#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 25
#فصل دوم
بخاطر همین فقط تلاشم این بود که #عامل_به_حرفام باشم و عمل کنم به دونسته هام.
فرق من با بقیه این بود...
بعضی ها کلا از همون بچگی با نماز و قران بزرگ شده بودن...
ولی من تو خونه ای بودم که همش پا ماهواره بودم و فیلم ... و خیابون و ...
اما از بس تو این سالها خودسازی کردم که کمتر بچه مذهبی رو دیدم که ایمان و امیدش مثل من باشه...
📛♨️تا دیروز بی ایمانی در من بیداد میکرد ولی الان انقدر ایمان و اعتمادم به خدا زیاد شده بود که کسی باورش نمیشد این منم...
🔞🚷بارها تو خیابون گشت ارشاد منو میگرفت و بخاطر تیپم میرفتم کلانتری و مامانم با شناسنامه آزادم میکرد...
❤️حالا همین آدم شد سفیر پاکی و ایمانش به خدا روز به روز داره بیشتر میشه و مراحل تکامل خودشو عالی طی میکنه...
👌اینارو میگم تا متوجه بشید خواستن توانستن است...
نگاه به شرایط اکنونت نکن...
واقعا وضع من از همتون بدتر بود...
🔥🔥🔥
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 26
#فصل سوم
سلام....
این فصل خیلی جالبه...
👌وقتی وارد سال ۱۳۹۵ شدم یهو خیلی چیزا تغییر کرد...
حس میکردم یه رسالتی خدا بهم داده اما زیاد خودمو باور نداشتم...
سال ۹۵ تقریبا سه بار سایتمو کلا پاک کردم اما دو روز بعد دوباره میرفتم با بک آپ برش میگردوندم...
انگاری نمیتونستم از سایت دل بکنم...
😞😔
سایت داشتن خیلی هزینه بر بود ولی چون دیوونه و عاشق این مسیر بودم نمیتونستم کنار بذارمش...
و از همه مهمتر؟ هزاران نفر به امید حرفام وارد سایت میشدن و وقتی سایتمو پاک میکردم همه ایمیل میزدن و گریه میکردن که رضا تورو خدا برگرد انقدر اذیت نکن...
بمون نرو...
حرفات آروممون میکنه...
خالصه سال ۱۳۹۵ کلا مونده بودم برم یا بمونم...
چون خدا هم مشکلمو کامل بر طرف کرده بود و منم کامل نماز اول وقت خون شده بودم و دیگه میخواستم به فعالیت هام پایان بدم...
اما واقعا نمیشد...!!!
حس میکردم یه رسالتی دارم...
🤔🤔
رسالت منم این بود که به جوونا کمک کنم برگردن و با خدا دوست بشن...
تا اینکه تصمیممو گرفتم و موندم...
وقتی تصمیم بر موندن گرفتم انگاری خدا تازه کارشو با من شروع کرده بود...
💕بعدش رفتم برای سایت یه قالب خوشگل حرفه ای و کلی امکانات جدید گرفتم تا سایتمون بهترین و مجهزترین سایت مذهبی ایران بشه .
دوست داشتم همه چیم جذاب و تازه و متفاوت باشه.
بچه های سایت هم دیوانه وار دوستم داشتن...
میدونی چرا ؟
چون منم عاشقانه دوستشون داشتم و دارم.
❤️❤️❤️
یعنی انقدر بهم اعتماد داشتیم که فقط کافی بود بگم فلان جا مشکل دارم یا تو فالن شهر الان اومدم و جایی رو ندارم...
بعدش کلی برام ایمیل میمومد که رضا بیا خونمون... جوری کهباورتون نمیشه اصلا...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 27
#فصل سوم
🔹چند بارم مشهد خونه داداشای عزیزم میرفتم و خدا میدونه که چقدر احترام میذاشتن و دوستم داشتن.
⚪️خیلی برام جالب بود...
خیلی...
