فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆\🎥\ #نماهنگ_چهل_سالگی
💠به مناسبت #چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی
📝شاعر: قاسم صرافان
🎙خواننده: حمید قربانی
#به_کوری_چشم_دشمنان
#سلام_خدا_بر_شهدا_و_امام_شهدا
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
♠️ واے مـــادرم ♠️
#فاطــمیون
🌹چه شده قافیـه ها باز به جوش آمده اند...🕊
◾️دم در!!
◾️فضه خـــبر!!
◾️مـــادر و در...!!
◾️محـسن پر...!!
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
4_5776167479051027389.mp3
13.52M
💔 نمی دونم تا به کی باید آقا بمونم
رفیقان شهید بشن ولی من جا بمونم
دنبال شهادتم ولی عرضه ندارم
یه نگاه به من بکن میدونم گنه کارم😭
#سید_رضا_نریمانی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
shohada_final.mp3
9.08M
🔸دلمـ❤️ پره
دلِ تک تکِ ما #عاشقای_شهادت پره
🔹میگن جوونید و دلتون پاکه
💥ولی......😭😭
#حتما_بشنوید😔
#التماس دعای #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همخوانی با نشاط رزمندگان ایرانی با لهجه زیبای #لری😍
درد و بلای رزمندگان اسلام بخوره تو سر مسئولی که داره خیانت به این کشور اسلامی می کنه
#مدافعان_حرم
#لرباغیرت
#بویراحمدی
#بختیاری
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#سه_شنبه_های_مهدوی
دلم آشفتــه و غم بی امان است
که غم از دوری صاحب زمان است
سه شنبه شور و حالم فرق دارد
دلم مهمــــان صحن جمکران است
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الفرج❤️
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
بنگرید👆
اعضای این #کانال
نگاه شان با شماست
اینجا همیشه عضو میپذیرد !
کافیست
کمی خاکـی شوید
همین !
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
با نـام رفـتند،
ولی #گمنــام برگشتند ...
نامشان را امانت دادند به حضرت مـادر . . .
🌷فاطمــه (س) گمنام می خرد...
گمنامیام آرزوست ....
#سلام_بر_شهدا
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
﷽
حضرت حجت (روحی فداه) در نامه ای به شیخ مفید، می فرمایند:
سعی کنید اعمال شما (شیعیان) طوری باشد که شما را به ما نزدیک سازد و از گناهانی که موجب نارضایتی ما را فراهم نماید بترسید و دوری کنید.
امر قیام ما با اجازه خداوند به طور ناگهانی انجام خواهد شد و دیگر در آن هنگام توبه فایدهای ندارد و سودی نبخشد.
عدم التزام به دستورات ما موجب میشود که بدون توبه از دنیا بروند و دیگر ندامت و پشیمانی نفعی نخواهد داشت.
📚 احتجاج، ج ۲، ص ۵۹۷
📚بحارالانوار، ج ۳، ص ۱۷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
بہ گمانم این آب و ایــن نےزارها،
هنوز بہ انتظار حال خوبتــــان نشستہ اند..
بیائید و #بشڪنید،
سڪوت و غربت امروزشان را...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🍃💔
🌾دیریست که آواره ی دشتی آقا
رفتی و دوباره برنگشتی آقا ...😔
🌾شاید که تو آمدی و دیدی خوابیم
از خیر تماممان گذشتی آقا...🍂
❤️تعجیل در #ظهــور 3 صلوات❤️
#سه_شنبههاےمهدوے✨
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 39
#فصل پنجم
خب...
تا همین جا فکر کنم همتون کافر شدید😜
ادامه بدم یا نه ؟
بیخیال....تازه میخواستم بگم ما تک سلولی بودیم و از نسل میمون بودیم بعد کم کم انسان شدیم
🙈🙊🙉
ببینید بچه ها...
من با دین داری تقلیدی مخالفم...
کسی که برای خودش ارزش قائل باشه از صفر میره و باورهاشو خودش میسازه و هیچ چیزش تقلیدی نیست.
من جواب تک تک این شبهات رو میدونم ...اما جواب نمیدم.
میدونی چرا ؟
چون من تلاش کردم و رفتم دنبال شناخت دین.
تو هم باید بری و شبهاتتو برطرف کنی.
اصول دین و عقاید تقلیدی نیست که حالا ،مامان و بابات نماز خون بودن و تو هم نماز خون بشی !
نه!
خدا روز قیامت اصلا قبول نمیکنه که تو تقلیدی جلو رفته باشی!
من سال 93 و 94 و 95 رفتم و باورهامو از صفر شخم زدم و خودم رفتم دنبال شبهاتم و جوابشو پیدا کردم.
اگه میبینید انقدر اعتقاداتم محکمه چون واقعا براش زحمت کشیدم!
