راه شهدا ، عمل شهدا
#سیره_عملی_شهید
سوار ماشینش بودم تمام پنجره ها
را داده بود بالا گفتم: پس چراهمہ
#شیشه ها را بالا ڪشیدے؟
گفت: اینجا #ترافیڪہ؛ مردم مرتب به هم درے ورے میگن نمیتوانم تحمل
ڪنم ببینم مردم اینجورے به هم
#نامهربانے مے ڪنن...
#شهید_داریوش_رضایی_نژاد🌷
#شهید_هسته_ای
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊 #زیارٺنامہشہـــــداء
°|🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌱|°
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
کاش تقدیر شهـادت
بہ سرانجام شود..
و ڪسےهست
کہ میلش شده گمنام شود
عشق یعنے حرم بےبے و من مےدانم!
بایداین سربرود
تادلم آرام شود...
#صبحتون_شهدایی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜
﷽
| خَلْقَ الْإِنْسَانِ مِنْ طِينٍ |
(سجده/۷)
از #خاکی آفریده شده ایم
که به آغوشش برمیگردیم
این #خاک اما ، هرکس را
به نوعی #استقبال میکند!
وَلَاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا
فِی سبیلِ اللّهِ ← اَمواتاً...
یکی را با "مرگِ مَمات"
و دیگری را با #حیات!
#شهادت
⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊
💠شهردار جبهه
در جبهه هر فرد به مدت ۲۴ ساعت، شهردار یا خادم الحسین بود و مسئولیت تهیه ی غذا و مخلفات آن را و همچنین انداختن و جمع کردن سفره، شستن ظروف صبحانه، نهار و شام را بر عهده می گرفت ….
البته بچه های دیگر در پهن کردن سفره، چیدن لوازم، آوردن خوراکی ها و جمع کردن و نظافت وسایل کمک می کردند.
وقتی قرار بود خودشان غذا درست کنند، یکی می پرسید: «برادرا! چی میل دارید؟» و اگر قرار می شد سبزی پلو باشد، دو نفر کارشناس سبزی بیابانی به سراغ سبزی میرفتند. یکی دو نفر هم به دنبال هیزم میرفتند و آشپز و همدستانش هم مشغول پخت و پز می شدند
چنان چه شهردار در نوبت وظیفه اش خوب عمل می کرد و سلیقه به خرج می داد، مرتب برای سلامتی اش صلوات می فرستادند و از او میخواستند در پُستش باقی بماند. گاهی این رفتار را برای برادری که خوب از عهدهی کار برنیامده بود انجام می دادند تا در این کار استاد شود و با او شوخی می کردند که «ننه چرا غذا سرد است؟» چرا غذا کم نمک است و از این حرف ها…
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
پیکرت
تنها
غنیمتِ
جنگ بود
که از خط
با خود آوردم...
پیکر بی جان #شهیدمدافعحرم محمدسخندان روی دوش همرزمش با نام جهادی سید ذاکر از لشکر سرافراز فاطمیون.
شادی روح این شهید بزرگوار #صلوات
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
چه فرقی می کند
در عَصرِارتبآطآت نَفَس بکشَم
یاقرون وسطی
وَقتی خبَری از تو نباشَد
دوره جآهلیت است
سلام تنها پادشاه زمین
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✅ #استجابت_آنی_دعا
🌸 بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبهات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم...
🌸 هنوز مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد. دستی به شانهام زد و گفت: حاج علی، مکه میروی؟!
🌸 یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: چطور مگر؟ خندید و ادامه داد: برایم یک سفر حج جور شده است اما من به دلیل تدارک عملیات نمیتوانم بروم. با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشی به مکه بروی!
🌸 سر به آسمان بلند کردم. دلم میخواست با تمام وجود فریاد بکشم : خدایا شکرت...
#قهرمان_من ؛ #شهید_علیرضا_موحددانش ؛ فرمانده لشکر ده سیدالشهدا (ع)
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.
گفتم: " چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ "
گفت: " دلم مونده پیش بچه ها."
گفتم: " بچه های لشکر ؟ " نشنید.
گفت: " ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن؛ علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفی. یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم."
بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش.
هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.
خاطره ای از شهید حسین خرازی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo