هشدار به جبهه انقلاب
#مخاطب
سلام
لطفا تو کانال بگید تو این شعبه( قم خیابان توحید نیروگاه علی آباد سعدگان بلوار شهید مهدی علیدوست بلوار شاهد شرقی نبش کوچه ۵مسجد ۱۴ معصوم حوزه خواهران)
اکثر افرادی که میان سواد ندارن و طرفدارای اقلی پزشکیان همینطور دارن براشون مینویسن
از طرفی هم امار مشارکتشون بالاست و هی پزشکیان داره الکی الکی میره بالا
دوستان ماهم مسئولن نمیتونن کاری بکنن... اگر کسی میتونه بره تا شب... یا شیفتی و چند نفری برن نذارن رای مردمو برای خودشون بردارن.
🔴 آخرین رای لحظاتی قبل از عروج...
مردم تا لحظه آخر پای کار نظام و وطن ایستاده اند...
روحشان شاد😢
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✅|این ڪانال #خاص رو دست ندیم
هرچی سریع تر عضو بشید👀🌱
رفقـا...‼️
#جانمـونین..
هـَمشـونارزشدیـدندارن...
ایـنڪانالادیگہتڪرارنمیشناااااَزماگـفتنبـود🙂🖐🏿
به کانال با شــ.ـهـــ🌷ـــدا
تا ظهور بپیوندید↙️↙️↙️
‼️اینجاهستیم تا درس زندگی کردن رو از شهدا یاد بگیریم
🌷آشنایی با شهدای دفاع مقدس وشهدای مدافع حرم🌷
▪️معرفی کتابـــهای پرمحتوا✔️
▪️وصیـــت نامــــه شــــهدا✔️
▪️روایـــتگری شــــهدایی✔️
▪️سیــــــره شــــــــهدا✔️
▪️رمان های واقــعی✔️
▪️مداحی شهدایی✔️
▪️طنزشهــدایی✔️
▪️کلام رهبری✔️
▪️حجــاب✔️
▪️تلنـگر✔️
به عشق حضرت زهرا وارد شو👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توقف خودروی دکتر جلیلی به احترام خواست خانواده شهید، در مسیر سفر به قرچک
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شوک بزرگ به اصلاح طلبان و اعلام برائت اعضای هیأت علمی دانشگاه علوم پزشکی تبریز از مسعود پزشکیان ❗️
❁❥༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄❀
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۶۴ _آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. _تموم شد.
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۶۵
احمد آقا روبه مهیا گفت:
_اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت.
مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.... محمد آقا روبه مریم گفت:
_دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب میخواست حرفی بزند؛اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت:
_خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت... و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش میرفت باشنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد.چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد.
با خنده گفت:
_من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
_نگاه کن صداش رو!
_همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
_اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
_میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
_آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!!
_از کجا؟!
_بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
_نرجس؟!؟نه بابا!!!
_برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!
_خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
_صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
_نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
_آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت.
شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود.مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم 💚
«صبحم» شروع می شود آقا به نامتان
«روزی من» همه جـا «ذکـر نـامتـان»
صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!!❤️
السلام علیــڪ یا اباصالحَ المهــدی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹
🕊🌷#زیارتنامۀ شهدا 🌷🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَاءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُؤمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمینَ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم.
#الّهی_بدماء_شهدائنا_عجل_لولیک_الفرج
#درآرزوی_شهادت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
ڪـاشـ🥀
خنـثـی ڪردنِ نــفـس ࢪا هـم
یـادمـانمیـــــدادیـد...(:
#بــلـدنـیسـتیم...!
️#سلام_صبحتون_شهدایی🕊🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🏴مـحـرم در راه اسـت
💫خوش بحال کسانی که
🏴هـم زنـجـیـر مـیـزنـنـد !!
💫و هم زنجیری از پای گرفتاری باز میکنند ..
🏴هم سینه میزنند !!
💫و هم سینه ی دردمندی را از غم و آه نجات میدهند ..
🏴هم اشک میریزند !!
💫و هم اشک از چهره ی انسانی پاک میکنند ..
🏴هم سفره می اندازند !!
💫هم نان از سفره کسی نمیبرند ..
🏴آنوقت با افتخار میگویند :
💫یـــاحـــســـیـــن (ع)
یک دفتر داشت
مدت زمان هایی که صرف امورات شخصی
شده مثل تلفن زدن ، ناهار خوردنش
و حتی نماز خواندن هایش را از زمان
اضافه کاریش کم می کرد.
اصرار ما که همه این ها را در وقت کار
انجام می دهند و رواله هم بی فایده بود.
کار خودش را می کرد...🖐🏻
#شهید_هادی_باغبانی🕊
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🖇 #شهیدانه🌿
مےگفت :
توۍگودالشھیدپیداڪردیم
هرچهخاڪبیرونمیریختباز
برمیگشت..!
اذانشدگفتیمبریمفردابرگردیم
شبخوابجوانۍرادیدم
ڪهگفت : دوستدارمگمنامبمانم
بیل را بردار و برو🕊(: . .
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌹
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میزنه قلبم...
دوباره باز داره میاد بوی محرم
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
202030_50898442.mp3
10.4M
حسسسین😭 وابستهیدنیاشدم،خستهشدم ارباااب..
تنها امیدم به تواِ ،نکن رَدم ارباب😭
وابسته دنیا شدم ،داغونه داغونم ،تو یکی تنهام نزاری ،آرامش جونم😭
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
حسسسین😭 وابستهیدنیاشدم،خستهشدم ارباااب.. تنها امیدم به تواِ ،نکن رَدم ارباب😭 وابسته دنیا شدم ،د
دلم تنگه، حرم میخوام حسین ارباب..
حسین ارباب.😭😭😭😭😭😭😭
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۶۵ احمد آقا روبه مهیا گفت: _اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گف
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۶۶
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست... سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد... از گم شدن مهیا...از کاری که نرجس کرد...از شکستن دست مهیا ...تا سیلی خوردن مهیا ...هیچکدام برایش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش آمد
_بفرما
مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
_شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
_نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته.... مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت
_میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود... اما کاری که نرجس انجام داد... واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
_انتظار دیگه ای از تک فرزند «حاج حمید» نداشته باش
_شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد
_مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جایش بلند شد
_باشه شبت بخیر
****
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
_مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
_مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش... سرش را با تعجب سرش را بالا آورداحمد آقا گونه اش را نوازش کرد
_اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته میکردم
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
_وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم... چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم... اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم... فقط میخواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش را درآغوش گرفت
_شرمنده... من نمیخواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
_دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
_اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم
_بس کن دختر بخواب
احمد آقا چراغ را خامو ش کرد
_هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد
احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست..مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