eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
خدارا‌چہ‌دیدۍ‌؛‌ شاید‌هم‌روزے ‌‌خیال‌بافۍ‌هاےدل‌عاشق‌پیشہ‌ام‌ بہ‌حقیقت‌بپیوَندد... وَمن‌در‌بین‌الحرمینت،قدم‌زدم:)) ❤️‍🩹 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
یک بار که دوستانش از کربلا با هواپیما آمده بودند گفت من با اتوبوس می‌‌آیم برای چه ۲۵۰ تومان بدهم برای هواپیما؟ همین پول را برای خانمم یک انگشتر می‌‌خرم و برای من یک انگشتر طلای خالص ۲۱ عراق خریده بود... 🥲 در مهمان‌نوازی هم حرف نداشت من برای مهمان‌های‌مان چیزهایی آماده می‌‌‌کردم اما بازهم خودش می‌‌‌رفت فریزر را باز می‌‌‌کرد شاید چیزی از چشم من دور مانده باشد و نسبت به مهمان‌ها نیز خیلی با محبت بود. راوی: همسر شهید 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏅تا اسم مدال میاد همه ما به فکر مدال طلا هستیم ، همیشه مدال‌ها جنسش از طلا نیست بعضی وقت‌ها از جنس خون جگر است و داغ دل...😔💔 🌷 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۰۱ مهیا، اشک هایش را پاک کرد. _مهیا!... مگه چه اتفاقی ا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۰۲ در مسیر حرفی نزدند...مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد.نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند. _شهاب؟! _لطفا چیزی نگو مهیا. مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست، با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود. _شهاب؟! _من صبح زود میرم ماموریت. _شهاب؟! _مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو. _شهاب؟! شهاب موبایلش را درآورد و شماره‌ای گرفت. _برو خونه مادرت الان نگران میشه. و تلفن را به گوشش نزدیک کرد. _سلام محمد خوبی؟؟ _قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟! مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد.رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد.شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند.... یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد. _لعنت بهت مهران... پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت....در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستا‌د. با اینکه برایش سخت بود؛... اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.به عقب برگشت و سوار ماشین شد.ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد. وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد. _سلام مادر! خسته نباشی! شهاب لبخند بی جانی زد. _خیلی ممنون... _چیزی شده شهاب؟! _نه مامان! خستم. من میرم بخوابم. به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد. _مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت... _چرا زودتر نگفتی مادر؟! _شرمنده یادم رفت. شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت.مطمئن بود اتفاقی افتاده است. ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت