هدایت شده از ~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامظهرٺونمعطربھنامولےعصر(عج)♥️
#اربابمــ
ڪشتےشکستہایمکہ
بےتاب ماندهایم
آشفتہ در تلاطم گرداب
مانده ایم
رحمےکن اےاجل،
کہطوافحرمڪنیم
در حسرٺ زیارٺ
#ارباب مانده ایم
#آےڪربلادلتنگم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#مجنون_کربلا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#دوڪلامحرفحساب 🌱🌸
⚡️اولۍرا رَدڪردیــم!
دومی،یقه ینَفْــسِ مان راگرفت!
براۍاینڪهدومی،دستازسرمان
بردارد،بهسومیمبتلاشدیم.
و....
▪️لڪهرویِلکه،تلنبارشــد،
تا دیدیم،حالِخوبمان،ازدست رفت!
#دروغ ؛یڪۍپساز دیگری،ریشهۍ
ستونهایآرامشت رامۍشڪند...
بهخودتمۍآیی ومیبینی؛
درست شبیهدومیـــنو ،
هر چهراڪه عُمـرۍساخته ای،فرو
ریخته!
✨ امیرِڪلام،قرنها پیش،گوشهی دفتری،
برایت یادگاری نوشت،تا این روزها مرورشڪنی ؛
بنده ای،مــزه یایمان را نمۍچشد؛
مگرآنڪهدروغ راهنگام شوخۍوجدی
ترڪڪند!
💞هنربزرگۍست اگر؛
من وتو،دروغتڪانۍڪنیم !
آنهم دردنیایۍڪهدروغ،یقهۍظاهِرُ
السَّلام ها را همگرفته است ❗️
بسم الله...این ما واین هم روزِجدیدِ خدا!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ღ حضرت عشقღ
•ازچشمایگریونمــ💔•
#آسیدرضانریمانے🎤
#حضرت_عشق❤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
...
گفتی من حال و هواتُ میخرم
خوب یادمه...
سرتُ بالا بگیر ای پسرم:)
خوب یادمه....
#سیدالشهدایمن❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•
.
‹ حَرَمت؛قبلهےدلهاست
مرا؛همدریاب :)🌱 ›
- جانانٰحسین✨❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~🕊
شھید شدن اتفاقے نیست
اینطور نیست ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و مُرد..
شهــــید...
رضایت نامہ دارد...
و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میڪنند...
بعد مُھر
حضرت زهـــــرا(س)میخورد...
شهـــید...
قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده...
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده...
شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود..
باید شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیرے...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
■○□●
هرڪہبہهرجارسدازڪرمزینباسټ
بوۍخوشڪربلاازحرمزینباسټ
طۍزمانهانرفټیڪاثرازپرچمش
ملڪسیلمانڪہنیسټ،اینعلمزینباسټ
#خانمجان♥️
حضرټزینبسلاماللہعلیھا
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_پنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
و عطیه با گفتن" الحمدالله! خوبم!" پاسخ مادر را داد که من پرسیدم:" عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟" عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد:" دکتر برا ماه دیگه وقت داده!" مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از ته دل دعا کرد:" ان شاء الله به سلامتی و دل خوشی!" که محمد رو به من کرد و پرسید:" آقا مجید کجاس؟ سر کاره؟" همچنان که از جا بلند می شدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم:" آره، معمولا بعد اذان مغرب میاد خونه!" و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت:" الهه جان! زحمت نکش!" سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد:" حالا که می خوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!" خندیدم و با گفتن "چشم!" به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه دار،شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسری های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محند همچنان که دست دراز می کرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله های مادر را هم داد:" مامان جون! دیگه غصه نخور بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!" چشمان مادر از غصه پر شد و محمد با دلخوری ادامه داد:" من و ابراهیم هم خیلی خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!" مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل این که حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد:" مامان! خیلی لاغر شدی!" و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت:" عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!" و با این حرف روی همه غم هایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را می دیدم لاغری اش به چشمم نمی آمد، اما برای عطیه که مدتی می شد مادر را ندید بود، این تغییر کاملا محسوس بود.
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me