار ناراحت میشه شما رو اینجوری ببینه ، تا زنده بود که اذیتش کردید ، بزارید حد اقل روحش در آرامش باشه
و بعد صدای هق هقش بلند میشود .همه ی آنها با حالت بدی بهاره را نگاه میکنند و از اتاق خارج میشود .
بهاره آرام با خود حرف میزند
_الهی بمیرم برا بچم . تا زنده بود میومدن اذیتش میکردن ، وقتی فهمیدن مذهبی شده از عمد مدام میومدن
خونمون با وضعیتای ناجور که پسرمو اذیت کنن .آخ خدا مادر بمیره برات .
و بعد محکم به صوراش میکوبد . مادرم و خاله شیرین سعی دارند جلویش را بگیرند .
دلم برای شهریار میسوزد ، مظلوم عالم بود .چه بلاها که سرش آوردند و صدایش در نیامد .
عمو محمود وارد اتاق میشود ،
و میگوید بقیه مهمان ها و دوستان شهریار آمده اند و بعد از اتاق خارج میشود .
مهمان ها وارد اتاق میشوند .
هرچه زمان میگذرد مهمان های بیشتری به خانیمان می آیند .بعضی ها به شدت گریه میکنند و به سر و صورت خود میزنند .در این میان من گوشه ای از اتاق مینشینم و جعبه را به سینه ام میچسبانم و مدام گریه میکنم .
شهریار همیشه به فکر من بود ، چه در بچگی که نمیدانستیم خواهر و برادریم چه وقتی فهمیدیم خواهر و برادریم .
به سختی روی پا می ایستم .
پاهای سستم را روی زمین میکشم و از اتاق خارج میشوم .
احساس میکنم دنیا تمام شده ، برایم باورش سخت است که دیگر شهریاری نیست ، دیگر همراه و همدمم نیست .
دیگر پشت و پناهم در سختی ها نیست .
با بلند کردن سرم بهت زده به صحنه رو به رویم خیره میشوم .شهروز کنار نزدیک در اتاق ایستاده و دست جلوی صورتش گرفته .
بینی ام را بالا میکشم و با قدم هایی محکم به او نزدیک میشوم .
با نزدیک شدنم دستش را از روی صورتش پایین میکشد . رگ های بیرون زده ی چشمش نشان از گریه کردنش میدهد ، اما برای اینکه غرور کاذب و مسخره اش حفظ شود ، تظاهر به خنثی بودن میکند .
صدای گرفته ام را صاف میکنم و بی هیچ مقدمه و سلامی میگویم
+وقتی شهریار رفت سوریه بهتون گفت ؟چون گفته بود میاد پیش شما تو ایتالیا
زیر چشمی نگاهم و میکند و بعد نگاهش را به زمین میدوزد و سر تکان میدهد .
با تاییدش انگار نفت روی آتش درونم ریخته اند ، آتش وجودم اَلو میگیرد .شهریار حتی به شهروزم گفته اما به من نگفته .
بغضم را قورت میدهم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم .
+چرا حاضر شدی کمکش کنی ؟
نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد و دست در جیب شلوار مخملش فرو میبرد .
میخواهد چیزی بگویند اما قبل از صدایی از دهانش خارج شود پشیمان میشود .سری به چپ و راست تکان میدهد و دوباره نگاهم میکند
_برادرم بود ، بلاخره ....... بلاخره یه جا باید بهش.......
نگاهش را میگیرد
_مهم نیست ، کی هستی که بخوام بهت جواب پس بدم .
وبعد با قدم هایی بلند از من دور میشود .
سری به تاسف برایش تکان میدهم ، ادامه جمله اش را خودم متوجه شدم .بی اختیار پوزخند میزنم ، اعتراف به خوب بودن برایش سخت است .
