eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
حِجـٰاب‌وقارـاَست متانَت‌اَست،اَرزِش‌گُذارۍ‌زَن‌ـاَست سَنگین‌شُدَن‌ڪَفہ‌‌؎ِآبرو‌واِحترام‌ـاوست . . .! -مقام‌معظم‌رهبـر؎!🌿 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تیم‌های ملی فوتبال ایران و قطر در مرحله نیمه نهایی جام ملت‌های آسیا از ساعت ۱۸:۳۰ به وقت ایران به مصاف هم می‌روند ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣 افراد جویای کار 📣📣 ♦️زنان خانه دار ♦️دانشجویان 🔯 بدون سرمایه و بدون داشتن تجربه کاری 🔯 بدون محدودیت زمانی ومکانی 🔯 بدون نیاز به مدرک تحصیلی 🔯 همراه با آموزش رایگان 🔯شرایط سنی ۲۲ الی ۴۵ سال ✅ مابه دنبال افرادی پرتلاش وکوشا میگردیم که بخواهند در خانه فقط با یک گوشی کارآفرینی کنند. ⬅️ وبه درآمدکم راضی نشوند😍 💎اگر همچین فردی هستی فرم زیر رو پر کن👇👇👇👇 https://formafzar.com/form/xrhrj https://formafzar.com/form/xrhrj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 عید است و هوا شمیم جنت دارد 🌿نام خوش مصطفی حلاوت دارد 🌸 با عطر گل محمّدی و صلوات 🌿این محفل ما عجب طراوت دارد 🌹مبعث نبی رحمت، پیامبر خاتم حضرت محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بر تمام جهانیان مبارک باد ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_صد_وسی_و
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.» بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذارکفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.» خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.» خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید. فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!» گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.» بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد.» 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