eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - شاه حسین پادشاه حسین - نریمانی.mp3
7.58M
🌸 (ع) 💐شاه حسین 💐پادشاه حسین 🎤 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
مداحی آنلاین - ای مهربان امام - رسولی.mp3
6.05M
🌸 (علیه‌السلام) 💐ای مهربان امام 💐بر محضرت سلام 🎤 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
مداحی آنلاین - دردانه ی خدا - استاد عالی.mp3
3.94M
🌸 (ع) ♨️دردانه ی خدا 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد با سعادت ارباب عالمین حضࢪت‌ اباعبدالله‌الحسین‌(؏) برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد با سعادت ارباب عالمین حضࢪت‌ اباعبدالله‌الحسین‌(؏) برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد با سعادت ارباب عالمین حضࢪت‌ اباعبدالله‌الحسین‌(؏) برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد با سعادت ارباب عالمین حضࢪت‌ اباعبدالله‌الحسین‌(؏) برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد با سعادت ارباب عالمین حضࢪت‌ اباعبدالله‌الحسین‌(؏) برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد با سعادت ارباب عالمین حضࢪت‌ اباعبدالله‌الحسین‌(؏) برتمام شیعیان مبارڪ🍃🌺 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
خجستہ‌بادآمدن‌سومین‌بهارولایت ومبارڪ‌باد‌این‌طلوع‌سبزبۍپایان . . .🌱
🌷 ﷽ 🌷 ۳۹۷ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ و حالا حرف دل خودم را زدم:" ولی من می خوام بدونم تو چرا فکر می کنی الان امام زمان (ع) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمه ای از عطر حضورش را احساس کرده و باز نمی توانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش عجیبی جواب داد:" نمی دونم چرا فکر می کنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!" و من قانع نشدم که باز سماجت کردم:" خُب چرا همچین حسی می کنی؟" که لبخندی مؤمنانه روی صورتش درخشید و با دلربایی جواب داد:" خُب حس کردم دیگه! نمی دونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس می کردم داره نگام می کنه!" سپس از روی تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد:" یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!" و به عمق چشمان تشنه ام، چشم دوخت تا باور کنم چه می گوید:" الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدم ها دلشون می گیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد (ص) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان (ع) چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه!" نمی فهمیدم امت اسلامی چه نیازی به حضور واسطه رحمت خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به طریق واسطه به بندگانش نمی رسید که بایستی حتماً کسی واسطه این خیر می شد و صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت می کرد، تمرکزم را بیشتر به هم می زد که با کلافگی سؤال کردم:" خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟" فهمیده بود قصد لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، صادقانه اصرار می کنم که به آرامی خندید و با لحنی متواضعانه پاسخ داد:" الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤال ها رو بدونم، ولی یه وقت هایی می رسه که آدم حس می کنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت می کشه با خدا حرف بزنه! دنبال یه کسی می گرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..." و حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان می کرد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از اینکه چنین بحث خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایت های زنک کمتر آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد:" حاج خانم! چرا حرف منو باور نمی کنید؟!!! من این دختر رو می شناسم! همه کس و کارش رو می شناسم! اینا وهابی ان! به خدا همهشون وهابی شدن!" و نمی دانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد:" چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید:" حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار می کرد! به جرم اینکه شوهرم شیعه اس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو می ریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!" و مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم. او هم مثل من مات و متحیر مانده بود که نمی توانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلب هایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش می کردیم. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۹۸ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ هر چه مامان خدیجه تذکر می داد تا آرام تر صحبت کند، گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و داد می کرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده می شد:" باباش وهابیه! همه‌شون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!" و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در دست مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری منگ شده بود که نمی فهمیدم مجید چه می گوید و با چه کلماتی می خواهد آرامم کند و تنها ناله های زن بیچاره را می شنیدم:" به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر می دونن، اون وقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!" و خبر نداشت که نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان خدیجه را می شنیدم که به هر زبانی می خواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُر تر از این حرف ها بود و به قلب شکسته اش حق می دادم که هر چه می خواهد نفرین کند:" الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین (ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین (ع) به خاک سیاه بشینن!" مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دست های سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار می داد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداری ام می داد:" آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!" که صدای آسید احمد هم بلند شد:" چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد می کنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل این که داغ دلش تازه شده باشد، با صدایی بلند تر سر به شکایت گذاشت:" حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (عج) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال می دونن و معامله با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی حرص می خوردم و نمی تونستم هیچی بگم! نمی خواستم مجلس امام زمان (عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش می کردم!" و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرف های آسید احمد هم توجهی نمی کرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله می زد. صدای قدم های خشمگینش را می شنیدم که طول حیاط را طی می کرد و آخرین خط و نشان هایش را با گریه هایی عاجزانه برای آسید احمد می کشید:" به همین شب عزیز قسم می خورم! تا وقتی که این وهابی ها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات می ذارم، نه پشت سرت نماز می خونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد. چشمان مهربان مجید به پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار می خواست بار دیگر روزگار بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشت زده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمی کشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد. من این زن را نمی شناختم، ولی از حرف هایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره آب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن می کردیم. مجید دست هایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم می کرد که در برابر بارش بی دریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم:" مجید! ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..." ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me