eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 ﷽ 🌼 ۴۲۸ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون آشام های تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروه های تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدم کشی اش رسیده و نه پدر بهره ای از این عشوه گری های نوریه بُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریست ها قرار می داده و وقتی پدر پیرم از این همه تن فروشی اش به ستوه آمده و اعتراض می کند، به جرم مخالفت با فتوای مفتی های تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یک سر به جهنم رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد این همه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیری ها می گریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را می کرده، اعدام می شده و معجزه ای می شود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت می شود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، این همه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و این ها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزی های مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستان ها و خانه قدیمیمان را برای قتل عام مسلمانان بی گناه سوریه، در جیب تروریست ها ریخته و خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بی دفاع کرده است. دلم می سوخت که پدرم با همه کج خلقی ها و خودسری هایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سال ها زحمت که به همه داشته هایش چوب حراج زد و با ننگ مسلمان کُشی از این دنیا رفت! جگرم آتش می گرفت که ابراهیم با همه نیش ک کنایه های زبان تلخ و دل پُر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمی دانستم چه سرنوشتی انتظارش را می کشد که تازه باید مکافات جنایت هایش را پس می داد. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۰ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ ساعتی از اذان مغرب می گذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق می زد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد. مجید هم از این هیبت غمزده ام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کز کرده و او هم دیگر چیزی نمی گفت که کسی به درِ خانه زد. حدس می زدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هر چند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بی خبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانواده ام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من می توانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقه ای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمی توانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه می توانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی می توانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسی‌شان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را می شنیدم که با مجید گرم گرفته و با این‌که دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا می گذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر می کرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینه‌زنی برای امام حسین (ع) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحه هایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی می نشینم! با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم می لرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هاله ای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد:" الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟" و ای کاش چیزی نمیپ رسید و به رویم نمی آورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم:" نه، خوبم! چیزی نیس." و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمی خواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد:" حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!" ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۱ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ صورت گرفته مجید به خنده ای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد:" عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت می کنم! بلاخره بخشش از بزرگتره!" و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمی رسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمی توانستم در پاسخ خوش زبانی های پدرانه اش، لبخندی بی رنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد:" دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!" و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت:" آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمی خواد زحمت بکشی!" ولی خجالت می کشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که این بار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم:" دخترم! بیا بشین، کارت دارم!" نگاه خیره ام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانه مان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد:" ببینید بچه ها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچه های خودم می کردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری کردم که ان شاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!" نمی دانستم چه می خواهد بگوید که با این همه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمه چینی می کند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد:" خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و می خوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم." مجید مستقیم نگاهش می کرد و مثل من نمی دانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد:" حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!" و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر این همه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد:" به لطف خدا و کرم امام حسین (ع) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت می کنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!" نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد:" عزیزم! تو یه دختر سُنی هستی! عزیز مایی، رو سرِ ما جا داری! خُب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من می مونی!" ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌼 ﷽ 🌼 ۴۳۲ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ............ و دیگر هر دو ساکت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بُهت مصیبت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از من چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد:" نمی دونم چی بگم..." و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه می گذرد و من محو دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام حسین (ع) برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به سمت حرمش پَر پَر زدم از سرِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر (ص) لبیک گفتم:" حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم..." و دیدم چشمان مجید پیش پاک بازی عاشقانه ام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد:" همین فردا برید دنبال گذرنامه هاتون تا إن شاءالله زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمی خواد. همه چی اونجا هست." و آسید احمد از تماشای این همه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و می دیدم به شکرانه حال خوشم صورت پیر و پُر چین و چروکش غرق شادی شده و در همان حال توضیح داد:" ماإن شاءالله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت می کنیم. به امید خدا یکشنبه صبح هم می رسیم مرز شلمچه." سپس چشمانش درخشید و با حالی خوش زمزمه کرد:" اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم نجف، خدمت حضرت علی (ع) !" و چه سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (ص) آغاز شود؛ همان کسی که در شب های قدر از منِ اهل سنت دل بُرده و جانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه اش تفرج می کردم و حالا می خواستم به زیارت مرقدش بروم! حالا بُهت بهجت انگیز این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می بُرد که من با همه تمایلات شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمی دانم چه شد که پیش از شوهر شیعه ام، برای قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و غم بود، برای زیارت اربعین بی قراری می کردم. همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانه‌مان رفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد:" الهه جان! مطمئنی می خوای بیای؟" و خودم هم نمی دانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم:" مجید! من می خوام بیام. نمی دونم چرا، ولی دلم می خواد بیام!" شاید هنوز حلاوت بهشتی شب های قدر و مستی قدح محبت امام علی (ع) در مذاق جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و حقیقتاً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بی هیچ درد سری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاهمان می کرد. ✍🌼🍃🌼🍃🌼🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
°•~💚🕊 . امام من؛ دوشنبه‌هایمان‌راباسلام‌به‌شماعطرآگین میڪنیم، ڪاش‌می‌شدجواب‌تمام‌سلام‌هایمان‌را یڪجابدهید! مابه‌هرخیرۍڪه‌ازشمابه‌مابرسد محتاجیم... ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
. . --مدیوݧ‌ڪرم‌امام‌حسنمـ🌱✨ --مشہور‌از‌آوازه‌نام‌حسنم📜⛓ --میمیرم‌یہ‌روزۍ‌بہ‌پاۍ‌علمش🤲🏻🔒 --آۍ‌مردم‌عمریہ‌غلام‌حسنـــمـ🔗🍇 💚
بہ دلم لڪ زدھ.. با خنده‌ۍ تو جان بدهم طرح لبخنـ♡ـد تو پایان پریشانی‌هاست..🌱 |💗| ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
بہ دلم لڪ زدھ.. با خنده‌ۍ تو جان بدهم طرح لبخنـ♡ـد تو پایان پریشانی‌هاست..🌱 #حاج_قاسم|💗| ♡  (\(\   
[ چہ‌باران‌بباردچھ‌نبارد! ‌چہ‌بھارباشدچہ‌نباشد! چہ‌بہ‌روۍخودبیاوریم‌چہ‌نیاوریم! جاۍشھدا همیشہ‌خالیست!.. ] 💔!' ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me | یقیناًڪُلُھ‌خَیر
~🕊 دیدی‌بعضے‌وقت‌‌هادلمون‌میگیره؟!... خودمونم ‌نمیدونیم‌چرا؟! اینا‌‌؛همون‌سنگینےِگناهایےهست ‌کہ‌مرتکب‌شدیم🥀 💥 . ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me