eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
امشب زیباترین دعاۍعلۍعلیہ‌السلام مستجاب‌شد♥️ (:" ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
✨ـبسم‌ربـ‌الزینبـ(س)✨
♥️ مدیون‌کسۍباش کہ‌مدیون‌حسین‌استـ🍃 دلخونِ‌کسۍباش کہ‌دلخون‌حسین‌استـ.. عشقۍاگرازجنس‌زمینۍبه‌سرت‌زد مجنونِ‌کسۍباشـ↓ که‌مجنون‌حسـین‌استـ🕊 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
در وصف ؏ همیــــــــن بس باشد؛ او دُخت ِ ؏ می باشد❤️ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
بریم‌چندتااستوری‌ببینیم😍🚶🏻‍♀🚶🏻‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 میلاد‌‌باسعادت‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌺 میلاد‌‌باسعادت‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 میلاد‌‌باسعادت ‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌺 میلاد ‌‌باسعادت‌‌عقیلہ‌بنے‌هاشم حضرت‌زینب‌ڪبرۍ‌مبارڪ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
درسالروزولادت‌حضرت‌زینب‌سلام‌الله‌علیهاو روزپرستار، رهبرانقلاب‌امروز‌ساعت۱۱:۰۰به‌صورت‌زنده‌و تلویزیونی‌بامردم‌سخن‌خواهند‌گفت. ❤️ 🌱 ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنار مادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت:" عمه! شما بفرمایید بنشینید!" سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه ای گذاشت و با شرمندگی ادامه داد:" عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!" که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پر عطوفت، جواب برادر زاده اش را داد:" قربونت برم عمه جون! من تشنه ام نیس! اصلاً هم دلم چایی نمی خواد، شما با خیال راحت بخورید!" سپس چینی به پیشانی انداخت و با گفتن "قند یادم رفته!" خواست از جایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن" الان میارم." خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد:" خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو می بینم داغشون برام تازه میشه!" مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سر انگشتش پاک کرد تا مجید متوجه نشود. ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهمان نوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تهیه دیده بود و همه این کار ها را در حالی می کرد که روزه بود و لبانش به خشکی می زد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم می کرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست می گرفت و سعی می کرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را پر کند و خلاصه می خواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ۱۲:۳۰ که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرم تر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان می شد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بی مقدمه شروع کرد:" حاج خانوم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعدازظهر بریم." مادر لبخندی زد و با گفتن" خیر ببینی عزیزم!" قدردانی اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد:" اختیار دارید حاج خانوم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!" ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... سپس رو به من کرد و گفت:" ان شاءالله که نتیجه می گیرید و با دل خوش بر می گردید بندرعباس." که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مهر دارد و لبانش به دعا می جنبند. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم:" مجید جان! برای مامانم دعا کن!" همچنان که سجاده اش را می پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت:" اتفاقا داشتم برای مامان دعا میکردم." و زیر لب زمزمه کرد: »إن شاءالله که دست پر بر می گردیم!" به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم:" نگران حرف ابراهیم و بابایی؟" با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت:" قبول باشه!" مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد:" شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!" دسته بشقاب ها را از دستش گرفتم و گفتم:" شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم!" پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد:" إن شاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!" که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me