••┈┈••❥•💞•❥••┈┈••
•
سلامآقاےمن♡
آقاجانتمامسالھایـےکھ درسخواندیم :
•
~💎| دبیر شیمےبه ما نگفت کھ اگر
عشقو ایمان و معرفٺ ؛باهمترکیبشوند
شرایط" #ظـھور " ټۅ مھیا مےشود!
•
~🔮| دبیر زیستنگفتکھ این...
صداے تپش قلب نیست ؛
صداے بـےقرارےِدل براے'مـھدیست'
•
~🧬| دبیر ادبیاتازعشقمجنونبہ
لیلے ,از غیرت فرهاد بہ شیرین گفٺ
اما از عشقِشیعہ بہ "مـھدے" ؛
از غیرتـش بہ "زهـرا {س} "نگفټ!
•
~⏰| دبیرتاریخنگفتکھ امامِمان
امسال ؛ سال چندمِغُربتش اسټ؟!
نگفت،غربتِاهل بیتعلے(؏) از کِے
شروع شد و تا کے ادامہ دارد !
•
~⏳| دبیر دینے، فقطگفتکھ . .
'' انتظارفرج '' از بھتریناعمالاسٺ
اما نگفت کھ انتظار فرج یعنـے
گـُناه نکنیم ؛ یعنے" گـناھ نکردن "
از بھترین اعمال است !
•
~🧿| دبیر عربـے بہ ما یاد داد کھ
"مـھدۍ " اسم خاصے اسٺ کھ...
تنویـ ـن پذیر است !
اما نگفٺ کھ '' #مـھدے ''؛خاص ترین
اسم اسٺ! کھ تمامِغربتو تنھایـے را
پذیــ ـرا شدھ اسٺ!♥️
•
#اللهمعجلالولیڪالفرج↻🤍|
|~ #حدیث_عشق ~|🌱
•♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
نسلمافقطیهچیزایےاز👥 چهاردهخرداد⁶⁸شنیدهبود؛ تا،اینکهسیزدهدے⁹⁸روبه چشمدید💔 ڪپےباذڪرصلوا
|🌨🌱|
•[نعمتِآسمانفقطباراننیست!🙃
گاهےخٌدا؛کسیرانازلمیکند
بهزلالےباران...🍃
مثلِ تُ❥(:
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
دلرابایدبہخداداد؛توجہراباید
بہخداداد؛خدارابایدگرفت ...
خدامگرجسماستکہاورابگیریم؟!
نہخداجسمنیست ...
امادلهمجسمنیست ؛
وبہقدرظرفیتشبہخدامتصلمیشود'
#علامہتھرآنے🌿!
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
•
#استوری | #story📱
" هوشمندۍ و ذکاوت از زبان
شهیـد حاج قاسـم سلیمانۍ "
#مرد_میدان
#شهادت ♥️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
اون موقعهایی که
حتی خودتون واسه خودتون
غیـر قابلِ تحمل میشید
دقیقا هـمون موقع
خدا منتظرته
بری بشینی باهاش حرف بزنی ...
#یارب ♥️🌿
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
✾͜͡🩸••
#درد_نوشټ !
میخندیدنــد
و با انگشت نشانـش میدادنـد :
یــلِ بــدر را ببینیــد!
ببینیـد چطور از پا افـتاده!!
هر چیز کوچکۍ او را . .
بھ گریھ مےانـدازد💔
آتش روشن میکننـد ؛
گریھ میکنـد . . .
میخ بھ چوب میکوبند ؛
گریھ میکنـد . . .
در مۍ بینـ ـ ـ ـد ؛
گریھ میکند . . .
یا حتۍ آن دیوار را..
یا مثــلا زنِ پا بہ ماه🥀
#خزان_نزدیک_است![🍁]
#سخنی_درست؛
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
•|♥️|•
❞ #سخنیدرست❞
.
ازعمربنخطابنقلشدهکہگفت : منوابوبکروابوعبیدهوعدهاےدیگربودیم
کہپیامبراکرمصلواتاللہعلیہآلہوسلم
بر کتفِعــلےعــلیہالسلامزدندوفرمودند: ⊰🦚|°
.
اے علے تو اولینمومنیناز نظرایمان
واولین انها ازجهتاسلامآوردنهستے
و تو براے منبہ منزلہے هارون
براے موسےهستے. ⊰☔️|°
.
#نکتہ :آیاخداکسےکہ،درتمامنیکےها
اولیناست،فرو میگذارد ودیگران
رابرمیگزیند؟ ⊰🍓|°
.
منابعاهلسنت :شیخسلیمانقندوزے
حنفی،ینابیعالودهص239 .متقےهندے
درکنزالعمال،ج13ص۱۲۲و۱۲۳موسسہ
الرسالہبیروت ⊰🌸|°
.♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
حالا بیش از بیست روز می شد که مرا ندیده بود و چند روزی هم می شد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم فراموشم می کرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در می کشیدم. پشتم را به در تکیه داده که تکیه گاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریه های بی مادری ام که از اندیشه هراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش می زد. می ترسیدم که همینطور روزهایم به دل مردگی بی اختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمی خواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمی توانستم قدم به خانه اش بگذارم ولی حتی نمی توانستم تصور کنم که ذره ای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین می شد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانم را هم از دست می دادم، دیگر چه کسی می خواست خاطره لبخند زندگی را به خاطرم بیاورد؟ کف دستم را روی زمین داغ و خاک آلود حیاط گذاشته و به بهانه تمرین روزهای بی کسی ام، به دستان سُستم تکیه کرده و تن خسته ام را از زمین کَندم و با قدم هایی بی رمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو می کردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید می پذیرفتم که دیگر قلب او هم برای من نیست، همان طور که تن مادر از دستم رفت.
ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی را که از نانوایی سر کوچه گرفته بود، روی اُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید:" الهه! باز گریه می کردی؟" برای جمع کردن نان های داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با مهربانی برادرانه اش پیشنهاد داد:" الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
🌺🍃🌸🍃🌺
....
سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز اصرار کرد:" الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم." سپس به چشمان بی رنگم خیره شد و التماس کرد:" الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش می کنم بیا یه سر بریم ساحل." و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی حوصلگی، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمی دانست که حجم سنگین غمِ مانده بر قلبم، به این سادگیها از بین نمیرود. طول خیابان منتهی به ساحل را با قدم هایی کوتاه طی می کردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم می گفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:" خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم." سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را می دانست، پرسید:" دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟" و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد:" من که دلم خیلی براش تنگ شده!" از آهنگ آکنده به اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل این که نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد:" پس میدونی دلتنگی چقدر سخته!" از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد:" الهه! میدونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً می دونی داری با مجید چی کار می کنی؟" و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بیتوجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بیاعتنا به خبری که عبدالله از حالش میداد، پوزخندی نشانش دادم و گفتم:" اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من می گرفت..."
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_نود_و_نهم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد:" الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت می کنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمی ذاری، مبادا چشمت به چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه!" و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت:" مجید هر روز با من تماس می گیره. هر روز اول صبح زنگ می زنه و حال تو رو از من می پرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده." و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد:" الهه! باور کن که مجید تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم می پرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش برده؟" سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد:" اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت بدتر میشه. ولی تا کِی می خوای مجید رو طرد کنی؟ تا کِی می خوای با این رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!" و حالا نرمی ماسه های زیر قدم هایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش می کرد که نگاهم کرد و گفت:" همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی اُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به هم ریخته!" از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سُست شد که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت:ر خیلی نگران حالت شده بود. هر چی می گفتم الهه حالش خوبه، قبول نمی کرد. می خواست هرجوری شده باهات حرف بزنه، می خواست خودش از حالت با خبر بشه..." و تازه متوجه احساس غریبی شدم که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم:" مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
میخـــوایدرسبخونیبدونتنبلی؟!
هیزیرلببگو
-وارزقنــیاجْتهـــادالمجْتهــدین...
#جهــادعلمــے
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me