☑️صداقت و رک بودنم باعث ارتباط بهترم با اعضا میشد و حقیقتا تو این پنج سالی که مدیر سایت و مجموعه سریع الرضا بودم حتی کوچیکترین بی احترامی از کسی ندیدم.
اگرم بوده همونا بعدا شدن کسایی که سایت رو به بقیه معرفی میکردن...
🔷خیلی همه چی داشت عالی پیش میرفت...
😞تا اینکه حس کردم یه جا خیلی میلنگم...
من به دلیل تحقیر های پدرم مشکل عزت نفس داشتم و به شدت کمال گرا بودم.
تو بچگی مدام کتک میخوردم و چون همش خونمون جنگ و دعوا بود و همه با هم بلند بلند حرف میزدن من از همون بچگی مشکل عزت نفس داشتم...
😞😔
یعنی زیاد خودمو مسخره میکردم و خودمو پوچ و ذلیل میدیدم و کلا خودمو آدم حساب نداشتم.
📙تو کتاب بهترین نسخه خودت باش کامل درمورد اون دوران صحبت کردم...
خدارو شکر بعد اون کتاب کلا شخصیتم دوباره ساخته شد ...
یکی از چیزایی که خیلی به خودم افتخار میکنم و همیشه به نیکی ازش یاد میکنم همین تقویت عزت نفسم بود...
یه چی بگم؟
دلیل اصلی تموم کج رفتن هام همین عزت نفس بود...
☑️خودمو دوست نداشتم.
☑️خیلی وابستگی داشتم.
بخاطر همین قبل تحولم با دخترا دوست میشدم.
یه نکته جالب بگم؟
سال ۹۵ خدا خیلی خوب و اصولی داشت هدایتم میکرد...
مثال یهو یه کسیو سر راهم قرار میداد که بهم بگه رضا تو مشکل عزت نفس داری...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 28
#فصل سوم
☑️یعنی سال ۱۳۹۵ بارها این اتفاق برام افتاد...
❤️خدا به زبون اینو اون مدام باهام حرف میزد.
💠خیلی وقتا الکی الکی یه سایت برام باز میشد که میدیدم جواب تموم سوالاتم توشه...
😳یا خیلی وقتا میزدم شبکه مازندران و میدیدم مجری داره درمورد مشکل من حرف میزنه...
بعدش به خودم گفتم :
وای رضا #هیچ_اتفاقی_اتفاقی_نیست
👌👌
حس میکردم جهان داره منو هدایت
میکنه...
هر چقدر پیش میرفتم کلامم پر نفوذتر و اراده و انگیزم بیشتر میشد...
دیگه آذر ماه سال ۹۵ حس میکردم کوه عزت نفس شدم و نکته جالب اینجاست !
بعد ها فهمیدم دلیل اصلی اینکه خیلی ها گناه میکنن دقیقا #کمبود_عزت_نفسه...
چون هر چقدر آدم به خودش بیشتر احترام بذاره کمتر گناه میکنه...
همه چی داشت برام توپ پیش میرفت که یهو از دی ماه سال ۹۵ از درون مدام #احساس_غم میکردم...
میدونی چرا؟
☑️حس میکردم دین اسلام جلو شادیمو میگیره...
☑️نمیذاره شاد باشم...
☑️هی میگه گناه نکن...
☑️دهن آدمو سرویس میکنه...
☑️خب این چه دینیه...
☑️همش باید نماز بخونم گناه نکنم چشم پاک باشم.
😐☹️😣
خب مردم از بس شاد نبودم...
😕
من جوونم...
این چه وضعشه آخه...
از طرفی خدارو خیلی دوست داشتم و عاشقش بودم
اما دین برام یه جوری بود که انگاری جلو دست و پامو میگیره...
تا اینکه ۱۵ دی یه اتفاق عجیبی افتاد...
👌👌✅
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی29
#فصل سوم
🚻صبح روز ۱۵ دی داشتم میرفتم بانک ...
آخه کار داشتم...
یهو از تو کوچمون دوست دخترمو دیدم...
خیلی خوشگل شده بود.
❤️
به هم نگاه کردیم و بعدش بهم گفت :
سلام...
منم گفتم سلام...
بعد نگاش کردم گفتم : چقدر بزرگ شدی...
😌
اونم گفت تو هم همینطور ..
اخه دو سال همو ندیده بودیم.
خلاصه یکم حرف زدیم و بعدش برگشتم خونه.
هه...😞
تموم وجودم حسرت بود که چرا رضا بهش شماره جدیدتو ندادی.
😞😞
اومدم خونه و شروع کردم به خودخوری که اصلا چرا دین باید جلو خوش گذرونی رو بگیره.
خب من یه سری نیاز ها دارم .
😭😢
خب یکی باشه آدم باهاش دور بزنه چه اشکالی داره.
😞😔
من که دیگه مثل قبلا شهوت رانی نمیخوام بکنم.
🔥🚷❌
فقط در همین حد باشه...
خلاصه ۱۵ دی برام تا غروبش عین جهنم گذشت.
📛🔥🔥🔥🔥
نمیفهمیدم چرا باید گناه نکنم...
یعنی میدونستم نباید گناه نکنم ولی هیچ چرایی پشتش نبود.
چرایی محکمی پشت دین داریم نبود...
🔥لج کردم و نشستم تا تونستم فیلم .... دیدم.
تا اینکه مامانم غروب صدام زد و گفت : رضا؟
آماده شو مارو ببر بیرون فالن مغازه کار داریم . منم گفتم باشه...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی30
#فصل سوم
ولی ایندفعه خیلی اصولی تر !
نه از روی هیجان !
دقیقا بعدش قدم هام خیلی محکمتر شد.
میدونی نکته جالب زندگی من تو سال ۹۵ چی بود؟
نکته جالب زندگیم این بود که دستان خدارو قشنگ حس میکردم...
مثال ده تا اتفاق میوفتاد که یهو تهش یه نتیجه ای میداد که میفهمیدم خیرم توش بوده...
از بس این اتفاق برام افتاد که این باور برام ساخته شده که رضا ؟
همه چیز خیره...
میتونم این ادعارو داشته باشم که تقریبا از بهمن سال ۱۳۹۵ یه جهش عجیب به سمت جلو داشتم و انقدر حرفام دقیق و پخته میشد که خیلی از روحانیون و طلبه ها میومدن تو سایت و ازم سوال
میپرسیدن رضا چکار کنیم جوونا گناه نکنن...
جالبه نه ؟
با چند تا از طلبه ها دوست شدم و مدام ازم سوال دینی میپرسیدن!
منی که سفیر ابلیس بودم الان به جایی رسیدم که عموم روحانی ها میان تو سایت و میگفتن رضا چجوری با جوونا دوست شدی ؟
این جوونا اصلا هیچی حالیشون نمیشه...
تو چجوری تونستی اخه...
خب...
حقم دارن تعجب کنن...
آخه من خودم از جنس همون جوونا بودم...
بخاطر همین درکمون از هم خیلی خوبه.
یکی از دلایلی که حرفامو بچه ها گوش میدن بخاطر همینه که من خودم قبلا مسیر اشتباه رو رفته بودم
تقریبا اسفند ماه ۱۳۹۵ بود که تصمیم گرفتم رسالتمو توسعه بدم.
ولی خب....توسعه رسالت هزینه بر
بود...
بخاطر همین تصمیم گرفتم کتاب بنویسم و با فروش این کتاب ها هزینشو صرف توسعه فعالیت هام و موسسه و رسالتم کنم.
خالصه سال ۹۵ سالی پر از اتفاقات برام بود. اما همه اتفاقات خیر بود...
رمز موفقیت من فقط استقامت بود و از طرفی خدا خیلی کمکم میکرد...
چون با اینکه پام میلغزید
اما خدا بهم راه رو نشون میداد...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی30
#فصل سوم
ولی ایندفعه خیلی اصولی تر !
نه از روی هیجان !
