•••••
تٰارِسیدَمْدَمِ#ایوان_نجف فَهمیدَم ...
نَهفَقَطْشاهِنَجَفْشاهِجَهانْاَستْعَلے♥️
#روزشمارتولد❣
『 #باباعلی 』
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
#بهوقتدلتنگے💔(:"
میگفت:
هروقتخواستینبرینمشهد
ودیدینکهجورنمی شه،
بهامامرضابگیدکه:
آقایامامرضا؟
میخوامبهنیابَتاز
خواهرتحضرتمعصومه(س)
بیامحرمت.
جانخواهرتبطلب . . .😔🖐🏼
#دلمهوایتوکردهبگوچهچارهکنم؟
#امامرضایدلم♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•🕌✨• بازهممیلزیارټڪردهایمازراهدور نیتازماقصدازماهرفتوآمدباشما ماڪبوترهاۍبیبالیم
•
•
🦋🍃
تومیدانے!
حتۍاگرڪنارتباشم
بازهمدلتنگتوام...!
حالاببین
دوریتبامنچہمیڪند...💔
#دلتنگترینمآقا!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
الْحَمْدُلِلَّهِالَّذِیجَعَلَنَامِنَالْمُتَمَسِّڪِینَبِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِین✨😍
شہـآدتمیدهممولا
امیرالمومنینهستـے :)💕
خـدایِمـن💚
بابت خلق مولامون ازت ممنونم😍
و شکر میکنم که مارو شیعه ی مولا قرار دادی 🌱
3131859_121.mp3
7.58M
°|🍃🦋|°
•
روزی که نبود نامِ هستی🌙💎
می کرد علی خدا پرستی🌱✨
#ولادتامیرالمؤمنین
#روز_پدر 🌹💗
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۳۹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
............
البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که می توانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. لوستری هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شب های تنهاییمان را در این خانه
تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه می کشیدیم، بعد ساکن می شدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز می گردد و باید زودتر خانه اش را ترک می کردیم. باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگیمان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم. حالا همان لباس های چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباسشویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباس ها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همهلباس ها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که می گذشت بیشتر متوجه می شدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیله ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم. باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه می نوشتم و انگار باید از نو جهیزیه ای برای خودم دست و پا می کردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه می کردیم تا زندگیمان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا می داند چقدر از مجید خجالت می کشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کامل ترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم و باز هم در این شرایط سخت، توکلم به پروردگار مهربانم بود. من و مجید انتخاب عاشقانه ای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را می دادیم که او به حرمت عشق به تشیع و من به هوای محبت این شوهر شیعه، همه زندگیمان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بی مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه ای یادشان از خاطرم جدا نمیشد.
چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بللفاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان می داد. از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارشچند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده می خواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل می کرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد:" مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم."
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۴۰
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
.........
و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پله ها پایین می رفت، تأکید کرد:" به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینت ها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.
هر چند دلم می خواست سرویس آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنمیت بود. نجید همانطور که کارتُن های خالی را گوشه آشپزخانه دسته می کرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم می گفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم:" فکر نمی کردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی بر می گردی!" آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:" اتفاقاً خودم هم از همین می ترسیدم. ولی بخاطر این همه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن." سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد:" اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول می دادیم!" و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم:" حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پاکت میوه ها می رفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد:" تو چی کار به این کارها داری؟" که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم:" یعنی می تونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید:" توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور می کنه!" ولی حدس می زدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم:" مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم." همانطور که کمرش را به دیوار فشار مید اد تا خستگی اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد:" خُب می خریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی می خوای بگو میخرم!" و من در پس این خونسردی صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس می کردم که با صدایی گرفته پرسیدم:" مگه هنوز تو حسابت پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانی ام را داد:" تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی می خوای، نهایتش میرم قرض می کنم." و من نمی خواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم
بنشیند که به جبران حکم ظالمانه ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگو هایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زده اش، مردانه حرف زدم:" من نمردم که بری ازغریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش." که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد:" یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!" سپس تکیه اش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همان طور که طلاها را از روی موکت جمع می کرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد:" قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور می کنم." و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم:" مجید! من دیگه اینا رو نمی خوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۴۱
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم:" مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو می فروشیم و خرج می کنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره می خریم." دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگری ام را با ناراحتی داد:" الهه! این طلا ها یادگاره! من می دونم که برای تو چقدر عزیزن..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم:" برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم:" من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم:" حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!" و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم خندیدم و گفتم:" ولی اینم خیلی دوست دارم! نمی خواد بفروشی! به جز حلقه های ازدواجمون، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمی شد که باز اصرار کرد:" الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم می تونم از همکارام قرض بگیرم، هم می تونم از پسر عمه ام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث می خریم." که از این همه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم:" یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، می دونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پسانداز می کنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟" رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد:" مگه من گفتم نمی خرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، می خرم..." که با بی تابی حرفش را قطع کردم:" با کدوم پول؟!!!" از این همه کم حوصلگی ام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج دلخوری اش را نشانم داد:" هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ می زنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه." و من نمی خواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم:" می خوای بهش بگی چی شده؟!!! می خوای بگی این همه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! می خوای بگی پدر زنم ما رو از خونهمون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی می کنیم؟!!! می خوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! می خوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! می خوای آبروی خودت رو ببری؟!!!"
و چه خوب فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم می جوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد:" الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت می کنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر می دونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
بہیادهمہۍرفقاۍعزیزمبودم(":
ڪانالهاۍ:
دارالعشق؛عشقودیگرهیچ؛شھیدعشق؛
الحسین؛راجعون؛طلبہعڪاس؛خداحافظرفیق؛واۍفاۍ؛جانان؛تفاح؛حریمعشق؛رایحہخدا؛
بۍحس؛اغما؛لنگرگاه؛شاهرگ؛ڪمددیوارۍدلِمن؛سلولافرادۍ؛
حرفِدل؛خیابانعشق؛قشاع؛
آزادراهتھرانڪرج؛نارنگۍمن؛حاجفیدل؛
منقلبون؛خرمنماه؛شایدیڪمبارز؛
پیتزامخلوط و...
ببخشیداگہڪسیویادمرفت☹
برسونیدبہدستشون^.^
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌹 ﷽ 🌹
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_سوم
#قسمت_۳۴۲
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
...........
و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد:" شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب می کنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟" و مگر می شد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم:" معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو می کردی! نه کتک می خوردی، نه آواره می شدی، نه همه سرمایه ات رو از دست می دادی!«
و نمی دانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمی گیرم که بیشتر دلش را می لرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بی پرده پرسید:" به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه متحیرم، با حالتی دل شکسته باز خواستم کرد:" پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من اینهمه سختی می کشی، خسته شدی؟ خیال می کنی اگه با یه مرد سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات بهتر بود؟" و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست:" می دونم خیلی اذیتت کردم! می دونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب می کشی! ولی یه چیز دیگه رو هم می دونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمی کنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمی اومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمی شدی، راحتت نمی ذاشتن! اول برات کتاب و سی دی میاُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت می کردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن. مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو می کشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور می کنن، چون با عقاید تکفیری ها مخالفت می کرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی می کنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو می کردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم." سپس دست سرِ زانویشگذاشت و همانطور که از جایش بلند می شد، زیر لب زمزمه کرد:" یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرک های کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم می پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و غرق دنیای خودش، لباس ها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت.
همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به سمت آشپزخانه رفتم و اُپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرّ پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباس ها را چنگ می زد که آهسته صدایش کردم:" مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی بی نظیری پاسخ داد:" جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه عاشقانه ام با لحنی ساده آغاز کردم:" مجید! خدا رو شاهد می گیرم، به روح مامانم قسم می خورم، به جون حوریه قسم می خورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب می کشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش بازی می کرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد:" می دونم الهه جان..." سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد:" غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم می سازیم!"
✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me