eitaa logo
منتظران ظهور(پایگاه حضرت جعفربن موسی(ع)بسیج خواهران)
112 دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
16.9هزار ویدیو
317 فایل
بسم‌الله الرحمن الرحیم🔰اللهم صل علی محمد وآل محمدوعجل فرجهم🔰درودخدابرامام خمینی وشهدای عزیز🌷سلام برامام خامنه ای رهبرعظیم الشان آزادگان ومستضعفان جهان وسلام بر مجاهدان راه حق⭐سلام بر مردم شریف ایران وخوبان جهان @pj_emamzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🇮🇷🌹🌹🌹 🚩 لباس هایش کهنه کهنه شده بودند. هر چه بچه ها اصرار می کردند که لباس نو بگیر، قبول نمی کرد. میگفت: این لباس ها هنوز جون دارن! مسئول حمام لشکر میگفت: خیلی وقت ها که می ره حموم؛ چند دقیقه می شینه تا لباساشو که شسته خشک بشه؛ دوباره همونا رو می پوشه و می ره!📚پیک افتخار ۳۸ ؛ ص ۵ 🌹🌹🌹🇮🇷🌹🌹🌹 🚩 اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت؛ نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد. میگفت: آقا مهدی! بی زحمت اون قرآن جیبیت رو بده! 📚یادگاران ۱۰ ص۸۸ 🌹🌹🌹🇮🇷🌹🌹🌹 🚩 ‏عادت داشت هر کس شهید میشد، پیشانے اش را مے بوسید؛ وقتے شهید شد، براے تلافے کردن، رفتیم پتو را کنار بزنیم و پیشانے اش را ببوسیم، پتو را کہ کنار زدیم و تن بی سرش را دیدیم، دلمان آتش گرفت... 🌹🌹🌹🇮🇷🌹🌹🌹 🚩 ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار می‌شدم و با هم می‌آمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لب تاپش کار می‌کرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانه‌ام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.» از این تذکرها که می‌داد، به شوخی بهش می‌گفتم:«مصطفی با این کارها شهید نمی‌شوی.» می‌گفت: «اتفاقا اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی می‌شوی.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 @sajdeh63
🚩 پرنده اے کہ مقصدش پرواز است از ویرانے لانہ اش نمے هراسد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🇮🇷 🚩 نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می‌گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی‌توانستیم پا از پا برداریم؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می‌کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن. صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم: «زمین این طرف چمنیه، بیا این جا نماز بخوان.» گفت: «اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.» 📚کتاب «باقری»، جلد۴ مجموعه کتب یادگاران 💠 @sajdeh63
🚩 زمان جنگ وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، چند ماه خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. دو نفر بودند، یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟ دلم هُری ریخت. با خودم گفتم حتما برایش اتفاقی افتاده! گفت: جناب سرهنگ برایتان پیغام فرستادن. یک پاکت بهم داد و رفت. آمدم توی حیاط و پاکت را باز کردم. هنوز فکر می کردم خبر شهادتش را برایم آوردند. پاکت را باز کردم. یک نامه داخلش بود با یک انگشتر عقیق! توی نامه نوشته بود:《برای تشکر از زحمت های تو! همیشه دعایت میکنم》از خوشحالی اشک توی چشم هایم جمع شد. 📚خدا می خواست زنده بمانی، شهید علی صیاد شیرازی، ص۸ 🌹🌹🌹🌹🌹🇮🇷 🚩 بروجردی همواره از مصاحبه‌های مطبوعاتی و دوربین تلویزیونی گریزان بود. می‌خواست از هیاهو‌ها و جنجال‌ها دور بماند و گمنام باشد. همیشه اصرار می‌کرد که از من فیلم‌برداری نکنید؛ بروید از این بچه‌هایی که می‌جنگند، فیلم بگیرید. یک بار هنگام پاک‌سازی محور بانه_سردشت و حضور ایشان در شهرستان سردشت، یک فیلم‌بردار، دوربین خود را به طرف او گرفت و فیلم تهیه کرد. محمد با نهایت ادب نزد وی رفت و آن قطعه فیلمی را که مربوط به خودش بود، پس گرفت و پاره کرد. چنان نفس اماره‌ی خویش را سرکوب می‌کرد که حاضر بود برای اسلام به هر خدمت و مسئولیتی تن بدهد. برای او علی‌السویه بود که بگویند تو فرمانده‌ای یا مسئولیت پایین‌تری بر عهده‌ات گذاشته شده است. 🌹🌹🌹🌹🌹🇮🇷 🚩 بچه ها میگفتند: ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده میدیدیم و نمیدانستیم چه کسی واکس میزند؟ بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد، را واکس میزند. مشخص شد این فرد همان فرمانده ما شهید عبدالحسین برونسی بوده است. 🌹🌹🌹🌹🌹🇮🇷 🚩 اوایل ازدواجمون بود برا خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند می‌شود در مقابل والدینش اینطور فروتن بود این صحنه برا من بسیار دیدنی بود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🇮🇷 🚩 بعضی شبها که نیمه ‌های شب بیدار می ‌شدم می ‌دیدم، محمدرضا با نـور موبایلش قرآن سفید کوچکش را در دست گرفته و در حال قرائت قرآن است. او با قرآن خیلی مأنوس بود و ماهیانه ۳بار ختم قرآن می‌ کرد. با اینکه ۲۰ بهار از عمرش گذشته بود در وصیت نامه اش سفارش کرده بود که برایش تنها ۵ روز روزه و ۲۰ نماز صبح قضا کنم... 📕 مشرق 💠 @sajdeh63
🚩 شبِ [عملیات] کربلای پنج پلاکش رو کند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی. گفت: چه کار داری میکنی؟ چرا پلاکت رو میکنی؟ الان تیر میخوری، مفقود میشی. گفت: «فلانی من هر چی فکر میکنم امشب تو شلمچه ما تیر میخوریم؛ با این آتیشی که از سمت دژ میاد دخل ما اومده. من یه لحظه به ذهنم گذشت اگه من شهید بشم جنازه‌ی ما که بیاد مثلاً جلوی فلان دانشگاه عجب تشییعی میشه! به دلم رجوع کردم دیدم قبل از لقاء خدا و دیدار خدا، شهوت شهادت دارم. میخوام با کندن این پلاک، با نیامدنِ جنازه یقین کنم که جنازه‌ای نمیاد که تشییع بشه که جمعیتی بیاد و این شهوت رو بخشکونم.» تیر خورد و مفقود شد... [واقعاً] مفقود شد؟ اگه مفقود شد چرا خاطره‌هاش گفته میشه؟ چی برا خدا بود و تو اَبَر کامپیوتر خدا گم شد؟ خدا یه زیر خاکی‌هایی داره که نگه داشته روز قیامت رو کنه و بگه دیدید ملائک؟ ببینید این هم جَوون بوده. اونجا فتبارک الله أحسن الخالقین رو ثابت میکنه!... 💠 @sajdeh63
🚩 همه زندگیش با حضرت زهرا سلام الله علیها پیوند خورده بود. وقتی ازدواج کرد مهریه زنش شد مهریه حضرت زهرا سلام الله علیها. دو تا آرزو داشت: اوّل اینکه خدا بهش یه دختر بده اسمشو بذاره فاطمــه، بعد هم اینکه وقتی شهید شد گمنـام بمونه، مثل حضرت زهرا سلام الله علیها. جفت آرزوهاش برآورده شد... هم شد بابای فاطمــه هم گمنام موند... 🌷ولادت: ۱۳۳۷ قمیشلو ،شهرضا 🥀 شهادت: بهمن ماه ۱۳۶۱ فکّه 💠 @sajdeh63
🚩 شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید می‌آید، در خواب با کسی صحبت می‌کرد و می‌گفت، یازهرا(س) چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمی‌شدند در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم بیدارشان کنم، ناراحت شد به سمت اتاق دیگری رفت، من نیز پشت سرش رفتم. دیدم گوشه‌ای نشست، اسم حضرت فاطمه را صدا می‌زد و از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزد؛ آرام‌تر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه سلام الله علیها می‌گرفتم.▫️نقل از همسر شهید 🥀 💠 @sajdeh63