دقیقا بعدش قدم هام خیلی محکمتر شد.
میدونی نکته جالب زندگی من تو سال ۹۵ چی بود؟
نکته جالب زندگیم این بود که دستان خدارو قشنگ حس میکردم...
مثال ده تا اتفاق میوفتاد که یهو تهش یه نتیجه ای میداد که میفهمیدم خیرم توش بوده...
از بس این اتفاق برام افتاد که این باور برام ساخته شده که رضا ؟
همه چیز خیره...
میتونم این ادعارو داشته باشم که تقریبا از بهمن سال ۱۳۹۵ یه جهش عجیب به سمت جلو داشتم و انقدر حرفام دقیق و پخته میشد که خیلی از روحانیون و طلبه ها میومدن تو سایت و ازم سوال
میپرسیدن رضا چکار کنیم جوونا گناه نکنن...
جالبه نه ؟
با چند تا از طلبه ها دوست شدم و مدام ازم سوال دینی میپرسیدن!
منی که سفیر ابلیس بودم الان به جایی رسیدم که عموم روحانی ها میان تو سایت و میگفتن رضا چجوری با جوونا دوست شدی ؟
این جوونا اصلا هیچی حالیشون نمیشه...
تو چجوری تونستی اخه...
خب...
حقم دارن تعجب کنن...
آخه من خودم از جنس همون جوونا بودم...
بخاطر همین درکمون از هم خیلی خوبه.
یکی از دلایلی که حرفامو بچه ها گوش میدن بخاطر همینه که من خودم قبلا مسیر اشتباه رو رفته بودم
تقریبا اسفند ماه ۱۳۹۵ بود که تصمیم گرفتم رسالتمو توسعه بدم.
ولی خب....توسعه رسالت هزینه بر
بود...
بخاطر همین تصمیم گرفتم کتاب بنویسم و با فروش این کتاب ها هزینشو صرف توسعه فعالیت هام و موسسه و رسالتم کنم.
خالصه سال ۹۵ سالی پر از اتفاقات برام بود. اما همه اتفاقات خیر بود...
رمز موفقیت من فقط استقامت بود و از طرفی خدا خیلی کمکم میکرد...
چون با اینکه پام میلغزید
اما خدا بهم راه رو نشون میداد...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 31
#فصل سوم
☑️اگه از من بپرسی رضا اتفاقات شاخص سال ۱۳۹۵ تو چی بود میگم :
👇👇👇
#تنها_مسیر/ بالا بردن عزت نفس/ ایمان آوردن به دستان پنهان خداوند...
یه چی بگم قول میدید روتون زیاد نشه؟
☺️
❤️راستش من فکر میکنم خدا کلا دنبال دستگیریه تا مچ گیری...
😢😊
ببین ...اصلا خدا دوست نداره مارو جهنم بفرسته.
میخواد همه مارو بهشتی کنه.💕💕💕
ولی بعضی ها از عمد دوست دارن برن جهنم.
🔥جهنمم همین دنیاست.
کسی که بد زندگی میکنه دل آرومی نداره...
دل نا آروم یعنی جهنم.🔥
خلاصه زیاد به این فکر نکن خدا میبخشه یا نمیبخشه.
خدا همه چیو میبخشه اگه تو لبخند بزنی و از زندگیت راضی باشی.
✅خدا زمانی تورو نمیبخشه که ناراحت باشی...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
32
#فصل چهارم
سلام....
قدم های مهم خودسازی من دقیقا از سال ۱۳۹۶ شکل جدیدی به خودش گرفت.
حس میکردم یه چیزایی رو میبینم و حس میکنم که بقیه نمیبینن...
مثال میدونستم اتلاف عمر تو فالان قضیه پنج سال بعد چه آسیبی بهم میزنه...
میتونستم آسیبامو پیش بینی کنم و براشون راهکار پیدا کنم.
مثال میدونستم بزرگترین چالش رو به روی من ازدواجمه و باید خودمو سریع براش آماده کنم.
این شد که شروع کردم به تلاش کردن برای ساختن یه زندگی زیبا...
در واقع سال ۹۶ من بیشتر سال خودسازیم برای ازدواج بود...
معتقد بودم اگه یه ایرادی تو مجردی داشته باشم ...این ایراد بعد ازدواج ده برابر میشه!!!
سال های ۹۳ و ۹۴ و ۹۵ هم خودسازی میکردما...
اما سال ۹۶ دیگه اوجش بود...
بزرگترین چیزی که بهم انگیزه میداد گذشتم بود...
دوست نداشتم تو زندگی خودم این چیزایی که از اطرافیانم میدیدم باشه...
دوست داشتم یه زندگی زیبا بسازم....
خلاصه رفتم پی تحقیق و انقدر تحقیق کردم که در انتها به یه فرمولی دست پیدا کردم...
متوجه شدم من هر جوری باشم...یکی میاد سمتم که دقیقا عین منه...
این فرمول رو وقتی متوجه شدم مصداقشو در زندگی اطرافیانم دیدم و دلم بیشتر قرص شد که این فرمول اصلی ازدواجه...
دیگه جوری شده بودم که رگباری اخلاق هامو شناسایی میکردم و برای هر رفتار و عادت غلطم یک ماه وقت میذاشتم و تمرکز صد در صدمو میذاشتم رو اون قضیه
در واقع ما با کسی که دوستش داریم ازدواج نمیکنیم...
ما با کسی ازدواج میکنیم که در واقع عین خودمونه و در کنارش احساس لیاقت و شایستگی میکنیم...
وقتی این رازهارو فهمیدم بیشتر متوجه شدم که ساختن زندگی قشنگ تلاش لازم داره...
باید خودمو همه جوره به یه نقطه ای برسونم و بوی گل بدم تا پروانه سمتم بیاد.
و این فرمول رو پذیرفته بودم که اگه رو یه مشکلی در درون خودم کار نکنم دقیقاااااااا یکی میاد تو
زندگیم که اون ایراد رو در مقیاس بالاترش داره
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی33
#فصل چهارم
میدونی پاداش خدا چجوریه؟
پاداش خدا اینجوریه که در انتها میگه :
خب...اینهمه خودسازی کردی و نمرت شد ۱۸...
پس دختری باید باهات ازدواج کنه که اونم نمرش ۱۸...
این فرمول الهی رو هر کسی قبول نمیکنه...
میدونی چرا؟
چون آدما میترسن با عین خودشون از دواج کنن...
خالصه من کم نیاوردم و نشستم بر مبنای قانون الهی خودمو ساختم...
هشت ماه اول سال ۱۳۹۶ عالی
گذشت...
واقعا میرفتم تو دل تغییرات و پا رو ترس ها و استرس هام میذاشتم...
به هر حال من داشتم دست رو صفت هایی از درون خودم میذاشتم که هم ریشه دار بود
و هم ناخوداگاه حالمو بد میکرد و از همه مهمتر ؟ عادتم شده بود...
ولی به لطف و کرم خدا و تلاش خودم امیدوار بودم و میدونستم اگه کم نیارم نتیجه میده...
تا اینکه از بهمن سال ۱۳۹۶ رابطه من و بابام روز به روز بدتر میشد...
دلیلش میدونی چی بود؟
از طرفی متوجه شده بودم دلیل تموم آسیبام بابام بود و خاطرات گذشته مدام میومد تو ذهنم و از طرفی نمیتونستم تحمل کنم همون کارارو همین الانم انجام بده...
خالصه سیم منو بابام مدام به هم اتصالی میزد...
این اتفاق در تیر ماه سال ۱۳۹۷ دیگه به اوج خودش رسیده بود...
یعنی حتی تو یه مسئله هم منو بابام تفاهم نداشتیم.
خیلی سیمامون به هم اتصالی میزد...
من آدمی نیستم که بهش بی احترامی کنم...
خداییش در ۹۰ درصد مواقع سکوت میکنم و کاری باهاش ندارم...