سجاد تازه متوجه من میشود سریع کنارم می آید و همانطور که با اخم های غلیظ به رفتن شهروز خیره شده میگوید
_چی میگفت ؟
معلوم است که سجاد هم مار گزیده است که میداند این رفتار و نگاه های شهروز قطعا کلام بد و توهین آمیزی به همراه دارد
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی1965
رزمنده ای که حتی یک بار هم حرم امام رضا(علیه السلام) نرفته بود اما امام رضا علیه السلام نامه شهادت این رزمنده را امضا کرد.
🎙راوی: حجت الاسلام والمسلمین سید حسین آقا میری
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
✨﷽✨
﷽❣ ✋️سلام_امام_زمانم ﷽
دوسٺ داشتنَٺ
سحـرخیـزترین حسِ دنیاسٺ
ڪہ صبــ🌤ــحها
پیش از باز شدنِ چشمهایم
در من بیدار مےشود...
ســلام زندگیم... ✋
ســلام مــولای غـریب من
سلام دلیل تپش قلب زمــین
صبح ات بخیر دلیل نـور چشمهام...
جان دلـمــــ
بیاآرامِدل.بیقرارم
سلام_اے_آفتاب_پشٺ_ابر✋
سلام_مهدی_جان✨
#ألـلَّـھُـمَــ_عجِّـلْ_لِوَلـیِـڪْ_ألْـفَـرَج
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
زیارتنامه شهدا🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
🕊یادشهدا باصلوات
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
درلحظهیشهادت
لبخندزیباییبرلبانشبود
بعدهاپیغامدادوگفت:
اینبالاترینافتخاربودڪہمن
درآغوشامامزمان(عج)
جاندادم:)♥
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده
#سلام_صبحتون_شهدایی... 🕊
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ توسل به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
حجت الاسلام #عالی
#پیشنهاد_دانلود
#فاطمیــه
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
💢ورود پیکر ۸ شهید مدافع حرم به مشهد
🔹بامداد امروز پیکر شهدای تازه تفحص شده مدافع حرم وارد فرودگاه شهید هاشمینژاد مشهد شد.
🔹این شهدای والامقام امروز پنجشنبه ساعت ١۵ از مهدیه مشهد مقدس به سمت حرم مطهر امام رضا علیه السلام تشییع خواهند شد.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#پنجشنبه_های_شهدایی
🌸سلام بر تمامی همسنگران
✨عزیزانی که امروز گلزار شهدای شهرشون رفتن عکسی از 🌹قبور مطهر شهدا ارسال نمایند به آی دی خادم کانال
@shahiid61
تا در کانال قرار بگیرد منتظر تصاویر شما عزیزان هستیم.التماس دعا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سید شهیدان اهل قلم شهید سید مرتضی آوینی: سفره حضرت زهرا(س)
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
زندگی نامه شهید دانش آموز ولی الله زندنا👆
📌خاطرات کوتاه از شهید ولی الله زندنا
🌺برادر شهید : شهید در سال سوم دبیرستان مشغول تحصیل بودند که به فرمان امام (ره) جنگ را سرلوحه خود قرار دادند . تحصیل را رها کرده و به عنوان امدادگر که از قبل در هلال احمر بابل آموزش دید به منطقه جنگی رفتند. شهید بزرگوار در تابستان به همراه پدر و برادرانش به دشت و شالیزار می رفت.
✨در یکی از روزهای گرم تابستان وقتی همه برای صرف صبحانه رفته بودند شهید همچنان مشغول کار و تراشیدن شالی بودند. یکی از همسایه های پدری شهید به پدر بزرگوار شهید گفتند که آیا ولی الله با شما قهر است که با شما صبحانه نمی خورد؟ و پدرم فرمودند: نه ولی الله روزه دارد. شهید در روزهای گرم تابستان و با آن همه سختی کار همچنان روزه داشتند.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📸 #گزارش_تصویری | #با_زائران
🔸 شهدای مظلوم کربلای هویزه امروز میزبان بیش از 3 هزار و 200 زائر دانش آموز، دانشجو و دیگر اقشار از استان های خراسان شمالی و جنوبی، مرکزی، قم، کرمان، یزد، تهران و خوزستان بودند.
#راهیان_نور1402
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo