eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی بیست و نهم : ✍متاسفم . . 🌷حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم… دو سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود… فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود… واقعا نمی دونستم باید چی بگم… برعکس قبل این بار، موضوع ازدواج بود… نفسم از ته چاه در می اومد… به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم… . 🌷– دکتر دایسون … من در گذشته، به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم… در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم… . نفسم بند اومد … – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می تونم بگم … متاسفم! 🌷چهره اش گرفته شد… سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد… . – اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه… من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم… 🌷این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره… شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید… چه من رو انتخاب کنید، چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم حتی اگر خلاف احساس من، باشه… هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم … . 🌷با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد… تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم… مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم… 🌷هرگز فکرش رو هم نمی کردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه… ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی ام : ✍عشق یا هوس . . 🌷مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم… حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… اما فاصله ما، فاصله زمین و آسمان بود… و من در تصمیمم مصمم… و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم… اما حالا… به زحمت ذهنم رو جمع کردم… . 🌷– بعد از حرف هایی که اون روز زدیم، فکر می کردم… . دیگه صدام در نیومد … . – نمی تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم… حرف های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد… 🌷تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت… گاهی به شدت از شما متنفر می شدم و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می کردم… اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود… همون حرف ها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم… اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش، شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم… . 🌷دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد… . – من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد… من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم… و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاری می کنم… 🌷هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود… و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم… اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست… عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما، من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم… 🌷و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم… در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید… من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم… https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایتگری شهدایی قسمت ۷۹۷ 🎥 حضور حاج قاسم از داخل هلکوپتر امدادی تا میان مردم در سیل خوزستان 🔹️ به مناسبت بیانات امروز رهبرانقلاب؛ انتشار بخش‌های دیده نشده از حضور سپهبد قاسم سلیمانی در کمک رسانی به مردم در سیل خوزستان https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُّؤْمِنِينَ» با آنها پیکار کنید، که خداوند آنان را به دست شما مجازات کرده و رسوا مى سازد و شما را بر آنها یارى مى دهد و سینه گروه مؤمنین را شفا مى بخشد. (و بر قلب آنها مرهم مى نهد) (سوره مبارکه توبه/ آیه ۱۴) https://eitaa.com/piyroo
با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش السلام علیک یا محمد یا رســـول الله السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یا علی موسـی الرضـا السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
🔅 علیه السلام: ✍️ ألدُّنيا سُوقٌ رَبِحَ فيها قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخـَرُونَ؛ 🔴 دنيا بـازارى اسـت كه جمعى در آن سود مى‌‏برند و گروهى زيان مى‌بينند. 📚 تحف العقول صفحه۴۸۳ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در هفته دفاع مقدس یادی کنیم از سخنان بریده بریده سردار سلیمانی که گریه امان نمیداد تا خاطره اش را بگوید😔 شهید سپهبد سلیمانی، خطاب به مادران شهدا: وقتی شما مادرها نبودید و بچه‌هایتان در خون دست و پا میزدند، حضرت زهرا (س) را دیدم... https://eitaa.com/piyroo
🌸🍃در سیزده آذر سال 1344در اتابک تهران متولد شد مهدی از کودکی از قبل از سن تکلیف نماز و روزه رو به جا می آورد و در سال 1365 دیپلم گرفتند و در همون سال پدرش رو از دست دادند و بعد از چهلم پدر در آبان سال 65 عازم خدمت شدند آموزش را در تهران پادگان 06 در نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران گذراند و پس از آن عازم جبهه های جنوب شد و در لشکر 77خراسان گردان تکاور مستقر در منطقه جنوب در حوالی اندیشمک_فکه مشغول خدمت شد و به گفته همرزم هایش مسؤل انتقال پیام از فرمانده به رزمندگان بود 🌸🍃پیکر یک شب در کربلای فکه بی سر و دست باقی ماند و از طریق پوتین شناسایی شد و روز بعد جنازه به عقب منتقل شد و پس از چهار روز خبر شهادتش رو به خانواده اش دادند و پیکر مطهر در بهشت زهرا قطعه 40 با همون لباس رزم و لباس خونین بی سر و دست بدون غسل و کفن به خاک سپرده شد نثار شادی روح امام و شهدا و شهید مهدی سروری صلوات https://eitaa.com/piyroo
🏴هر که بشنيده صداى مجتبى تا ابد شد مبتلاى مجتبى 🏴سالها بهر حسين بايد گريست تا کنى درک عزاى مجتبى . . . 🔘شهادت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد. ع تسلیت باد https://eitaa.com/piyroo
✨یک شب در منطقه دیدم ابوالفضل ناراحته و معلوم بود از کمر درد رنج می بره ... ✨بهش که رسیدم گفتم چیه برادر، چی شده؟ گفت: چیز خاصی نیست انشالله خوب میشه، فقط ناراحتم از رسیدگی به کارهای بچه ها و عملیات جا بمانم. امیدوارم سریعتر خوب بشم... ✨خلاصه شروع کردم به ماساژ کمرش و می دانستم این کمردرد همینطوری نیست، چون ۲-۳ ساعت قبل خوب خوب بود... ✨بالاخره قفل زبانش شکسته شد و گفت: یک مکان از خط احتیاج مبرمی به مهمات داشت که به علت خطر زیاد کسی حاضر نشد مهمات به جلو ببره، خودم به تنهایی چندین جعبه مهمات سنگین رو زیر تیر و ترکش به سختی بردم. همین باعث کمر دردم شده. ✨با خودم گفتم هنوزم شبیه شهید همت پیدا میشه... خودش فرمانده گردانه و جعبه مهمات می بره... 🔺روایتی از همرزم شهید https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید علی اصغر اتحادی ☆تاریخ تولد: ۱۳۳۹ ☆تاریخ شهادت: ۱۳۶۱ 🌷ﺷﻬﻴﺪ اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩی... 🍃روز عاشورا بود. انقدر گریه و انابه کردم که بی هوش شدم.آقایی خاک آلود به سمتم امد و قنداقه ای در آغوشم گذاشت و گفت بزرگش کن. گفتم من خودم بچه زیاد دارم وقت ندارم. گفت واسه علی اصغر امام حسین ع هم وقت نداری!😳 گفتم شما که هستید؟ گفت: امام سجاد. 👈میلاد امام سجاد ع بدنیا آمد اﺳﻤﺶ ﺭا ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ علی اﺻﻐﺮ💚 🍃در روز شهادت امام سجاد ﺩﺭ ﮔﺮﺩاﻥ اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺩﺭ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ محرم به شهادت رسید.🕊 https://eitaa.com/piyroo
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی و یکم ✍پاسخ یک نذر ❤️اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد… و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد… 🌺– هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه، اما حقیقتا خوشحالم… بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید… از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم… ❤️ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم… از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود… و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن… 🌺برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم، بی حال و بی رمق، همون طوری ولو شدم روی تخت… – کجایی بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم… ❤️بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی… . بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم… . چهل روز نذر کردم… اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم… گفتم هر چه بادا باد، امرم رو به خدا می سپارم… 🌺اما هر چه می گذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت… تا جایی که ترسیدم… . – خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ ❤️روز چهلم از راه رسید… تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن… قبل از فشار دادن دکمه ها، نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم… 🌺– خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام… من، مطیع امر توام… و دکمه روی تلفن رو فشار دادم… ” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم… ❤️بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم… تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست، ولی ما آن را نوری قرار دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم… 🌺و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی ” سوره شوری … آیه ۵۲ .و این، پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود… ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی سی و دوم :✍مبارکه ان شاالله ❤️تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه 🌺اما در اوج شادی یهو دلم گرفت گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد ❤️وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم، بله… هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد هر دومون گریه کردیم، از داغ سکوت پدر! 🌺از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها، روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ❤️– بابا کی برمی گردی؟ تو عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره تو که نیستی تا دستم رو بگیری تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم حداقل قبل عروسیم برگرد حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک… 🌺هیچی نمی خوام فقط برگرد گوشی توی دستم ساعت ها، فقط گریه می کردم بالاخره زنگ زدم بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت… ❤️اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه… بالاخره سکوت رو شکست… – زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی من سپردمت به علی، همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی… 🌺بغض دوباره راه گلوش رو بست… – حدود ۱۰ شب پیش، علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد… گفت به زینبم بگو من، تو رو میبرم و دستتون رو توی دست هم میزارم… توکل بر خدا… مبارکه… . ❤️گریه امان هر دومون رو برید… – زینبم! نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست… جواب همونه که پدرت گفت… مبارکه ان شاء الله… . دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد… 🌺تمام پهنای صورتم اشک بود… . همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم… فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می کردن… توی اولین فرصت، اومدیم ایران… پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن… ❤️مراسم ساده ای که ماه عسلش، سفر ۱۰ روزه مشهد و یک هفته ای جنوب بود… . هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه… توی فکه تازه فهمیدم چقدر زیبا، داشت ندیده، رنگ پدرم رو به خودش می گرفت… 🌺پایان🌺 https://eitaa.com/piyroo