شبهاتی که براتون مطرح کردم شبهات خودم بود و برای همشون جواب دارم.
اما عمرا جواب بدم!
😅
خودت برو تلاش کن جوابشو پیدا کن.
وگرنه همون بهتر که کافر باشی و مسلمون تقلید کار نباشی...
ببخشید یکم جدی حرف زدم...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 40
#فصل پنجم
واقعا دوست ندارم کسی اینجا تقلیدی جلو بره...
اگه واقعا میخوای رشد کنی برو تموم شبهاتتو بنویس و از عالمش سوال کن.
دیگه خود دانی...
برو یه دفتر بگیر شبهاتتو بنویس و یک به یک برو دنبالش.
چرا دنبال جواب سوالاتت نمیری و میگی : بی خیال بابا...
ولش کن.
به خدا عموم بچه ها انقدر اعتقاداتشون ضعیفه که با چهار تا سوال به راحتی کافر میشن.
😏
هه...
این چه جورشه آخه...
باور کن اعتقادات من انقدر محکمه که سه ماه پیش با یه عالم مناظره کردم و شکستش دادم.
وا مونده بود چی بگه...
ولی از بس براش از کتابای خودشون استدالال آورده بودم که گفت : داداش رضا تسلیم...حق با توئه...
🙃😌
میدونی میخوام چی بگم؟
میخوام بگم برو از صفر باورهاتو خودت بساز.
تقلید نکن از کسی.
اینجوری محکم میشی !
باورات ریشه میگیره!
تو جوونی دنبال شبهاتت نری دیگه بعدا که ازدواج کنی حوصلت نمیگیر ه ها !!!
حالا خود دانی....
وقتی میگم کتابای مدرسه و دانشگاه چیزی یاد نمیدن بخاطر همین چیزا میگم...
دستنویس های #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهــارم
خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد.
نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف حیاط کلانتری نگاه میکردم. نه خبری از او نبود! تمام کشتی هایم غرق شد.
ناامید چادرم را منظم کردمو روی یکی از نیمکت ها نشستم. چهره ام شبیه به بغض غناری بود.
بعد دقایقی از جای بلند شدم تا چاره جویی کنم. همین که خواستم از در خارج شوم صدای اشنایی پای مرا به زمین چسباند
_ هوای داداش مارو داشته باش اقا مهدی. یا علی.
وقتی برگشتمو با محمد حسین مواجه شدم چشم هایم گرد شد. به والله که او ادمی زاد نبود. شاید جنی فرشته ای شیطانی چیزی بود که ناگهان ظاهر میشد.
چشمش که به من خورد همانطور که به سمتم می آمد گفت:
_شما که نرفتین ؟
_خب چیزه...من...
مانع ادامه ی حرفم شدو گفت:
_ماشین بیرونه بفرمایید.
حسابی خیت شدی رفت لیلی خانم. نه به آن الدرم قلدرم هایم نه به این موش شدنم. حتما حسابی در دلش میخندد
پشت نشستم. مدام به ساعت نگاه میکردم. استرس بدی به جانم افتاده بود.
سکوت بدی در ماشین حاکم بود. حتی ضبط راهم روشن نمیکرد. کاملا معلوم بود که ذهنش حسابی مشغول چیزیست.
از ایینه به چشم های طوسی اش که تنها به روبه رو خیره بود نگاه میکردم.
پسر عجیبی بود. نه حرفی میزد...
نه نگاهی میکرد...
انگار نه انگار که یک موجود زنده و محترم داخل ماشین نشسته!
صدای زنگ موبایلش سکوت بینمان را شکست.
_جان دلم؟
هر کادم از چشم هایم اندازه ی ته استکان شد.
جان دلم؟ او بلد بود اینطور با محبت هم حرف بزند؟ اصلا چه کسی میتوانست پشت خط باشد؟
حسابی کنجکاو شده بودمو گوش تیز میکردم
_من که گفتم نه نمیشه! چرا دل دختر مردمو الکی خوش میکنی مامان! بخدا دل مژگان بشکنه مقصرش ماییم.
نه مامان جان من عرضه زن گرفتن ندارم.
حالا میام حرف میزنیم...
دگر بقیه حرفاهایش را نمیشنیدم. پس بحثو قرار سر زن گرفتن جناب بود.
حتما اسم عروس گلمان هم سمانه جان بود. کنجکاو شدم چهره اش راببینم...
تا موبایلش را قطع کرد سریع گفتم:
_یکم اون پارو رو گاز فشار بدید من ساعت 9 باید خونه باشم.
از ایینه نیم نگاهی کرد و گفت:
_شما همیشه انقدر دستور میدید نه؟
خیلی متفکرانه یک ابرویم بالا رفتو گفتم:
_من؟ نه همیشه! بعضی وقتا که ببینم لازمه فکر نکنید ادم زورگویی هستما...
باید من هم تیکه ای نثار ذهن کنجکاوش میکردم:
_شما هم همیشه راجب دیگران نظر میدین نه؟
_من؟ نه من کی باشم ک نظر بدم راجب شما! فقط سوال پیش اومد واسم.
خواستم چیزی بگویم که ناگهان با گلوله ای که با شیشه جلو برخورد کرد دهنم بسته شد.
شکه شده بودم و متعجب به اطرافم نگاه میکردم. ناگهان محمد حسین فریاد زد:
_بخوااااب. بخووااااب کف ماشین
انقدر هل کرده بودم که هر چه میگفت فورا انجام میدادم. انگار سه موتور سوار محاصره مان کرده بودندو مدام شلیک میکردندِ. با صدای محمد حسین به خودم امدم.
_بیا بشین پشت فرمون. برو تو جاده بیابونی جایی که فقط مردم نباشن. سرتم اگ تونستی بگیر پایین.
سریعا جایمان را عوض کردیم. روی پنجره نشسته بودو با اصلحه ی عجیبی شلیک میکرد. صدای قلبم را به وضوح میشنیدم.
انقدر ترسیده بودم که نمیفهمیدم چه میگفتم:
_یا حسین! خدا جونم من امادگی مردن ندارم حقو ناس گردمه. غلطی کردم سوار این ماشین شدم. وااای خدا لباس مریم و پس ندادم. اوه اوه حسابی پشت سر مینا غیبت کردم باید هلالیت میطلبیدم.
نگاهش کردمو ادامه دادم:
_اخه تو که میخواستی شهید شی منو چرا سوار کردی لعنتییی! بیا پایین میزننت من عرضه جمع کردن جنازه ندارما!!!
سرش را داخل اورد و نشست. همانطور که نفس نفس میزد گفت:
_چقدر حرف میزنید.
ناگهان به سمتم هجوم اورد. اول ترسیدم اما وقتی در ماشین را باز کرد و یک موتوری با در به فنا رفت دهانم باز ماندو چشمانم از حدقه بیرون زد. متعجب گفتم:
_چه حرکت حرفه ای!
نفس عمیقی کشیدو گفت:
خب فقط یکی مونده...
متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_اصلا میفهمید من چیا دارم بلغور میکنم؟
ناگهان داد زد:
_جلوتو بپااااااا
وقتی به رو به رو نگاه کردم با یک کامیون غول پیکر مواجه شدم فقط فرمون را به سمت چپ گرفتم و چشم هایم را بستم!
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت ســوم
سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم اما مگر میشد؟ حسابی اعصابم را بهم ریخته بود.
اصلا باید سیلی خوش صدایی نثار لحن بدش میکردم تا حرف زدن با یک خانم متشخص، محترم، جسور، زیبا، خوش صدا و... خلاصه یاد بگیرد.
میدانم میدانم اعتماد به نفسم فرا تر از حد است.
نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت 8 بودو ساعت 9 انگشت من باید روی زنگ در میبود. خب این هم از قوانین خانه ی ما بود. فقط کافی بود بابا خبردار شود که من پایم به کلانتری بازشده من را نه، بلکه این جناب مسئول و رئیس دفترم را به اتش میکشید.
صدای جناب سروان، یا شاید سرهنگ و یا هر چیز دیگر مرا از فکر بیرون کشید:
_خانم حسینی این اقا شکایتشون رو پس گرفتن شما میتونید برید.
مردمک چشم هایم از حدقه بیرون زد و متعجب به آن مرد خیره شدم. چطور ممکن بود؟ او که قصد جان مرا داشت.
حالا رضایت داده؟
جلو تر از من از در بیرون رفت به دنبالش دویدم باید میفهمیدم چطور ناگهانی نظرش عوض شده؟
_چیشد پس؟ دل سنگتون نرم شد؟
همانطور که راه میرفت گفت:
_برو خانم برو دعا کن به جون اون پسر جوونی که امروز باهات حرف میزد اگ حرفای اون نبود من حالا حالاها رضایت نمیدادم.
منظورش محمد حسین بود؟
دوباره پرسیدم:
_چی گفت بهتون؟
_کم جوونی مثل اون پیدا میشه! حرفای اون باعث شد متوجه خیلی ازاشتباهاتم بشم. شما هم منو ببخش!
سرجایم خشکم زد! همه چیز به طرز عجیبی عجیب بود! او از من عذرخواهی کرد؟ غیر قابل باور بود. انگار محمدحسین وردی چیزی در صورتش خوانده بود.
