هُوَ
لیلا
و
تماماً
همه
از
دم
مجنون.....
📎سـلام ، صبـحتـون شـهـدائـی🌺
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#مرنج_مرنجان_
✨ آیت الله العظمی مرحوم آخوند ملاعلی معصومی همدانی وقتی که به مشهد مقدس مشرف شدند خدمت عالم ربانی و عارف بزرگ حضرت آیت الله مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی(نخودکی) میرسند و از ایشان تقاضای موعظه می کنند. مرحوم آیت الله نخودکی می فرمایند: #مرنج_و_مرنجان_ آیت الله آخوند می فرمایند: مرنجان را می فهمیم و می توانیم کاری کنیم که مردم از ما رنجش و آزرده خاطر نشوند ولی در مورد مرنج، این کار خیلی مشکل است، چطورمی شود وقتی کسی اهانت کرد،یا اسباب ناراحتی به وجود آورد، انسان خود را کنترل کند و ناراحت نشود، به طوری که هم ناراحتی را بروز ندهد و هم خودش نرنجد. آیت الله نخودکی فرمودند: اگر انسان همواره خودش را کسی نداند، هیچ وقت رنجش پیدا نمیکند.✨
آداب الطلاب ص441، 440
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺مهم ترین برنامه زندگی شهید مدافع حرم چه بود؟
همسر شهید مدافع حرم اکبر شهریاری می گوید اکثرا همسرم بعد از نماز صبح زیارت عاشورا میخواند و من هم به این کار تشویق میکرد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
روزی که حسنعلی با خوشحالی به من گفت: «مادر جان میخواهم به جبهه بروم! گفتم: «مادر جان این حرف را نزن!»
گفت: «وقتی جنازهام را آوردند. میبینی که نه سر دارم و نه دست. دستانم را مانند حضرت عباس (ع) تقدیم میکنم، و سرم را مانند امام حسین (ع).وقتی شهید شد، پیکر مطهرش را آوردند. دستش قطع شده بود و سرش را هم پیدا نکرده بودند. خمپاره سر و شانهاش را قطع کرده بود.
"شهید حسنعلی ابو چنار"
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#با_شهدا
✍️ شهید عبدالحسین برونسی خیلی روی #حلال و #حروم حساس بودند، برای اینکه توی زندگیشان نان حلال بیاورند از کلی زمین گذشتند و آمدند به شهر مشهد و در خانهای کوچک زندگی کردند، چند تا شغل عوض کردند، اولین شغل ایشون کار در مغازه شیر فروشی بود، وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب میبند داخل شیر، وزن شیر خالص کمتر میشود و آب قاطی شیر میشود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمیتوانم به مردم دروغ بگویم.
📚 گروه فرهنگی نسیمی از بهشت در دیدار با خانواده شهید برونسی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زندگینامه_شهدا
علی در سال ۱۳۴۱ در همدان دیده به دنیا آمد .
جرأت ، تیزهوشی و توانایی جسمی از خصوصیات بارز دوران کودکی او بود.
با فرمان امام خمینی (ره)
مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی از طریق هنرستان وارد بسیج شد و در پادگان آموزشی قدس همدان آموزش نظامی را گذراند.
هوش و ذکاوت او در کسب فنون نظامی به قدری بود که در مدت کوتاهی به عنوان فرمانده نیروهای آموزشی انتخاب شد و بعد از مدتی فرمانده مرکز آموزش نظامی شد.
چیت سازان با تشکیل لشکر انصار الحسین (ع) همدان ، بهعنوان فرمانده اطلاعات و عملیات این یگان برگزیده شد.
در مواقع عملیات ، با این که او مأموریت خود را که شناسایی مواضع دشمن بود ، از قبل انجام داده بود اما به برداشتن اسلحه و حضور در عملیات به یاری رزمندگان گردانهای عملیاتی میشتافت.
سرانجام این سردار ملی و سرباز فداکار اسلام در روز چهارم آذر ۱۳۶۶ در حین انجام یک ماموریت گشت شناسایی به درجه رفیع شهادت نائل و به برادر دیگرش #شهیدامیر_چیت_سازیان
پیوست.....
سردار
#شهیدعلی_چیت_سازان
📕 گلستان یازدهم
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدان را کجا ما میشناسیم
شهیدان را شهیدان میشناسند
عجب غمی دارد رفتنت...
سردار عشق حاج #قاسم_سلیمانی
🌷🌷🌷🌷🌷
#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍روایتی از همسر شهید
خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت میکرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش میماند تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال باشد.
بسیار دستگیر فقرا بود و همیشه به شخص فقیری که ابتدای کوچه بود، کمک میکرد، به خاطر دارم که شبی به بیرون از منزل رفت و بازگشت او طولانی شد، وقتی علت را پرسیدم متوجه شدم پولی برای کمک به آن فقیر نداشته و برای اینکه شرمنده او نشود، چند کوچه را دور زده و از مسیر دورتری به خانه آمده است.
🌹شهید_حمیدسیاهکالی مرادی
🌷🌷🌷🌷🌷
#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت نوزدهم
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد، قبل از من با زینب حرف می زدن. بالاخره من بزرگش نکرده بودم.
وقتی هفده سالش شد، خیلی ترسیدم. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. می ترسیدم بیاد سراغ زینب، اما ازش خبری نشد.
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد. توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود. پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود.
هر جا پا می گذاشت، از زمین و زمان براش خواستگار میومد. خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید.
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد.
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن. زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود.
سال 75_76 ، تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود. همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش، زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد.
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری، پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد. ولی زینب، محکم ایستاد. به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت. اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمی کردیم.
علی اومد به خوابم. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین،
- ازت درخواستی دارم، می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته. به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه. تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی.
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم. فکر کردم یه خواب همین طوریه. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود.
چند شب گذشت. علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت،
- هانیه جان؟ چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه.
خیلی دلم سوخت،
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته.
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد،
- هانیه جان، باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره. اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای، راضی به رضای خدا باش.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo