30.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری_شهدایی2182
شهید استان فارس که حضرت علی علیه السلام به خوابش اومد
مثل حضرت علی شهید شد...
شهید حمزه خسروی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم💚
دل آمده از غمت به جان ادرکنی
جان آمده بر لب
الأمان ادرکنی
ترسـم کـه بمیـرم و نبینـم رویـت
یا مهدی
صاحب الزمان ادرکنی
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹
🕊🌷#زیارتنامۀ شهدا 🌷🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَاءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُؤمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمینَ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم.
#الّهی_بدماء_شهدائنا_عجل_لولیک_الفرج
#درآرزوی_شهادت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
چگونہ از جان نگذرد
آنڪہ میدانـد
جان بهای دیدار است 🙂🌱
#شهید_مصطفے_صدرزاده 🕊
#صبحتون_شهدایی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
حسین جان!
مابرای ادامه دادن
هیچ کسی را نداریم جز تو ..!♥️
#دلتنگڪربلا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#تلنگر⚠️
️ گویند "حر بن يزيد رياحی"
اولين کسی بود که آب را به روی امام بست و اولين کسی شد که خونش را برای او داد.
"عمر سعد" هم اولين کسی بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد برای آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
کی می داند آخر کارش به کجا می رسد؟
دنيا دار ابتلاست.
با هر امتحاني چهرهاي از ما آشکار ميشود،
چهرهای که گاهی خودمان را شگفتزده می کند.
چطور می شود در اين دنيا بر کسي
خرده گرفت و خود را نديد؟
می گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد
تا بدانی که نمی شود به عبادتت،
به تقربت، به جايگاهت اطمينان کنی.
خدا هيچ تعهدی برای آنکه تو همان
که هستی بمانی، نداده است.
شايد به همين دليل است که سفارش شده،
وقتي حال خوبی داری و ميخواهی دعا کنی،
يادت نرود "عافيت"
و "عاقبت به خيريی ات" را بطلبی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
امام موسی صدر:
حسین(ع) شهید راه اصلاح است.
پس اگر در جهت اصلاح امت جدش کوشیدیم ، او را یاری رسانده ایم.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
حسین جان❤️
این راز چیست !!! هر کس
مرید تو شد عاقبت بخیر شد ...
#محرم🏴
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#چادرانہ🦋
[بانـو!
این چادر تا برسد بدست تو
هم از ڪوچه های مدینه گذشته
هم از ڪربلا
هم از بازار شام
هم از میادین جنگ...
چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو
چادرت را در آغوش بگیر♥️
و بگو برایت از خاطراتش بگوید...
همه را از نزدیڪ دیده است]
#زن_عفت_افتخار
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
ای حسین عشق منی_۲۰۲۱_۱۰_۲۶_۲۲_۲۳_۵۸_۹۵۸.mp3
4.13M
ای حسین عشق منی...🖤🥀
🎤حاج محمود_کریمی
#محرم🏴
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
نو غلامانم اگر شمشیر گردانی کنند
راهی کویِ دَرَک یَلهای میدانی کنند
.
یا علی گویان ز رزم خویش طوفانی کنند
قلب لشگر را شکافند و مسلمانی کنند
#طفلان_حضرت_زینب_س🖤🥀
#چهارم_محرم💔
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
خانه به نوبت خالی شد
جبهه به نوبت پر
مام وطن مهمتر بود از مام خانه
برای برادرانی ک ادب بزرگتری کوچکتری را حتی برای جان دادن رعایت می کردند ....
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍نامه های دخترانه
بابا سلام...
حالت خوبه بابایی؟
مامان میگه بابا جاش خیلی خوبه
بابا راستی دارم میرم مدرسه💔
دیگه زینب کوچولوت بزرگ شده بابا
دلم خیلی برات تنگ شده قد آسمون دلم تنگه برات...
بعضی وقتا ک خیلی دلم تنگه میشه برات گریه میکنم...
مامان میاد بغلم میکنه تا آروم شم
بهم میگه خودم بزارم جای حضرت رقیه(س)
میگه ایشونم باباشون شهید شده
مثل تو بابایی..
بابایی راستی مامان میگه
همه بچه های شهدا..
ک بابا ندارن حضرت آقا باباشونه
آقا بابای همه ماست
من خیلی خوشحالم ک ایشون مارو انقدر دوست دارن...
بابایی من فردا مدرسه دارم
قول میدم باز برات بنویسم
آخه من تازه نوشتن یاد گرفتنم
حالا ک یاد گرفتم هرشب برات مینویسم
توام قول بده ک زود بیای ب خوابم
دوست دارم بابایی😍
#شهید_سجاد_محمدی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از آخرین روز خانواده دختر کاپشن صورتی
پدر خانواده:
🌷ریحانه برای روز مادر ذوق داشت، قرار بود آن شب جشن روز مادر را در خانه برگزار کنیم.
هزاران نفر تا به حال از آن روز با من تماس و اجازه گرفتهاند اسم دخترشان را ریحانه بگذارند.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۶۹ مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد... مادرش راچند بار، در
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۷۰
_به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!
مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت.
_نه به خدا! من می...
_ساکت! برام بهونه نیار...
سوسن خانم وارد اتاق شد.
_فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم..؟
_درست صحبت کن!
_درست صحبت نکنم، میخوای چیکار کنی؟! میخوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بیبندوبار...
مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد.
_نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.
_چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟
مهیا نیشخندی زد.
_میخوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...
دستشو بالا آورد.
_اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم میخواید چیکار کنید.
سوسن خانم ترسیده بود. اما نمیخواست خودش را ببازد. دستی به روسریش کشید.
_مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!
مهیا پوزخندی زد.
_خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.
_اینجا چه خبره؟!
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند...تا مهیا میخواست چیزی بگوید؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
_پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت.
_چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم.
تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد
_این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد.
_چـ...چرا دروغ گفتید؟!
_دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمیگفتم؛ ول کن این قضیه نبودند.
مهیا سری تکان داد.
_ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید.
غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود...مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود.نمیدانست سوالش را بپرسد، یا نه؟!
لبانش را تر کرد و گفت:
_میشه یه سوال بپرسم؟!
شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت:
_بله بفرمایید.
_این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!
شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت.
_شما از کجا میدونید؟!
مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت.
_اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد.
شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا!!! و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا!!!
به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت.
_آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش...
اون رفت و من جا موندم...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