eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
•• میگفت: آبروۍ ، حَرَمه ڪاش همگۍ ، مدافع باشیم...! راس‌میگفت... فڪرڪردۍ خیلی شاخی ڪه آبروۍ مومنی رو میبرۍ؟ :/ [ اَلْمُؤْمِنُ‌أَعْظَمُ‌حُرْمَةً‌مِنَ‌اَلْكَعْبَةِ...] آبرو و حُرمت مومن از حرمت‌ بالاتره ! فقط یه چی بگم ... حواسمون هست؟ بیشتر از همه اَزَمون دارها *-* •♥️•♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
❣️ویژگی‌های یک مومن در احادیث: شوخ و بامزه، 🙃 شیرین و خوش مشرب،🥰 راز دار، 🤐 صبور هنگام مشکلات و بلاها، 🧐 مهربان نسبت به مردم، 😍 راستگو، 🙄 باهوش، 🤓 مهربان با محبت نسبت به خانواده، 🤩 عابد، 😌 پرخور نیست، 🤭 شکرگذار، 🤗 کم حرف و پرکار، 🧐 خوش اخلاق، 😉 ایثار و از خودگذشتگی، 😇 بخشش فراوان، 😘 رفیق و سازگار، 😊 حلال خور. 🤑 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۶۰ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... در سکوتی ساده، طوری نگاهم می کرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا می کنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد:" فکر می کنی ما برای چی گریه می کنیم؟ برای چی عزاداری می کنیم؟ فکر می کنی برای چه مشکی می پوشیم؟ برای چی هیئت راه می ندازیم و غذای نذری پخش میدکنیم؟ فکر می کنی ما برای این کارا هیچ فلسفه ای نداریم؟" به قدر یک نفس به انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با احساسی که در سینه اش جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسش هایش را داد:" گریه می کنیم چون خاطرش برامون خیلی عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر عاشقش هستیم! لباس مشکی می پوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمی کنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون پرچم می زنیم و غذای نذری پخش می کنیم تا همه بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت می گیریم و توی هیئت هامون در مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از این که چطوری عبادت می کرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!" و بعد به چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید:" فکر می کنی وقتی شب و روز این همه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمی کنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمی خواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!" برای نخستین بار احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را سحر کرده است! بی آن که بخواهم در پیچ و خم افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه می گوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات پُر هیاهوی شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابر طوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش می کردم تا سرش را به دیوار تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق جانش زمزمه کرد:" وقتی داری به عشقش گریه می کنی و باهاش حرف می زنی، یه حس عجیبیه؛ حس این که داره نگات می کنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!" و شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا مجلس بحث و درس برایم به مجلس عزا تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان شیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم مادرم را از دست داده بودم. دوباره سینه ام از مصیبت مادر سنگین شد و آنچنان دلم به درد آمد که باز کینه کهنه قلبم از زیر خاکستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته ناله زدم:" آره خیلی خوب جواب میده..." مجید همان طور که سرش را به دیوار بالکن تکیه داده بود، صورتش را به سمتم چرخاند که هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر نگاه منتظرش تیر خالصم را زدم:" الان چهار پنج ماهه که جواب من و تو رو دادن، الان چهار پنج ماهه که مامانم شفا گرفته..." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۶۱ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ..... و پیش از آن که قلب پلک هایش از نیشی که به جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا مغز استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان زبانه کشید که خنکای این شب زمستانی هم نمی توانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت آشپزخانه دویدم تا به خنکای آب پناه ببرم. با دست هایی که از یادآوری حال زار مادرم به رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از یخچال بردارم که انگشتان لرزانم طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجیبد شکست. پایش را از روی خُرده شیشه ها بلند کرد و با نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمی توانستم حتی نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ کابینت بالا رل باز کردم که قدم دیگری به سمتم برداشت و پیش از من، دست بُرد تا لیوانی بیاورد که از تلخی تنفری که بار دیگر مذاق جانم را می زد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و جیغ زدم:" برو عقب!" در ایوان چشمان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زود رنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. سرم به قدری گیج می رفت که تمام آشپزخانه و کابینت ها دور نگاهم می چرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل این که بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد. صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینت های پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم حس می کردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماهه ام نیز از ترس به خودش میلرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه می کرد:" نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!" تمام سطح آشپزخانه از خُرده های ریز و درشت پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور می درخشید که با نگرانی ادامه داد:" الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم." بازوهایم را که همچنان می لرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آن که قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمی خورد. ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌹 ﷽ 🌹 ۲۶۲ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...... چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش می کرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغذ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کرده ام. حالا نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند. گونه های گندمگونش گل انداخته و بی آن که پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه می کرد که بلاخره کاغذ تا خورده را مقابل چشمان بی رمق و نگاه بی رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر می آمد، سؤال کرد:" روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!" که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (ص) که در هر صفحه ای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود. دلم می سوخت که من حتی از تکرار نام این جزوه شیطانی شرم می کردم و حالا در برابر نگاه سنگین مجید نمی دانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمی دانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست. یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و می خواست به هر شکلی که می تواند، قطره ای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی می کرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم:" مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همان طور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی شیرین داد:" می دونم الهه جان!" ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
سلام‌سردار💔🤚🏻
✨ سلام‌مےڪنم‌ازدورومطمئن‌هستم پس‌ازسلام‌دراین‌سینہ‌غم‌نمےماند بدم‌قبول‌ولےاین‌امید‌رادارم ڪه‌حسرت‌حرمٺ‌بردلم‌نمےماند(: ❤️ 🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
#ارباب‌حسین‌جان✨ سلام‌مےڪنم‌ازدورومطمئن‌هستم پس‌ازسلام‌دراین‌سینہ‌غم‌نمےماند بدم‌قبول‌ولےاین‌امید‌
‌ دلم‌خوش‌است‌ به‌این‌که‌دو‌چشم‌تَر‌دارم ... عجیب‌حال‌و‌هوا‌ی‌کربلا‌به‌سر‌دارم :) 💔🍃 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
[•·•·•·•⏰•·•·•·•] • • ..♥️🌱 . از سلمان‌فارسی‌نقل‌شده‌که گفت : بیش از ده بار از رسول‌خدا "صلوات‌الله علیه‌و‌آله"شنیدم‌که‌به‌″علی‌علیه‌السلام″ فرمود : یاعلی !🤍🔗.. . تو و اوصیای‌ِتو،درقیامت‌در اعراف.. بین‌ِبهشت‌و دوزخ‌قرار خواهیدگرفت و کسی‌به‌بهشت‌نخواهدرفت‌مگرآنکه شما را شناخته‌باشد و شما نیز اورا.. پذیرفته باشید .🍓🌿.. وکسی به‌ دوزخ نخواهد رفت مگر‌.. آنکه،منکرشما بوده‌و شما او را نپذیرفته بآشـــید . .🌈🌩.. . •|🌊|•《ینابیع‌الموده.ص۱۰۲》 :)🥰 ‌‌• • [•·•·•·•🌎•·•·•·•] ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓   @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تردید‌مڪڹ ‌تصورش‌هم‌زیباست ایواڹ‌حسڹ ‌عجب‌صفایــے‌دارد✋🏻😍 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me