یڪیباشه
ڪہهرچقدرمبدباشیا
بازمدوستتداشتہباشہ
آرهرفیق،
خدارومیگم🖤
#غفارالذنوب :)
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۵۶
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قرار بگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم:" حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منم با این وضعم نمی تونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون سخته که..." و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمی خواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد:" دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از شوهرت حال من و دخترم رو می فهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم داره آب میشه!" نگاهم به دختر جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که جگرم برایش آتش گرفت. با بدن سنگینم به سختی از جا بلند شدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم:" تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار می تونم براتون بکنم؟" که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم:" خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش را بالا آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد:" قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه می خوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات خونه رو بده!" از این همه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من
خالی کرد:" ذلیل مرده خیلی آتیش می سوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش می زنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!" که او هم گریه اش گرفت و ناله زد:" ولی می ترسم! می ترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد
کرده ام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمی کردم..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به دلداری اش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. نگاهم دور خانه می چرخید و نمی دانستم چه کنم، نه می توانستم بپذیرم خانه ای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می آمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریه های گاه و بی گاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر می لرزاندند. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشک هایش را پاک کرد و لابد نمی دانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد:" دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد (ع)!میگن امام جواد (ع) گره های مالی رو باز می کنه! تو رو به جان جواد الائمه (ع) در حق این دختر من خواهری کن!" هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوزِ تازیانه همین توسل ها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بی اختیار لب گشودم و بی پروا رخصت دادم:" باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت می کنم.إن شاءالله که راضی میشه..." و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد:" یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!" در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم:" إن شاءالله که همسرم رضایت میده!" و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف توضیح داد:" خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت می خوایم."
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۵۵
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
برای یک لحظه متوجه نشدم چه می گوید که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمی دانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب حکم می کرد که تعارفشان کنم و ظاهراًصحبت های مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می کردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد:" دخترم نمی خواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد:" تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!" لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و محبت می آمد و نمی دانستم حقیقتاً اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی می کند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم.
چشمان حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمی شد، غمگین بود و دختر جوان بی آن که لبخندی بزند، نگاهش در غم موج می زد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد:" قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!"
نمی دانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست مستأجر باز می شود و تنها توانستم پاسخ دهم:" اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمی کنم!" نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد:" این دخترم عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!" و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و مادرش با درماندگی ادامه داد:" چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب میفته!" از ماجرای غم انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمی دانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:" حالا هر چی به پسره می گیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و این بار با حالتی عاجزانه التماسم کرد:" دستم به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت می مونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده، براش یه کاری بکن! من می دونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!" تازه فهمیدم چه می گوید و چه می خواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم می خواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:" دخترم! قربونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس می کنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمی کنه! حالل من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!" پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج صالح بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را می خواست که مجید را به هم ریخته و صدای داد و فریادش را بلند کرده بود.
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_چهارم
#قسمت_۳۵۷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
............
از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم:" باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه می کنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید!" صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج می زد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمی شد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد:" امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت می کنید یه جایی رو پیدا کنید؟" و نمی دانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم:" خدا بزرگه حاج خانم! إن شاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما می دیم!" و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد:" حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!" و من بابت کاری که برای خدا می کردم، دیگر جریمه نمی خواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم:" این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی می کنیم. خیالتون راحت باشه!" و خدا می داند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش برایم دعا کرد:" إن شاءالله هر چی از خدا می خوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین امام جواد (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!" و تا وقتی از در بیرون می رفت، همچنان برایم دعا می کرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و ساده اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی می خواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی می کردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین می رفت و نگران پایه های مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمی خواستم فریب وسوسه های شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند.
می دانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد مجید هم بودم و حدس می زدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی می شود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد.
ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد.
هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی می درخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم:" مجید جان! من خوبم! تو رو که می بینم بهترم میشم!"
✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
|🦋|•••→ @porofail_me
•⛅️🪴•
صُبحخودرابهسلامےبہتوآغازڪنم
جُـزهــَواۍتوڪجاباشموپروازڪنم
حسرتِبوسہبهششگوشهتوماراڪشت
دردمندم،بہڪهمندردِخودابرازڪنم؟!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله🤍
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
•⛅️🪴• صُبحخودرابهسلامےبہتوآغازڪنم جُـزهــَواۍتوڪجاباشموپروازڪنم حسرتِبوسہبهششگوش
.
.
🕌🍃
ازچهارگوشھجهان|🌏|
دستشستہام
ششگوشھامامشهیدانمآرزوسٺ..|♥️|
#الݪهمارزقناڪربلا✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
°•~🥀
.
خدایا!
ماراببخش:)
ازگناهانیکهمارااحاطهڪردهوخود
ازآناگاهینداریم
گناهانیکهمیڪنیموباهــزارقدرتعقل
توجیهمیکنیمـ...
وخودازبدیآناگاهینداریم...✨
.
#شهیدمصطفیچمران
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~ •《🦋》• ~
☔️≡ برایزیبازنـدگیکردن،
همیشه به ما گفتن :
شبیہامامزمـٰانتونبشید!🌈
و اماممون گفتن :
- الگوی من، مادرم فاطمهی زهـراست🌷!
- الگوی امامزمانیکه منجیِ تمام دنیاست، حضرٺِزهراست❕💛
- یك زن . . .
- یك مادر . . . !
.
.
حاج قاسمی ڪه قبـل و بعد شهـادتش؛
دنیـا رو تکـون داد، مادری بود . .🌿🕊
.
.
تعریفمیکردنیکیازفرماندهها
بعدچندشبشناساییوتسلطبهمنطقه؛
دقیقاشبعملیاٺ ،
باڪلینیـروپشتسرش
راهروگممیکنه . . 🌘⚡️
به حاجی که بیسیم میزنه،
🌊| حاج قاسم میگه :
- یه یا زهرا بگو . .
چند قدم اون طرفتر که میرن،
راه رو پیدا میکنن 🛤❕
با یه یا زهـرا . .
• محبٺِ مادر اینجوریه . . .❤️✨😍
🦋| #حاج_قاسم
╭┅────────┅╮
@porofail_me
╰┅────────┅╯
در نگاهت...
آرامش عجیبۍ دارۍ..♥️
#حاجقاسمم
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
°•~🕌🍀
.
#استوری
.
زَخمیستدَردِلمکِهعَلاجینَداشتهست
جُزمرحمت،کهمرهمِتوفَرقمیکُند...
.
#چهارشنبههایرضوی
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بہخراسانببرۍیانبرۍحرفۍنیست
تونگیرازمـنِدلخسـتـہرضــاگفتنرا