دلمهیئتهاۍگاهوبیگاهپیادهروۍرو
میخوادڪہهرڪےخستہمیرسیدموڪب
ولےتاصداۍمداحےمیومد
همہدورهمجمعمیشدن..😢
دلمعاشقےمیخواداما
ڪنارڪسایـےڪہمثلخودمَن...
راحتدادمیزنن😩
راحتاشکمیریزن(:
آقاجان😭
بہجانِخانمفاطمہالزهراسلاماللہعلیها
دلتنگیم
خستهایم
ازبدونهیئتخستہایم(:💔🍃
سلام امامحسین من.. ).mp3
7.65M
[ سلامهمہۍزندگیم
سلامامامِحسینِمن
سلامعزیزِفاطمه
سلامعشقامامِحسن.. ]
#گوشبدین🙏🏻
#حسینخلجی🎤
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
[ سلامهمہۍزندگیم سلامامامِحسینِمن سلامعزیزِفاطمه سلامعشقامامِحسن.. ] #گوشبدین🙏🏻 #حسینخلج
میدونمبدم
ولےمیدونے
تورودوستدارمحداقلحسین(:
ببخشیدزیادحرفزدم
دلمگرفتہبود...
حلالڪنین😔🙏🏻
التماسِدعا🤲🏻
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شصت_و_سوم
🌷🍃🌷🍃
....
لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضايتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد:" مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!" و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید! چیز قابل داری نیس!" از میهمانان پذیرایی کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد:" حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!" مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخل ها، مریم خانم را به گوشه ای دیگر از حیاط برد تا ما راحت تر صحبت کنیم. با این که فاصله مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی می کرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلب هایمان را می شنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رویای خوش سحرگاهی ام را می درید و ته دلم را می لرزاند و با به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار می گرفتم. هرچند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلب هایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رویای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفس هایمان در پژواک پرواز شاخه های نخل ها در دامن باد می پیچید و سکوتمان را پر می کرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد:" من به پدرتون، خونواده تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_شصت_و_چهارم
🌷🍃🌷🍃
.....
صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سرانگشت احساسش می لرزید. من هیچ نگفتم و او همچنان که سرش پایین بود، ادامه داد:" بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهم ترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو می کنم و از خدا هم می خوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم." سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت:" من سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس اندازه این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده." سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:" به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی می کردید.." که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای قدرتمند، کلامش را شکستم:" روزی دست خداست!" کلام قاطعانه ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم:" من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!" و شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار می چرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد:" حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خب می دونید که راه دوره برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله."
پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد:" ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون می کنیم." و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد.
★ ★ ★
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
@porofail_me