یه جا دیگه وحشتناک از کوره در
رفتم...
منی که معروفم به خونسردی دیگه به اینجام رسیده بود...
خیلی قاطی کردم...
خیلی...
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 34
#فصل چهارم
به خودم میگفتم رضا...
تو روزای سخت زندگی کی کنارت بود؟ کی بود که کمکت کرد تا پاشی؟
کی بود که اشک چشاتو پاک میکرد؟
کی بود که آرومت میکرد؟
جوابش این بود: خودم و خدا...
هیچکس برام کاری نکرد...
😢
اونجا بود که بیشتر با خودم رفیق شدم و همیشه جلو آینه خودمو بوس میکردم.
😘
بعدش به خودم گفتم : رضا ؟
این بابات کلی بهت درس زندگی میده...
درسته سیمات هی بهش اتصالی میزنه و کلا درکت نمیکنه و کسیو جز خودش حساب نداره...
اما تو ازش بگذر و بدون که خدا جای دیگه برات جبران میکنه...
دیگه تصمیم گرفتم باهاش بحث نکنم...
بعدشم دیدم که خیلی دارم اذیت میشم
یه روز هر چی که داشتمو فروختم و تموم مدارک و اسبابمو جمع کردم و برای همیشه رفتم مشهد و دیگه نمیخواستم برگردم.
دقیقا این اتفاق ۲۴ تیر سال ۱۳۹۷ افتاد.
هر شب میرفتم حرم امام رضا و کلی حالم خوش بود....
☺️
خیلی احساس شادی و نشاط میکردم.
❤️
هر روز شکرگزاری میکردم و حس میکردم از درون دارم بازسازی میشم...
شبا میرفتم حرم و کلی واسه خودم دور دور میکردم و با امام رضا عشق بازی میکردم.
تقریبا یه ماه تو مشهد بودم تا اینکه عید قربان شد و تصمیم گرفتم یه سر به آبجی هام بزنم و شبانه باز برگردم مشهد.
اصلا قصد دیدن بابامو نداشتم.چون کاراش اذیتم میکرد و نمیتونستم رفتارهاشو حتی ۳ ثانیه تحمل
کنم.
😔😞
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی35
#فصل چهارم
شب رسیدم گرگان و رفتم خونه آبجیم و کلی براشون سوغاتی های خوشگل گرفته بودم.
مامانم زنگ زد گفت رضا بیا خونه گفتم عمرا بیام...
مامانم کلی التماس میکرد رضا بیا خونه میگفتم نمیام
اگه بیام دعوامون میشه دوباره...
در انتها به مامانم گفتم :
مامان خودت بیا خونه آبجی ... چون اگه نیای من فردا برمیگردم مشهد و دیگه معلوم نیست کی بیام گرگان...
ارتباط منو مامانم صمیمیه...انصافا هم خیلی دوستش دارم.
ولی از بس منو بابام کارد و پنیر بودیم
که نمیتونستم برگردم به اون خونه...
تا اینکه یه اتفاق عجیب افتاد که کالا مخم هنگ کرد.
😐🙄
حتی یه درصد فکر نمیکردم بابام بیاد خونه آبجیم دنبالم...
اومد و ماچم کرد و نشست شام خورد بعد خالاصه منو آورد خونه.
😳😘☹️☹️
خداییش اگه نمیمومد دنبالم من همون شب برمیگشتم مشهد و قرار بود کلا خونه بخرم و برای همیشه مشهد بمونم ...
ولی بابام برای اولین بار پا رو غرورش گذاشت و اومد دنبالم...
و معجزه بزرگی رخ داد!
بابام بعدش زمین تا آسمون رفتارش باهام تغییر کرد...
باورتون میشه؟
من ۲۷ مرداد برگشتم گرگان و به مدت ۱ ماه فقط مخم هنگ بود که این آدم چرا دیگه مثل قبلا نیست
🤔🤔
یعنی یهو عزیز دل مامان بابام شده بودم.
😌😌
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo