eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
(: _چرا دو شبه رمان نمیزارین‌؟🥲 +ببخشیدجبران‌شدشرمنده😢 ممنون‌که‌همراهمون‌هستیدوحواستون‌هست خیلی‌تشکر🌸🌼
(: _سلام کانالتون خیلی خوبه ممنونم واقعا💜 فقط اینکه اگه متن عربی درباره امام حسین علیه السلام بزارید عالی میشه واقعا توی برنامه کانال حتما قرار بدید از این متنا💛😽 +سلام‌خیلی‌لطف‌دارین‌تشکر😍 جسارتامنظورتون‌ازمتن‌عربی‌چیه!؟ حدیث!؟بیوعربی!؟ چی!؟خودتون‌بگین‌لطفا. ازشماهم‌تشکرکه‌همراهمون‌هستین🌼🌸
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#استوری #حاج‌قاسم‌سلیمانے گربریزد‌خوڹ‌‌مڹ ‌آڹ‌‌دوست‌رو پای‌ڪوباڹ‌جاڹ‌ برافشانم‌براو ♡  (\(\     
• • روزی‌خواهد‌آمد که‌آهنگران‌میخواند‌؛ حاج‌قاسم‌نبودی‌ببینی قُدس‌آزاد‌گشته خون‌یارانت‌پرثمرگشته . .(: 【♥️ꦿ】@porofail_me
°•🌿 •° دلتنگتیم حاج قاسم 🥺💔 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
برفِ سفید و گنبد زردت چه دلرباست عرشِ‌خدا بہ‌مشهدتان‌غبطہ‌می‌خورد♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ... عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم می کرد:" الهه جان! مگه تو نمی خوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمی تونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش." با چشمانی که از شدت گریه می سوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می آمد، ناله زدم:" عبدالله من نمی تونم به مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... می خوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمی تونم تو چشمای مامان نگاه کنم..." و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم را قطع کرد. من که نمی توانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه می توانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام می خواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت. با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم:" عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمی تونم خودم رو کنترل کنم..." و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم. حال سخت و زجر آوری بود که هر لحظه اش برای دل تنگ و غمزده ام، یک عمر می گذشت. حدود یک سال بود که گاه و بی گاه مادر از درد مبهمی در شکمش می نالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیف تر می شد و هر بار که درد به سراغش می آمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمی کردم و حالا نتیجه این همه سهل انگاری، بیماری وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش می ترسیدم. وضو گرفتم و با دست هایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمی توانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه می کردم و اشک می ریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمی توانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بی رمقم به گوشه ای خیره مانده بود. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ... دلم می خواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را می لرزاند. ای کاش می دانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده با هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری اش بروم. خسته از این همه فکر بی نتیجه، خودم را کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لب هایی که چون همیشه می خندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آن که چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید:" چی شده الهه؟" نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گام هایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید:" الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟" به چشمان وحشتزده اش نگاهی بی رنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام فضای اتاق را پر کرد. سرم را به دیوار فشار می دادم و بی پروا اشک می ریختم که حتی نمی توانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم. شانه های لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید:" الهه! بهت میگم بگو چی شده؟" هرچه بیشتر تلاش می کرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بی قرار تر می شد و اشک هایم بی تاب تر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد:" الهه! جون مامان قسمت میدم... بگو چی شده!" تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدم هایی که انگار می خواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنان که سرم را در تشک فرو می کردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار می زدم که صدای مضطرب مجید در گوشم نشست:" الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام می کنی..." بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد:" الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس..." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بریده بالا می آمد، پاسخ این همه نگرانی اش را به یک کلمه دادم:" مامانم..." و او بلافاصله پرسید:" مامانت چی؟" با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم:" مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره..." و باز هجوم گریه گلویم را پر کرد. مثل این که دستانش بی حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانب روی صورتش خشکید. با چشمانی که از بهتی غمگین شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت و حالا دریای درد دل من به تلاطم افتاده بود:" مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر میبردیمش..." هر آنچه در این مدت از درد ها و غصه های مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو می کردم و مجید با چشمانی که از غصه می سوخت، تنها نگاهم می کرد و انگار می خواست همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. ساعتی به شکوه های مظلومانه من و شنیدن های صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلایه ها و سیلاب اشک هایم آرام گرفت و نه این که نخواهم که دیگر توان سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سرانگشتش قطره اشکی را که روی گونه اش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت:" الهه جان... پاشو روی تخت بخواب." و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سستم را از زمین کندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت. کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد:" الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخوره." ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگی ها باز نمی شد که باز اشک از گوشه چشمان پف کرده ام جاری شد و با گریه پرسیدم:" مجید! حال مامانم خوبه میشه؟" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
♥️ツ•• اَشْهَدُ‌أَنَّكَ‌مِنْ‌دَعَائِمِ‌الدِّينِ وَأَرْكَانِ‌الْمُسْلِمِينَ‌وَ‌مَعْقِلِ‌الْمُؤْمِنِينَ!(: گواهےمیدهم‌کھ‌تو‌ای‌سیدالشھدا ازاستوانھ‌های‌ِ‌دین‌و‌تڪیه‌گاه‌های‌ مسلمین‌وپناهگاه‌ِ‌مومنان‌هستے🌱 🖐🏼 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
∞□●■○ هرروزبیشترازدیروز دوستت‌دارم...♥️ گویۍدرقلبم‌بروزرسانۍ‌میشوۍ😍 امام‌رضاۍجان❣ #چہارشنبه‌هاۍاما
♥️🌱 •• -تقصیر‌دلم‌نیسٺ‌ٺو‌را‌میخواهد📿🌼 •ھرگوشہ‌ۍ‌چشمۍ‌‌ٺو‌را‌میخواند👀🧿 اَﻟﺴَّﻼ‌ﻡﻋَﻠَﯿْڪ‌ﯾﺎ‌ﻋَﻠےﺍﺑْڹﻣﻮﺳَےﺍﻟْﺮضا(؏)🖐🏻💛 💚🖇•• 🌤🤗 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
•♥️🍃• ○°دلتنگم و دلتنگم و دلتنگ و مرا یک خلوت ساده در حریمت کافیست🌻🤍 " السلام‌علیڪ‌یا‌شمس‌الشموس "✋🏻 📝°| 🕌°| ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me