eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
• •• ••• -------------------------- خندھ کُن! رنگ بگیرد در و دیوار دلم.. خندھ کُن!♡ از لبت این حوضچہ... + کاشے بشـود.. :))🧡 |✨♥️*-* ^^🦋🌱 --------------------------- ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
‌• . 💕 "ماه رجب" ماهِ خوشگل خداست... از تک تک لحظاتش برای نزدیک شدن به استفاده کنید :)
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
↶🌿💕🦋↶
📗💚|||نهج‌البلـاغه.ir 🖇📌|||حڪمت‌۶۴.ir 🖌...امیرالمومنین‌علیه‌السلام↶ اهل‌دنیا‌🌎~سوارانے‌‌‌درخواب‌مانده‌اند ڪہ‌آنان‌را‌مے‌‌‌رانند •🌻⚡️• ➖➖➖➖➖ •☁️✨•ڪلـام‌نوࢪ.ir 🖌...امام‌صادق‌؏↶ اسراف‌ڪننده‌سہ‌نشانہ‌دارد💭 آنچہ‌درشأنش‌نیست‌خریدارے‌‌مے‌‌‌ڪند•💰• آنچہ‌درشأنش‌نیست‌مے‌‌‌پوشد•🧛‍♂• وآنچہ‌درشأنش‌نیست‌مے‌‌‌خورد•🥃• ➖➖➖➖➖ ڪلـام‌بزرگان.ir↶ آنطوࢪڪہ‌باید‌نیستیم❤️🌂 خدامیدانددࢪدفتࢪامام‌زمان‌عج📖 جزء‌چہ‌ڪسانے‌‌‌هستیم؟!ڪسے‌‌ڪہ‌اعمال بندگان‌درهرهفتہ‌دوروز دوشنبہ-پنجشنبہ📝 به‌اوعرضہ‌مے‌‌شود،،همین‌قدࢪمے‌‌‌دانیم‌آنطوࢪ‌ڪہ‌بایدباشیم،نیستیم🌿🕊 🖌...آیت‌الله‌بہجت ♥️⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
رجب، ماه توبه است. از اذکاری كه درصورت توجه به معنایش مؤثراست «يامُقيل العَثَرات» است؛ ای كه لغزشها را اقاله میكنی! اقاله یعنی اگر توبه کنیم، طوری با ما معامله میكند که گویا گناهی مرتكب نشده‌ايم! اگر با حضورقلب در قنوت ياسجده بگويید، توفيقاتی که گاهی با گناه سلب میشود، بازمیگردد. 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🎞 | 📸 { ویژه‌ولادت‌حضرت‌علی🦋💐} 🌼 📆 ۹‌روز تا ولادت‌امیرالمؤمنین 🥳 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۱۵ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 .......... نمی فهمیدم چه می گوید و شاید نمی خواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد:" اینجا الهه جان! من اینجام!" همان طور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه های تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم می خندد. در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمی تابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب می درخشید و باز آهنگ آرامش بخش صدایش در گوشم نشست:" الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!" دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که می ترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم:" مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!!" که خندید و همان طور که چشم از نگاهم بر نمی داشت، پاسخ داد:"نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم!" سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد:" الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمی اومدم، دیگه امشب خوابم نمی بُرد!" و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم دلم نمی آمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد:"الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟" نمی دانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کلید درِ حیاط و او دوباره اصرار کرد:" من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس." جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما می آمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمی داد از درِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را میهمان سفره مهربانش می کرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش، التماس می کرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی شرمنده پاسخ دادم:" مجید! من می ترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه!" و بهانه ای جز این نداشتم که اگر می فهمید درهای خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمی آمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی ام را داد:" باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، غنیمته!" و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربان ترش را شنیدم:" برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن!" و شاید همچون من، نمی توانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد:" تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمی شم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب!" ☆ ☆ ☆ گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از این همه مصیبت، تکیه ام را به دیوار داده بودم که دیگر نمی توانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. می گفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۱۶ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... عبدالله نمی فهمید و شاید نمی توانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه می کنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی می خواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا می خواستم کمکم کند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف می رفت و باز نمی توانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصه ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه می کردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفن هایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمی خواست صدایش را بشنوم که با خودخواهی هایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای گرفتار شوم. اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و این همه لجبازی نمی کرد، می توانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان می کردم پیش از رسیدن موعد دادگاه می توانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم. حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری می کرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدت ها طول می کشید، ولی می خواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الهه اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، می گذاشتم. خسته از این همه تلاش بی نتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته ام نگاه می کردم که انگار نشانه ای از زندگی از هم پاشیده ام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر می داشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجاده ام نشستم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۳۱۷ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ......... حالا این فرصت چند دقیقه ای نماز، چه مجال خوبی بود تا باخدا درد دل کنم و همه رنج های زندگی ام را به پای محبت بی کرانش زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمی رسید و نمی دانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعه گری اش خارج می شد و نه پدر از خر شیطان پایین می آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز این که زهر زخم های مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمی دانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی هیچ مقدمه و ملاحظه ای به قلب عاشقش تاختم:" چی کار می کنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!" و او هنوز در کوچه پس کوچه های دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بی رحمانه ام، با نگرانی پرسید:" چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم. می خواستم دیگه راه بیفتم بیام..." و من دیگر حوصله ناز و کرشمه های عاشقانه را نداشتم که بی توجه به آنچه می گفت، شمشیرم را از رو کشیدم:" مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمی تونم تحمل کنم!" نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگی اش، این همه بد خلق و تنگ حوصله شده که باز هم با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، پرسید:" چی شده الهه جان؟" و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را آغاز کنم:" مجید! زنگ زدم تا برای آخرین بار ازت بپرسم که می خوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمی کنم، تو چی کار می کنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول می کنی یا نه؟" و خدا می داند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمی فهمید من چه می گویم که مات و مبهوت حال خرابم، با لحنی گرفته پرسید:" یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..." و نمی دانست بر دل من چه گذشته که این همه سخت و سنگ شده که گریه امانم را بُرید و با بی قراری ضجه زدم:" تو اصلاً می دونی چی به سرِ من اومده؟!!! اصلاً از حال من خبر داری؟!!! می دونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی‌ که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! می دونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا می کنه و تهدیدم می کنه که باید از تو طلاق بگیرم؟!!!" و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبان هایم به خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم:" می دونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طلاق بدم؟!!! می دونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای طلاق؟!!!" گوشم به قدری از هجوم گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمی فهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه می گوید که نه تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط می خواستم زندگی ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجید به ذهنم نمی رسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم:" مجید! یا سُنی میشی و برمی گردی یا ازت طلاق میگیرم..." و گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری بَد شده بود که همانجا روی تخت افتادم. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
•🕌🍃• بی‌قیمتم‌و‌جز‌تـ ـ ـو‌خریدار‌ندارم گیرم‌بخرندم‌بھ‌‌ڪسے‌ڪار‌ندارم گیرم‌دو‌جهانم‌نپسندد‌تو‌پسندۍ من‌جز‌تو‌ڪسےدر‌دو‌جهان‌یآر‌ندارم..🙃♥️ 🌿 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
خدایا ... از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت اما شکایتم را پس میگیرم. من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد.گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،معنایش این نیست که تنهایم.معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ... با تو معنا ندارد ! مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...! دوستت دارم ، خدایِ خوب من ...🌱 ♥️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me