لیلی تو را چه به این کارها؟
زیر لب گفتم:
_مهم اینه که من الان آزادم و میتونم قبل اینکه بابا چیزی بفهمه برم خونه.
ساعت 8:15 بود و من 40 دقیقه وقت داشتم.
به سرعت به سمت حیاط دویدم. در همان حین محمد حسین را دیدم که با کسی خداحافظی میکردو به سمت ماشین پرشیای مشکی میرفت...
وقت نداشتم اما اگر نمیفهمیدم که به آن مرد چه گفته تا چند هفته ذهنم درگیرش میشد. به هر حال خبرنگار بودمو به شدت فضول!
به سمتش میرفتم که ناگهان نگاهمان بهم گره خورد. قبل از اینک چیزی بگویم مشغول باز کردن در شدو گفت:
_من دارم میرم خونه.مسیر که یکیه! هوا تاریکه و خطرناک خوب نیست الان تنها برید خواستید من میرسونمتون.
نمیدانم چرا وقتی با من حرف میزد نگاهش به آسمانو زمین و درو دیوار بود واقعا این حرکتش دور از روابط اجتماعی بود!!!
دو سرفه ی سرسنگین به گلو انداختم و خیلی جدی گفتم:
_نخیر خیلی ممنون! تازه هوا تاریک شده. یه دختر تو هر زمانی از پس خودش برمیاد. شما لازم نیست نگران باشید.
سریع پشتم را به او کردم و به راه رفتن ادامه دادم. فقط صدایش را شنیدم:
_هر جور راحتین!
ای بابا اصلا یادم رفت که چه میخواستم به او بگویم.
کنار خیابان ایستادم تا تاکسی چیزی بگیرم. سرم را داخل کیف آشفته ام کردم و به دنبال کیف پولم گشتم. اما خبری نبود.
نا امید سرم را بیرون اوردمو باشدت به پیشانیم زدم. زیر لب گفتم:
_دختره ی خنگ. باز جاش گذاشتی! اخه وجود تو چه فایده ای داره؟
همانطور که با خودم حرف میزدم ناگهان نگاهم به پیرمرد معتادی گره خورد که در آن تاریکی به سمتم میامد.
ترسی بدی به جانم افتاد و مثل جن دیده ها به سمت کلانتری دویدم. طوری میدویدم که ممکن بود هر آن زمین بخورم!
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
دستشـان را بـراے يـارے مـا
دراز ڪرده اند...
بے انصافيست دستانشان را با
گنـــاه ڪردن پس بزنيم..
شهــدا دستامونو بگيرید
نذارید اشتبــاه بریم...
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة
#دلنوشته
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
☑ اگـر از فضـاےمجـازےغـافـل شویـم
اگر نیروهاےمؤمن و انقلابے این میدان را خالـےکنند قطعا ضـربه خواهیم خورد
✍ #امام_خامنه_ای
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🌷🌷بسمـــ رب الشـــ💔ـــهدا
والصدیقین 🌷🌷
ســـلام علیڪم همسنگران ارجمند اجرتان
با شــــهدا
روایتگری شهدایی قسمت 220
👇👇👇👇
4_5881742834658181153.mp3
1.66M
روایتگری شهدایی قسمت 220
🔴خاطره شنیدنی از یک شهید درباره حضرت زهرا(س)
⭕️روضه جانگداز قبل از عملیات برای گردان حبیب
⭕️اهمیت معرفی اسلام با فاطمه(س)
#روضه_فاطمیه #استاد_پناهیان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#زندگی_نامه شهید حسن باقری
🔸نام: غلامحسین
🔸نام خانوادگی: افشردی
🔸سال تولد: 1334
🔸محل تولد: تهران
🔸 نام مستعار: حسن باقری
🔸نام پدر: مجید
🔸وضعیت تأهل: متاهل و دارای یک دختر به نام نرگس
🔸مدرک تحصیلی: دانشجوی حقوق دانشگاه تهران
🔸تاریخ شهادت: 9/11/1361
🔸محل شهادت: فکه
🔸محل دفن: قطعه 24 گلزار شهدای بهشت زهرا
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 فیلم شهید حسن باقری در جبهه دوران دفاع مقدس #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
D1736613T13043144(Web).Mp3
1.29M
خبرنگاری که به جنگ می رود و هر نوع کمکی که از دستش بربیاد انجام می دهد وی بعد از مدتی فرمانده قرارگاه شد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
۹ بهمن سالروز شهـادت
بنیانگذار واحد اطلاعات عملیات جنگ
#شهیدحسن_باقری
و فرمانده وقت قرارگاه کربلا
#شهیدمجیدبقایی
در حین شناسایی منطقهی فکه
جهت عملیات والفجرمقدماتی ۱۳۶۱
#یادشهداباصلوات
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo