یک شب در هفته ای
که گذشت
مهمان خونه برادرم بودیم ☺️
محدثه بانو با
محمد مهدی برادرزاده
۴ سال و نیم ام میخواستن بازی
کنن اما نمیدونستن چه جوری
کمی با اسباب بازی ها سرگرم شدن
اما به دعوا یا بازی نکردن باهم ختم میشد و متاسفانه محمد مهدی مدام سر تلویزیون بود 🤔
منم مطهره بانو دستم بود و حال ندار هی غر میزد و گریه گاهی خواب روی پاهام بود
همون نشسته بهشون گفتم این مدل اون مدل این جوری اون جوری بازی کنید
با توپ بی توپ ، نشونه گیری ، روی سر گذاشتن راه رفتن ، با دو تا لگن سبد آشپزخونه و چند مدل بازی با توپ لگو ها و اسباب
بازی های پرت و پورت
به بچه ها خوش گذشت
زن برادرم مدام میگفت تو رو خدا زود به زود بیا اینجا مثلا هفته یک دفعه 😄گفتم نه من کار دارم حالا بازم میام میگفت بیا اینجا با پسرم بازی کن خب این بنده خدا عروس مان ناشنوا هست من با بچه ها بازی میکردم و تو بازی برادر و عروس مان را به مسابقه با پسرشان دعوت میکردم میامدن بازی دست و جیغ هوراااا
خب خوش گذشت و با اشاره میگفتم
تلویزیون دیدن مدام این بچه خوب نیست خطرناک هست باید باهاش بازی کنی بنده خدا زن برادرم
با اشاره میگفت من بلد نیستم که تو هر هفته بیا اینجا یاد بده من 🤔
چندتا عروسک قایق کاغذی و گربه سگ و ... گفتم محدثه یادش داد
و بهش گفتم با یه کاغذ ساده سرگرمش کن تا هی تلویزیون گوشی نبینه از خطرات زیاد دیدن رسانه با اشاره به سختی براش گفتم ❌
دیدم چند قوطی سس سفید قرمز انداخته دور
تو پلاستیک بود بهش اشاره کردم برو اونو بیار بشور برام
رفت آورد منم توپ کوچیک گذاشتم و دادم دست بچه ها مسابقه اجرا کردن
اینقدر ذوق داشتن 😉
هدایت شده از کتاب و کتابخوانی
مریض احوال که بودیم
دلتنگ آقای بیت که در محل کار در شهری دیگر
هستن هم بودیم گاهی
دسترسی داریم بر تماس با ایشان
گاهی نه خب سخت تر میشود
عصبی خسته مریض حال
بودم خبری از ایشان نداشتیم دل نگران شان بودم البته که کار همیشگی من هست دل نگرانی سلامتی ایشان اما توکل بر خدا داریم و تمنا سلامتی شان را فقط از خدا میخواهیم
القصه من ناراحت بودم از سختی روزگار با این
شغل سخت و دور از ما آقای بیت
حادثه شاهچراغ باز استرس من را بیشتر کرد
دسترسی برای خبر گیری از آقای بیت نبود دل نگرانی ام زیادتر شد اما یکی دو روز بعد
❤️حرفهای
آقاجان رهبر عزیزمان❤️
را شنیدم عین آب گوراری بهشتی بود برایم وقتی گفتن نزدیک قله ایم
در دلم آروم شدم
که بیت من
مردی را آماده
رسیدن به این
قله ❤️
قله انقلاب اسلامی کرده
در هر شغلی که هست و سختی های که دارد باشه
تحمل میکنم
نزدیک قله ایم
خستگی ممنوع ❣
عزیزانمان
والدین آقای بیت و
والدین خودم
خیلی کمک احوال ما هستن
واقعا ازشون ممنون هستم 💝 الحمدلله رب العامین
دوستی قدیمی من و دید
گفت واااای مریم چه کردی با سید چرا اینقدر پیرش کردی تمام موها و ریش هاش سفید شده
گفتم 😕 من بی تقصیرم والا
جنس و مدل اقوام فامیل هاشون اینطوره
محدثه هم براش یه دغدغه شده
چرا مو ریش بابا اینقدر سفید شده
و اما موهای تو مامان سیاه سه تا دونه سفید داره
میگم بابا اقوام شون این مدلی هستن زود سفید میشه
جنس موهای من هم به فامیل هامون رفته دیر سفید میشه
دست ما نیست
میگه خب قبلا بابا حنا میزاشت چرا اجازه نمیدی الان بزاره😄
راست میگه خودم از دوسال پیش تا الان گفتم دیگه حنا نذاره
نه ااااا
خب بابا بزاره
دیگه میشه آنشرلی نمیشه😂 حالا من میگم رنگ مشکی بکند خودش میگه نه نمیخواد
باز ادامه داد مامان خب بابا پیرتر تو هست با اینکه سن تون یکی هست
ولی تو جوان تری موهات سفید نمیشه
😂
گفتم محدثه جان
وقتی بابا اومد خواستگاری من
تمام موها ریش سیاه بود
خونه ماشین کار ثابت حقوق زیاد نداشت
الحمدلله مرد زیبایی بود همه هم میگفتن مرد خوشگلی هست به خاطر زیبایی اش انتخابش کردی حتی پدرم میگفت صبر کن هول نشو دختر گول چهره اش را نخور
اما من گفتم دوستش دارم
باهاش ازدواج کردم نه
چون خوشگله و مو
ریش سیاه داره چون مرد خوبی بود
حالا چه موهاش سفید بشه یا نشه
حتی کچل بشه مثل آقاجون و بقیه
بازم دوستش دارم و باهم خوشیم
زندگی خوبی داریم
محدثه خندید 😉
دیدم آقای بیت هم ریز ریز میخنده😊
سلام 🤗 دیشب اول حرفام بسم الله ننوشتم اما گفتم و شروع کردم به قلم زدن 🙂
نگاه کنید
لباس مشکی ساده محدثه بانو 😍
چه کردیم
از این طرح ها چندتا سفارش دادم
با اتو زدیم روش
جالب شد ما بیشتر اوقات لباسهایی میخریم که ساده باشه یا طرح های غیر خارجی و غیر کارتونی داشته باشه
گلی بلبلی آهو و ... غیر از کارتن های معروف
حالا میگه مامان همیشه لباس ساده بگیریم خودمون از این مدل طرح بزنیم 😅
گل بانو بیت ما کم کم آماده کلاس دوم میشود 😍
با مادر بزرگ شان رفتن کفش بخرن برا مدرسه بهش گفتم مراقب باش
چی میخری ایرانی باشه و عکس های مناسب و سالم داشته باشه
مامان جون گفت کیف کوله بخرم برات
نبات شیرین بیت مون
هم دلش کیف جدید نو میخواست
ولی همان کیف کلاس اولش هنوز خوبه فقط یه مقدار پاره هست
و دیروز شستم ش
گفتم نه خوبه باهمین کوله پشتی هم امسال برو کلاس دوم ابتدایی🧐 کمی بیشتر گفتگو کردیم
هر وقت خیلی داغون پاره شد اگر وسط سال هم بود برات کیف میخرم
پولش هست اما وقتی هنوز سالمه و میتونی استفاده کنی قبول کرد اما❤️ دلش باز کیف میخواست
به مامان جون ش گفت نه فقط کفش بخریم کیفم خوبه مامانم گفته اگر خراب شد نشد استفاده کنی
برات میخرم
ولی مامان جون میگفت بخریم نو باشه از مامان جون تشکر کردم و گفتم نه
من باید مدیریت خرید که بماند مدیریت نفس را برای محدثه نقش بزنم تا بتواند راحت طلبی اش را مدیریت کند درخواست هایش را بر اساس نیاز حقیقی باشد
نه کاذب ✅
حقیقتا من از زمانی ترس استرس دارم که محدثه و مطهره و کلا از نسل بنده در کره زمین باقی بمانند و تفکرات غیر عقلانی
داشته باشند اهل گناه خلاف
باشند و من از اون عاقبت از
الان به خدا پناه میبرم 🧐
و نهایت تلاشم را کرده و خواهم کرد که جز یاوران حضرت
حجت بشن اهل مرام
اهل بیت بشن شاخص این قضیه خب نماز هست شما هر چی بگید خرید و جایزه و تشویق بر نماز خواندن کردیم
و تصور محدثه از نماز خوان بودن زیبا جذاب هست الحمدلله 😊
من باید نهایت تلاشم را بکنم چون سال پیش رو دیگه به سن تکلیف خواهد رسید ☺️
خودش میگه اون موقع دیگه جدی و دقیق همه را میخواند
ولی بهش میگم اگر از الان تمرین نکنی اون موقع
سختت هست و میگه نه ولی الان یکی درمیان یا چند روز در میان با من نماز میخواند
دو هفته پیش گفت خب من رو برا نماز صبح بیدار کن 😄
بعد گفت امروز صبح بیدار شدی خودت
واقعیت خودم خواب مونده بودم
گفتم نه ساعت یادم رفت بزارم
دیگه از فردا صبح دو تا ساعت گذاشتیم تا بیدار شدیم
صبح که شد بیدارش کردم ذوق داشت پرید و من جانماز چادر آماده کردم براش خوند و گفت تو جمع کن 😅 دیگه چند روزی با من همه نمازها رو خوند فقط تشهد و سلام آخر قاطی میکنه اولش بلند میخونه
تا من براش بخونم
این وسط مطهره بانو نمیزاره 😁
به سختی اجازه میده ما نماز بخونیم
دیگه شما هر راهی بگید ما انجام دادیم تا بتونیم دو تایی نماز بخونیم
به این نتیجه رسیدیم نمیشه باید جدا باشیم چون وسط نماز اینقدر بازیگوشی داره خنده مون میگیره😂رفتیم خونه پدر بزرگ ش تو راه گفتم
اگر کسانی تو رو مسخره کنن برا نماز خواندن آیا باز هم تو نماز میخونی 🤔
سرش تکان داد و گفت آره
هر روز کتاب نوش جان میکند👌
کتاب محمد مثل گل بود
سیره زندگی پیامبر کودکانه هست
خیلی خوب انگیزه داد بهش برای نماز خواندن همچنین کتابهای زندگی اهل بیت که هر روز قسمتی از آنها را میخواند
هفته گذشته رفتیم خونه پدرم که دایی و خاله ام و یکی از دختران و نوه اش که شل حجاب بودن مهمان بودن
اما دختر یازده ساله توپولی زیبا رو اصلا هیچ روسری و شال نمیپوشه و لباس کوتاه تنش بود
میوه و شربت خوردیم
رفتن تو اتاق بازی کردن
کم کم باهم حرف زدن
من به آقای بیت گفتم یه چی از پایین ساختمان بیاره بالا که محدثه هم بلند شد روسری و چادر سر کرد دنبال پدرش برود
نوه یازده ساله خاله ام گفت
😒 واااای محدثه تو روسری چادر میپوشی ؟؟
گرم ت نمیشه سخته😣
محدثه گفت نه راحتم من
و برگشتم گفتم محدثه بابا جایی نمیره
زود میاد و نرفت دیگه چادر روسری درآورد
بعد ناهار من نماز خوندم گفتم محدثه هر وقت بازی ت تمام شد بیا نماز بعدی باهم بخونیم اما محدثه حوصله نماز خواندن نداشت
گفت حالا بعد بازی کنم خلاصه که بازی ش تمام شد اما نماز نخواند
بهش میگم چرا مامان
نخوندی نمازت رو
؟دلت نمیخواد بخونی الان فکر میکنی خوب نیست اینجا پیش مهمونها بخونی
گفت نه حوصله ندارم حالا بازم بازی کنم 🧐
این حرفش یعنی نمیتونه
جلوی لذت سطحی خودش بایستد برای لذتی عمیق تر
و مأموریت من این
هست باید برایش
فهمی ایجاد کنم توسط تفکرکردن خودش تا بتواند از لذت سطحی به لذتی عمیق و دقیق برسد ✅
خدایا کمکم کن 🤲